حکایت مرد ناشناس و دیگران
شرق: چنانکه پیداست آنتوان چخوف در تمام دوران نویسندگیاش و نیز در دورهای که شهرت و موفقیت بسیاری داشته از شَر نقدها و بیانصافیها و بدفهمیها و زخمزبانها در امان نبوده است. ازاینرو او در همین دوران اوج در مکاتباتش از اینکه آثارش را درک نکردهاند و برداشتی اشتباه از او و دیدگاههایش دارند، گلایه دارد. حتی در اوج این موفقیت وقتی خبر میرسد که او برنده جایزه معتبر پوشکین از فرهنگستان علوم شده است، در نامهای با ابراز نوعی خوشحالی از این موفقیت مینویسد: «خبر جایزه تأثیری عظیم داشت. همچون غرش تندرآسای زئوس فناناپذیر در منزلم و سرتاسر مسکو منتشر شد. در تمام این روزها سر و وضع دلباختهها را پیدا کردهام؛ مادر و پدر حسابی به مهملگویی افتادهاند و بدجوری شادند... ایوان شچگلف حرف از خصومتهای ادبی میزند و از پانصد دشمنی که با این پانصد روبل برای خودم خواهم تراشید...». اوضاع چنان وخیم است که چخوف دیگر به تأثیر داستانهایش و ماندگاری آنها چندان باور ندارد؛ چراکه او در دورانی مینوشت که دریافت جایزه مهمی در ادبیات به خصومت ادبی منجر میشد. شاید اگر آن حد از کینتوزی و کوتهبینی در کار نبود، او میتوانست تحولی را که در ادبیات بهویژه در داستان کوتاه و در نمایشنامهنویسی پدید آورد و وسعت تأثیرش را ببیند و پیشبینی کند؛ اما آنطور که از نامههایش برمیآید، روسیه آن دوران سخت مهآلود بوده و کسی به فراست چخوف هم نمیتوانسته از میان این آن آینده را بنگرد. ازاینرو او چندان به ادامه حیاتِ داستانهایش باور ندارد و در ادامه نامهاش مینویسد: «نویسندگان درجه دو و سه روزنامه باید برایم بنای یادبودی درست کنند یا حداقل جلد سیگار نقرهای تقدیمم کنند؛ برای اینکه راهشان را به مجلات وزین، شهرت و به قلبهای انسانهای شریف هموار کردهام. این فعلا تنها دستاورد من است، همه آنچه را نوشتهام و اکنون برایشان به من جایزه میدهند، حتی ده سال دیگر هم در حافظه آدمها باقی نخواهد ماند»؛ اما با گذشت بیش از یک قرن از داستانها و نمایشهای چخوف، آثار او همچنان تازگی خود را حفظ کردهاند و فراتر از آن، بسیاری از آثار این نویسنده روسی هنوز هم معاصر ماست؛ چراکه مسائل و ماجراهایی که شخصیتهای چخوف با آن دستوپنجه نرم میکنند، همچنان در بسیاری از جوامع مطرح است: بیعدالتی، ستم طبقاتی از سویی و جهل و خرافه و ناآگاهی میان تودهها از سوی دیگر در جوامع حکمفرماست. این مضامین در داستانهای کوتاه چخوف بهوفور دیده میشود؛ ازجمله در کتاب «زندگی به روایت چخوف» که اخیرا با ترجمه آرتوش بوداقیان در نشر نگاه منتشر شده و نوول «حکایت مرد ناشناس» و چند داستان کوتاه دیگر از چخوف را در بر دارد. او در این داستانها «پوچی، ابتذال، انحطاط و خرافات در جامعه روسیه تزاری» را برملا میکند. در بخشی از کتاب میخوانیم: «بنا به دلایلی که فعلا وقت گفتنشان نیست، من باید مدتی پیشخدمت یکی از کارمندان پترزبورگ به نام آرلوف میشدم. آرلوف حدود سیوپنج سال داشت و او را گئورگی ایوانیچ میخواندند. به خاطر پدر آرلوف بود که به خدمتش درآمدم. پدرش یکی از مقامات عالیرتبه پترزبورگ و از دشمنان بزرگ و جدی اهداف ما بود. نقشه این بود که من در خانه پسر مشغول خدمت شوم و از گفتوگوهایی که میشنیدم و از کاغذها و یادداشتهایی که روی میزش مییافتم، به جزئیات نقشهها و نیات پدر پی ببرم. همهروزه حوالی ساعت ۱۱ صبح زنگ الکتریکی اتاق پیشخدمت به صدا درمیآمد و خبرم میکرد که ارباب از خواب برخاسته است. هنگامی که لباسهای تمیز و آماده و چکمههای واکسزدهاش را به دست میگرفتم و به اتاق خوابش میرفتم، گئورگی ایوانیچ بیحرکت در بستر نشسته بود و به نظر میرسید قبل از اینکه خوابآلود باشد، از خواب خسته شده است؛ چشمهایش را به یک نقطه میدوخت و هیچ از بیدارشدنش احساس رضایت نمیکرد. کمکش میکردم تا لباسهایش را بپوشد. با اکراه و در خاموشی، به لباسپوشیدن تن درمیداد، گویی هیچ متوجه حضور من نبود. سپس به اتاق ناهارخوری میرفت تا قهوهاش را بنوشد. پشت میز مینشست و درحالیکه روزنامهها را ورق میزد، قهوه مینوشید و من و پولیا، مستخدمه خانه، با احترام و حاضربهخدمت کنار در اتاق میایستادیم و نگاهش میکردیم. دو آدم عاقل و بالغ میبایست با جدیت و توجه کامل کنار در میایستادند و قهوه و نان سوخاری خوردن کَس دیگری را نظاره میکردند! هیچ شکی نبود که این حرکت کاری مسخره و بیمعناست، ولی با وجودی که از نظر تحصیلات و اصالت خانوادگی هیچ چیزی از آرلوف کم نداشتم، از ایستادن کنار در و حاضربهخدمت بودن چندان هم احساس حقارت نمیکردم. در آن زمان بیماری سل بر جانم چنگ انداخته بود و نیز چیزی مهمتر از آن در وجودم رو به وخامت گذاشته بود».
شرق: چنانکه پیداست آنتوان چخوف در تمام دوران نویسندگیاش و نیز در دورهای که شهرت و موفقیت بسیاری داشته از شَر نقدها و بیانصافیها و بدفهمیها و زخمزبانها در امان نبوده است. ازاینرو او در همین دوران اوج در مکاتباتش از اینکه آثارش را درک نکردهاند و برداشتی اشتباه از او و دیدگاههایش دارند، گلایه دارد. حتی در اوج این موفقیت وقتی خبر میرسد که او برنده جایزه معتبر پوشکین از فرهنگستان علوم شده است، در نامهای با ابراز نوعی خوشحالی از این موفقیت مینویسد: «خبر جایزه تأثیری عظیم داشت. همچون غرش تندرآسای زئوس فناناپذیر در منزلم و سرتاسر مسکو منتشر شد. در تمام این روزها سر و وضع دلباختهها را پیدا کردهام؛ مادر و پدر حسابی به مهملگویی افتادهاند و بدجوری شادند... ایوان شچگلف حرف از خصومتهای ادبی میزند و از پانصد دشمنی که با این پانصد روبل برای خودم خواهم تراشید...». اوضاع چنان وخیم است که چخوف دیگر به تأثیر داستانهایش و ماندگاری آنها چندان باور ندارد؛ چراکه او در دورانی مینوشت که دریافت جایزه مهمی در ادبیات به خصومت ادبی منجر میشد. شاید اگر آن حد از کینتوزی و کوتهبینی در کار نبود، او میتوانست تحولی را که در ادبیات بهویژه در داستان کوتاه و در نمایشنامهنویسی پدید آورد و وسعت تأثیرش را ببیند و پیشبینی کند؛ اما آنطور که از نامههایش برمیآید، روسیه آن دوران سخت مهآلود بوده و کسی به فراست چخوف هم نمیتوانسته از میان این آن آینده را بنگرد. ازاینرو او چندان به ادامه حیاتِ داستانهایش باور ندارد و در ادامه نامهاش مینویسد: «نویسندگان درجه دو و سه روزنامه باید برایم بنای یادبودی درست کنند یا حداقل جلد سیگار نقرهای تقدیمم کنند؛ برای اینکه راهشان را به مجلات وزین، شهرت و به قلبهای انسانهای شریف هموار کردهام. این فعلا تنها دستاورد من است، همه آنچه را نوشتهام و اکنون برایشان به من جایزه میدهند، حتی ده سال دیگر هم در حافظه آدمها باقی نخواهد ماند»؛ اما با گذشت بیش از یک قرن از داستانها و نمایشهای چخوف، آثار او همچنان تازگی خود را حفظ کردهاند و فراتر از آن، بسیاری از آثار این نویسنده روسی هنوز هم معاصر ماست؛ چراکه مسائل و ماجراهایی که شخصیتهای چخوف با آن دستوپنجه نرم میکنند، همچنان در بسیاری از جوامع مطرح است: بیعدالتی، ستم طبقاتی از سویی و جهل و خرافه و ناآگاهی میان تودهها از سوی دیگر در جوامع حکمفرماست. این مضامین در داستانهای کوتاه چخوف بهوفور دیده میشود؛ ازجمله در کتاب «زندگی به روایت چخوف» که اخیرا با ترجمه آرتوش بوداقیان در نشر نگاه منتشر شده و نوول «حکایت مرد ناشناس» و چند داستان کوتاه دیگر از چخوف را در بر دارد. او در این داستانها «پوچی، ابتذال، انحطاط و خرافات در جامعه روسیه تزاری» را برملا میکند. در بخشی از کتاب میخوانیم: «بنا به دلایلی که فعلا وقت گفتنشان نیست، من باید مدتی پیشخدمت یکی از کارمندان پترزبورگ به نام آرلوف میشدم. آرلوف حدود سیوپنج سال داشت و او را گئورگی ایوانیچ میخواندند. به خاطر پدر آرلوف بود که به خدمتش درآمدم. پدرش یکی از مقامات عالیرتبه پترزبورگ و از دشمنان بزرگ و جدی اهداف ما بود. نقشه این بود که من در خانه پسر مشغول خدمت شوم و از گفتوگوهایی که میشنیدم و از کاغذها و یادداشتهایی که روی میزش مییافتم، به جزئیات نقشهها و نیات پدر پی ببرم. همهروزه حوالی ساعت ۱۱ صبح زنگ الکتریکی اتاق پیشخدمت به صدا درمیآمد و خبرم میکرد که ارباب از خواب برخاسته است. هنگامی که لباسهای تمیز و آماده و چکمههای واکسزدهاش را به دست میگرفتم و به اتاق خوابش میرفتم، گئورگی ایوانیچ بیحرکت در بستر نشسته بود و به نظر میرسید قبل از اینکه خوابآلود باشد، از خواب خسته شده است؛ چشمهایش را به یک نقطه میدوخت و هیچ از بیدارشدنش احساس رضایت نمیکرد. کمکش میکردم تا لباسهایش را بپوشد. با اکراه و در خاموشی، به لباسپوشیدن تن درمیداد، گویی هیچ متوجه حضور من نبود. سپس به اتاق ناهارخوری میرفت تا قهوهاش را بنوشد. پشت میز مینشست و درحالیکه روزنامهها را ورق میزد، قهوه مینوشید و من و پولیا، مستخدمه خانه، با احترام و حاضربهخدمت کنار در اتاق میایستادیم و نگاهش میکردیم. دو آدم عاقل و بالغ میبایست با جدیت و توجه کامل کنار در میایستادند و قهوه و نان سوخاری خوردن کَس دیگری را نظاره میکردند! هیچ شکی نبود که این حرکت کاری مسخره و بیمعناست، ولی با وجودی که از نظر تحصیلات و اصالت خانوادگی هیچ چیزی از آرلوف کم نداشتم، از ایستادن کنار در و حاضربهخدمت بودن چندان هم احساس حقارت نمیکردم. در آن زمان بیماری سل بر جانم چنگ انداخته بود و نیز چیزی مهمتر از آن در وجودم رو به وخامت گذاشته بود».