در باب غريبمنظرهاي مسابقه ايران و کامبوج يا: آب سانديسي چيه ديگه؟
مريم رحمانيان
از همان اول، حس يک گونه نادر در حال انقراض را داشتم. از همان در ورودي پارکينگ که سوار اتوبوس شديم، دو دختر جوان که روي کاورهاي سبزشان نوشته بود «هميار هوادار»، با صميميتي تصنعي، شروع به صحبت کردند؛ از اين گفتند که نگذاريم اولين بازيمان آخرين بازيمان باشد که نبايد پرچم استقلال و پرسپوليس همراه داشته باشيم. نبايد زير مانتوهايمان شعاري قايم کرده باشيم. هيچ اسمي از دختر آبي نبريم. هيچ کار ناشايستي انجام ندهيم؛ چراکه «دوربينهايي در ورزشگاه وجود دارد که زور قدرت زومشان به تکتک تار مژههايمان ميرسد». احتمالا آخرش هم ميخواستند اضافه کنند دهان و دلمان را ميبويند و ميپويند مبادا شعلهاي در آن نهان باشد که وقت نشد و به ورزشگاه رسيديم. البته که همه اينها را برای خودمان ميگفتند! خلاصه بعد از ردشدن از سه ايست بررسي بليت و يک ايست بازرسي بدني، رسيديم به تونلهاي تاريک که در انتهايشان تکهزمين سبزي برق ميزد؛ درست شبيه ديدن يک مکان خاص بود يا شبيه حالي که از حس حضور در جايي داري که ميليونها بار عکسش را ديدهاي يا در خيال خودت را آنجا تصور کردهاي. زمين خيلي کوچکتر از آن بود که تصورش را ميکردم، استاديوم هم؛ دوربينهاي توي تلويزيون گولمان زده بودند.
در مسير شربت و ساندويچ و هندوانه ميدادند، اما کاش به هر نفر دستمال کاغذي هم تعارف ميکردند؛ به همه آنهايي که نميدانستند ممکن است آدمي از ديدن سبزي چمن استاديوم هم گريهاش بگيرد و سه رنگ پرچمي که روي صورتش نقاشي کرده است، در هم شود.
خيلي مؤدب و منظم شماره صندليهاي خودمان را پيدا کرديم و نشستيم ولي بعد از مدتي فهميديم از آداب استاديومآمدن اين است که هرکسي زودتر برسد، جاي بهتري گيرش ميآيد.
ليدرها حرص ميخوردند و همه تلاششان را ميکردند که ما ورزشگاهنديدهها را با شعارهاي بيوزن و قافيهشان همراه و هماهنگ کنند. در اين ميان اما دخترهايي بودند که صرفا آمده بودند بازي را تماشا کنند و اين جوي را که با حضور چندين نوع حراست به وجود آمده بود، تاب نميآوردند و مدام در بوقهاي سهرنگ ميدميدند و از محدوديتها فرار ميکردند.
از بوفه ورزشگاه آبهاي سانديسي گرفتم که هرچقدر تا آخر بازي تلاش کردم با نيهاي پلاستيکي سوراخش کنم نتوانستم و بهناچار برای يادگاری با خودم به خانه آوردم. صداي سالار عقيلي که از بلندگوها پخش شد، بازيکنها براي گرمکردن به زمين تازهآبياريشده آمدند. براي ما که عادتمان داده بودند به کلوزآپهاي بازيکنهاي محبوبمان، اين حجم از دوري غريب مينمود. فقط دلمان خوش بود حالا که بعد از اين همه مدت نشسته بوديم روي صندليهاي ورزشگاه، برايمان از ميان آن زمين سبز دستي تکان دادند و رفتند. بازي شروع شده و نشده، تجربه اولين بالا و پايينپريدن و جيغکشيدن از شادي بعد از گل را لمس کردم و بيهوده انتظار داشتم در مانيتور بزرگ ورزشگاه، صحنه آهسته گلها را ببينم. گاه اين ميان، نگاهمان ميافتاد به سکوي آقايان که خيلي دورتر از ما نشسته بودند و از لابهلاي آن همه صداي بوق و جيغ، هيچ صدايشان به گوشمان نميرسيد.آنقدر سکويشان دور از ما تعيين شده بود که انگارنهانگار اينها همان مرداني هستند که روزها کنارشان در تاکسي مينشينيم، توي کنسرتها با آنها همصدا ميشويم، توي دانشگاه و سر کار و هزار و يک جاي ديگر با آنها برخورد داريم. انگار
دو گونه متفاوت بوديم که حضورمان در کنار يکديگر فاجعهآفرين است. حضور چندده دوربين و خبرنگار درست جلوي جايگاه ما که اصلا از جايشان تکان نميخوردند هم در تشديد اين حس بيتأثير نبود. واقعا يک جايي از بازي حس ميکردم که دارم از داخل آکواريوم بزرگي به انسانهاي کنجکاو نگاه ميکنم که ساعتها کنار اين شيشه نامرئي ايستادهاند و از ما عکس برميدارند. نيمه دوم بازي همگي دوبار با صداي بلند اسم بيرانوند را دم گرفتيم و او هم دستي برايمان تکان داد و ما بيشتر گلويمان را خراش داديم. بازي که تمام شد، يکصدا خوانديم: «کاپيتان تيمت رو بردار و بيا» و کاپيتان تيمش را برداشت و آمد و همگيشان برايمان دست تکان دادند و ما هم جوري در شيپورها دميديم که اسرافيل در صورش. به خانه که رسيدم، مچبند و پرچم را گذاشتم داخل کمد؛ جايي که براي بازي بعدي دم دست باشد. هرچه نباشد، ايمان من براي برگشتن به آزادي، از اميد تکهوادار کامبوج براي برد تيمش بيشتر است؛ خيلي بيشتر.
از همان اول، حس يک گونه نادر در حال انقراض را داشتم. از همان در ورودي پارکينگ که سوار اتوبوس شديم، دو دختر جوان که روي کاورهاي سبزشان نوشته بود «هميار هوادار»، با صميميتي تصنعي، شروع به صحبت کردند؛ از اين گفتند که نگذاريم اولين بازيمان آخرين بازيمان باشد که نبايد پرچم استقلال و پرسپوليس همراه داشته باشيم. نبايد زير مانتوهايمان شعاري قايم کرده باشيم. هيچ اسمي از دختر آبي نبريم. هيچ کار ناشايستي انجام ندهيم؛ چراکه «دوربينهايي در ورزشگاه وجود دارد که زور قدرت زومشان به تکتک تار مژههايمان ميرسد». احتمالا آخرش هم ميخواستند اضافه کنند دهان و دلمان را ميبويند و ميپويند مبادا شعلهاي در آن نهان باشد که وقت نشد و به ورزشگاه رسيديم. البته که همه اينها را برای خودمان ميگفتند! خلاصه بعد از ردشدن از سه ايست بررسي بليت و يک ايست بازرسي بدني، رسيديم به تونلهاي تاريک که در انتهايشان تکهزمين سبزي برق ميزد؛ درست شبيه ديدن يک مکان خاص بود يا شبيه حالي که از حس حضور در جايي داري که ميليونها بار عکسش را ديدهاي يا در خيال خودت را آنجا تصور کردهاي. زمين خيلي کوچکتر از آن بود که تصورش را ميکردم، استاديوم هم؛ دوربينهاي توي تلويزيون گولمان زده بودند.
در مسير شربت و ساندويچ و هندوانه ميدادند، اما کاش به هر نفر دستمال کاغذي هم تعارف ميکردند؛ به همه آنهايي که نميدانستند ممکن است آدمي از ديدن سبزي چمن استاديوم هم گريهاش بگيرد و سه رنگ پرچمي که روي صورتش نقاشي کرده است، در هم شود.
خيلي مؤدب و منظم شماره صندليهاي خودمان را پيدا کرديم و نشستيم ولي بعد از مدتي فهميديم از آداب استاديومآمدن اين است که هرکسي زودتر برسد، جاي بهتري گيرش ميآيد.
ليدرها حرص ميخوردند و همه تلاششان را ميکردند که ما ورزشگاهنديدهها را با شعارهاي بيوزن و قافيهشان همراه و هماهنگ کنند. در اين ميان اما دخترهايي بودند که صرفا آمده بودند بازي را تماشا کنند و اين جوي را که با حضور چندين نوع حراست به وجود آمده بود، تاب نميآوردند و مدام در بوقهاي سهرنگ ميدميدند و از محدوديتها فرار ميکردند.
از بوفه ورزشگاه آبهاي سانديسي گرفتم که هرچقدر تا آخر بازي تلاش کردم با نيهاي پلاستيکي سوراخش کنم نتوانستم و بهناچار برای يادگاری با خودم به خانه آوردم. صداي سالار عقيلي که از بلندگوها پخش شد، بازيکنها براي گرمکردن به زمين تازهآبياريشده آمدند. براي ما که عادتمان داده بودند به کلوزآپهاي بازيکنهاي محبوبمان، اين حجم از دوري غريب مينمود. فقط دلمان خوش بود حالا که بعد از اين همه مدت نشسته بوديم روي صندليهاي ورزشگاه، برايمان از ميان آن زمين سبز دستي تکان دادند و رفتند. بازي شروع شده و نشده، تجربه اولين بالا و پايينپريدن و جيغکشيدن از شادي بعد از گل را لمس کردم و بيهوده انتظار داشتم در مانيتور بزرگ ورزشگاه، صحنه آهسته گلها را ببينم. گاه اين ميان، نگاهمان ميافتاد به سکوي آقايان که خيلي دورتر از ما نشسته بودند و از لابهلاي آن همه صداي بوق و جيغ، هيچ صدايشان به گوشمان نميرسيد.آنقدر سکويشان دور از ما تعيين شده بود که انگارنهانگار اينها همان مرداني هستند که روزها کنارشان در تاکسي مينشينيم، توي کنسرتها با آنها همصدا ميشويم، توي دانشگاه و سر کار و هزار و يک جاي ديگر با آنها برخورد داريم. انگار
دو گونه متفاوت بوديم که حضورمان در کنار يکديگر فاجعهآفرين است. حضور چندده دوربين و خبرنگار درست جلوي جايگاه ما که اصلا از جايشان تکان نميخوردند هم در تشديد اين حس بيتأثير نبود. واقعا يک جايي از بازي حس ميکردم که دارم از داخل آکواريوم بزرگي به انسانهاي کنجکاو نگاه ميکنم که ساعتها کنار اين شيشه نامرئي ايستادهاند و از ما عکس برميدارند. نيمه دوم بازي همگي دوبار با صداي بلند اسم بيرانوند را دم گرفتيم و او هم دستي برايمان تکان داد و ما بيشتر گلويمان را خراش داديم. بازي که تمام شد، يکصدا خوانديم: «کاپيتان تيمت رو بردار و بيا» و کاپيتان تيمش را برداشت و آمد و همگيشان برايمان دست تکان دادند و ما هم جوري در شيپورها دميديم که اسرافيل در صورش. به خانه که رسيدم، مچبند و پرچم را گذاشتم داخل کمد؛ جايي که براي بازي بعدي دم دست باشد. هرچه نباشد، ايمان من براي برگشتن به آزادي، از اميد تکهوادار کامبوج براي برد تيمش بيشتر است؛ خيلي بيشتر.