بحرانهای روزمرگی
شرق: «زنی در حاشیه روزنامه» رمانی است از شبنم بزرگی که در نُه فصل نوشته شده است و عناوین فصلها تاریخهای دقیقی را نشان میدهند که روایت در آن دوران شکل گرفته است. داستان به اوایل دهه سی و با فاصلهای چندساله به اوایل دهه چهل مربوط است. راوی دختری است که خیلی زود به عقد پسرعمهاش که سالها از او بزرگتر است درآمده و از رشت به خانه او در تهران رفته است. ماجراهای زندگی دختر در تهران با اتفاقات مختلف تاریخی و اجتماعی آن دوران پیوند خورده است. خانواده دختر، خانوادهای زمیندار و مقید به آدابورسوم قدیمی است و تناقض و تضادهای مختلف اجتماعی در این خانواده دیده میشود. آنچه در روایت داستان دیده میشود، اصرار به استفاده از ضمیر «من» توسط راوی است و این شاید به دلیل تأکید بر فردیت راوی است. در بخشی از فصل ششم رمان میخوانیم: «تا چند روز حسابی به فکر حرف او بودم. فکر میکردم عجب مردی گیر من آمده، چقدر شعور و عقل دارد. چی میدانستم همینجوری من را گرفتار میکند. حالا چی؟ روزنامه دارد آنجایی که هست بخواند؟ از آقاجان نپرسیدم هیچ میداند کجا بردندش؟ قصر؟ لابد دلش پیش روزنامه این روزهایی است که او را آن درون نگه
میدارند. حتمی دلش پیش گلهایی است که تا من برگردم خانه، زیر آفتاب تابستان تهران میسوزد. پای من را که گذاشتم در این عمارت، خیال بکن یکباره غیظ من از کردوکار او از بین رفت. نمیدانم چی شد ولی محترمعمهجان را هم امروز بیشتر دوست داشتم. به خیال من میآید جز من و محترمعمهجان هیچکس دیگر در این عمارت آقانامدار را دوست ندارد. با هم که در شاهنشین تنها شدیم، یک نگاه به من کرد بعد یکمرتبه سر قلیان را از دهن بیرون کشید. من خودم را اندازورانداز کردم، دامن پیرهن من را حسابی کشیدم زیر دوتا پا محکم کردم. سر من را که بلند کردم مثل همیشه با آن ابروهای گرهخوردی قاجاری من را نگاه میکرد، ولی یکمرتبه اخم او باز شد، گفت: حال تو خوب است دخترجان؟». «زنی در حاشیه روزنامه» به تازگی توسط نشر آگه منتشر شده است.
«چتری که باد برد» از تبسم غبیشی از دیگر کتابهای تازهنشر آگه است که شامل نه داستان کوتاه است. در داستانهای این مجموعه، با زندگی آدمهای عادی روبهرو میشویم اما یکباره اتفاقاتی در روند عادی زندگی نظم روزمره را به هم میزند. در داستانهای این مجموعه به موضوعات متفاوتی پرداخته شده؛ موضوعاتی مثل فاصلهای که به دلیل مشغلههای روزمره میان زن و مردی به وجود آمده که در یک خانه زندگی میکنند یا زن و شوهری که میخواهند به دلیل فقر مالی بچهشان را سقط کنند و در این مسیر با بحرانهای مختلفی روبهرو میشوند. بهطورکلی در این داستانها بهخصوص به مسائلی که ممکن است زنان با آنها درگیر شوند، پرداخته شده است. در بخشی از داستان «درز خاکستری سرامیکها» میخوانیم: «از خودم آویزان شده بودم. هیچچیز روی هیچچیز بند نبود. مثل یخی که آب شود آرامآرام به طرف پایین سر میخوردم. وقتی به ته کفشم رسیدم یادم آمد با کفش آمدهام توی خانه. راهم را پیدا کردم و از کنار کفش آویزان شدم. چکه کردم روی زمین. آرام از کنار پایههای میز سیاه گذشتم که کثیفشان نکنم. سرازیر شدم به طرف فرش. لیلا گفته بود باید همهشان را بدهیم قالیشویی. نزدیک عید
است. یکباره کار خانه را تمام میکنیم. توی فرش فرو رفتم و رسیدم به ریشریش حاشیه. روی سرامیک جمع شدم و ماندم. دنبال کمی وزن میگشتم که تکان بخورم. کمی اراده لازم داشتم که تصمیم بگیرم بلند شوم و از پاهام بالا بروم، برسم به سرم و دوباره بنشینم روی مبل و چشمهایم را بمالم. کفشهایم را باید قبلش درمیآوردم و پاها را با آب گرم میشستم تا حالم جا بیاید. اما نمیتوانستم. توی هوا بخار میشدم و تهماندهام روی زمین خشک میشد». اینها آن چیزی است که در ذهن معلمی میگذرد که مسائل روزمره زندگی، خرج و حساب و کتاب و قسط خانه و وسایل و غیره، ذهنش را متلاشی کرده و توان درست فکرکردن را هم ندارد. داستانهای این مجموعه حکایت آدمهای عادی و امروزی است که برای برخیشان مسائل ساده روزمره حلناشدنی به نظر میرسد. «یادداشتهای کوچک زرد»، «این بالش را میآوری بالاتر؟»، «سفید»، «سبز در سرخ»، «سایه سوران»، «چرخ، چرخ، عباسی!»، «درز خاکستری سرامیکها»، «زنده» و «دیگری» عناوین داستانهای این مجموعهاند.
شرق: «زنی در حاشیه روزنامه» رمانی است از شبنم بزرگی که در نُه فصل نوشته شده است و عناوین فصلها تاریخهای دقیقی را نشان میدهند که روایت در آن دوران شکل گرفته است. داستان به اوایل دهه سی و با فاصلهای چندساله به اوایل دهه چهل مربوط است. راوی دختری است که خیلی زود به عقد پسرعمهاش که سالها از او بزرگتر است درآمده و از رشت به خانه او در تهران رفته است. ماجراهای زندگی دختر در تهران با اتفاقات مختلف تاریخی و اجتماعی آن دوران پیوند خورده است. خانواده دختر، خانوادهای زمیندار و مقید به آدابورسوم قدیمی است و تناقض و تضادهای مختلف اجتماعی در این خانواده دیده میشود. آنچه در روایت داستان دیده میشود، اصرار به استفاده از ضمیر «من» توسط راوی است و این شاید به دلیل تأکید بر فردیت راوی است. در بخشی از فصل ششم رمان میخوانیم: «تا چند روز حسابی به فکر حرف او بودم. فکر میکردم عجب مردی گیر من آمده، چقدر شعور و عقل دارد. چی میدانستم همینجوری من را گرفتار میکند. حالا چی؟ روزنامه دارد آنجایی که هست بخواند؟ از آقاجان نپرسیدم هیچ میداند کجا بردندش؟ قصر؟ لابد دلش پیش روزنامه این روزهایی است که او را آن درون نگه
میدارند. حتمی دلش پیش گلهایی است که تا من برگردم خانه، زیر آفتاب تابستان تهران میسوزد. پای من را که گذاشتم در این عمارت، خیال بکن یکباره غیظ من از کردوکار او از بین رفت. نمیدانم چی شد ولی محترمعمهجان را هم امروز بیشتر دوست داشتم. به خیال من میآید جز من و محترمعمهجان هیچکس دیگر در این عمارت آقانامدار را دوست ندارد. با هم که در شاهنشین تنها شدیم، یک نگاه به من کرد بعد یکمرتبه سر قلیان را از دهن بیرون کشید. من خودم را اندازورانداز کردم، دامن پیرهن من را حسابی کشیدم زیر دوتا پا محکم کردم. سر من را که بلند کردم مثل همیشه با آن ابروهای گرهخوردی قاجاری من را نگاه میکرد، ولی یکمرتبه اخم او باز شد، گفت: حال تو خوب است دخترجان؟». «زنی در حاشیه روزنامه» به تازگی توسط نشر آگه منتشر شده است.
«چتری که باد برد» از تبسم غبیشی از دیگر کتابهای تازهنشر آگه است که شامل نه داستان کوتاه است. در داستانهای این مجموعه، با زندگی آدمهای عادی روبهرو میشویم اما یکباره اتفاقاتی در روند عادی زندگی نظم روزمره را به هم میزند. در داستانهای این مجموعه به موضوعات متفاوتی پرداخته شده؛ موضوعاتی مثل فاصلهای که به دلیل مشغلههای روزمره میان زن و مردی به وجود آمده که در یک خانه زندگی میکنند یا زن و شوهری که میخواهند به دلیل فقر مالی بچهشان را سقط کنند و در این مسیر با بحرانهای مختلفی روبهرو میشوند. بهطورکلی در این داستانها بهخصوص به مسائلی که ممکن است زنان با آنها درگیر شوند، پرداخته شده است. در بخشی از داستان «درز خاکستری سرامیکها» میخوانیم: «از خودم آویزان شده بودم. هیچچیز روی هیچچیز بند نبود. مثل یخی که آب شود آرامآرام به طرف پایین سر میخوردم. وقتی به ته کفشم رسیدم یادم آمد با کفش آمدهام توی خانه. راهم را پیدا کردم و از کنار کفش آویزان شدم. چکه کردم روی زمین. آرام از کنار پایههای میز سیاه گذشتم که کثیفشان نکنم. سرازیر شدم به طرف فرش. لیلا گفته بود باید همهشان را بدهیم قالیشویی. نزدیک عید
است. یکباره کار خانه را تمام میکنیم. توی فرش فرو رفتم و رسیدم به ریشریش حاشیه. روی سرامیک جمع شدم و ماندم. دنبال کمی وزن میگشتم که تکان بخورم. کمی اراده لازم داشتم که تصمیم بگیرم بلند شوم و از پاهام بالا بروم، برسم به سرم و دوباره بنشینم روی مبل و چشمهایم را بمالم. کفشهایم را باید قبلش درمیآوردم و پاها را با آب گرم میشستم تا حالم جا بیاید. اما نمیتوانستم. توی هوا بخار میشدم و تهماندهام روی زمین خشک میشد». اینها آن چیزی است که در ذهن معلمی میگذرد که مسائل روزمره زندگی، خرج و حساب و کتاب و قسط خانه و وسایل و غیره، ذهنش را متلاشی کرده و توان درست فکرکردن را هم ندارد. داستانهای این مجموعه حکایت آدمهای عادی و امروزی است که برای برخیشان مسائل ساده روزمره حلناشدنی به نظر میرسد. «یادداشتهای کوچک زرد»، «این بالش را میآوری بالاتر؟»، «سفید»، «سبز در سرخ»، «سایه سوران»، «چرخ، چرخ، عباسی!»، «درز خاکستری سرامیکها»، «زنده» و «دیگری» عناوین داستانهای این مجموعهاند.