|

یک روز در کنار جمع‌آوری متکدیان

بیگانه‌ها

ساعت 5 و 30 دقیقه صبح است. تاکسی جلوی کارخانه قند می‌ایستد. مقصدمان زیاد معلوم نیست. تنها چیزی که می‌دانیم این است که قرار است به محل متکدیانی برویم که از پاکستان آمده‌اند. راه‌بلدمان خیلی وقت پیش تعقیبشان کرده و در جایی در حاشیه اصفهان پاتوقشان را پیدا کرده است. هوا هنوز گرگ و میش نشده و توی دل تاریکی می‌رانیم. تاریکی توی دل هر رهگذری هول می‌اندازد. ساعت از پنج گذشته و عقربه‌ها به ساعت شش نزدیک‌ترند. جاده منتهی به باغ رضوان را رد می‌کنیم. کم‌کم به حاشیه‌های اصفهان رسیده‌ایم. جایی که به نظر می‌رسد دورافتاده و پرت است، روستایی به نام جمیلان. روستا مقصدمان نیست. مقصد امین‌آباد است. که گرچه تابلوی آن درشت و واضح نام آبادی را نشان می‌دهد، اما از آبادی خبری نیست.

بیگانه‌ها

دریا قدرتی‌پور: ساعت 5 و 30 دقیقه صبح است. تاکسی جلوی کارخانه قند می‌ایستد. مقصدمان زیاد معلوم نیست. تنها چیزی که می‌دانیم این است که قرار است به محل متکدیانی برویم که از پاکستان آمده‌اند. راه‌بلدمان خیلی وقت پیش تعقیبشان کرده و  در جایی در حاشیه اصفهان پاتوقشان را پیدا کرده است. هوا هنوز گرگ و میش نشده و توی دل تاریکی می‌رانیم. تاریکی توی دل هر رهگذری هول می‌اندازد. ساعت از پنج گذشته و عقربه‌ها به ساعت شش نزدیک‌ترند. جاده منتهی به باغ رضوان را رد می‌کنیم. کم‌کم به حاشیه‌های اصفهان رسیده‌ایم. جایی که به نظر می‌رسد دورافتاده و پرت است، روستایی به نام جمیلان. روستا مقصدمان نیست. مقصد امین‌آباد است. که گرچه تابلوی آن درشت و واضح نام آبادی را نشان می‌دهد، اما از آبادی خبری نیست. توی دل روستا، تک و توک خانه‌های توسری‌خورده و نیم‌ساخته هستند و بقیه فقط زمین‌های کشاورزی است. ساعت 6 و 36 دقیقه است که اتوبوس‌های پیشگیری و رفع تخلفات شهری، نشانه‌ای می‌شوند که به مقصد رسیده‌ایم. هوا گرگ و میش است و آسمان قرمز شده است. صدای سگ‌ها هول توی دلمان می‌اندازد. اینجا حیات به شکل دیگری تعریف می‌شود. حیاتی که توی یک خانه دو، سه متری تاریک و دودزده تعریف می‌شود. حیاط خانه پر شده از وسایل اسقاطی، نخاله‌های ساختمانی و انواع و اقسام چیزهای به‌دردنخور. مثل یک تابلوی درهم‌برهم که تنها نظمی که در آن هست، لباس‌های شسته‌شده‌ای است که روی بند رخت به ردیف انداخته شده. سرد است. نه اینکه برف ببارد اما هوا یخبندان است. بوی عرق یخ‌کرده مسافرهای بیگانه توی اتاق و بوی غذای مانده و هر چیزی که فکرش را بکنی فضا را پر کرده است. معجونی از غَلیان بوهای مختلف نمی‌گذارد زیاد دوام بیاوری. هشت، نه بچه ریز و درشت با چشم‌های خواب‌زده، زل زده‌اند توی چشم‌هایمان. «فاطمه» بزرگ‌تر از همه است. با خشم نگاهمان می‌کند. گاهی هم زیرچشمی همه‌جا را می‌پاید. مأموران شهرداری میهمانان ناخوانده را راهی می‌کنند. ساعت کمی از شش گذشته: «جمع کنید. زود. بچه‌ها را جا نگذارید». صدای مأمور شهرداری است که توی غلغله بیگانه‌ها در هم می‌پیچد: «جرئت حرف‌زدن هم داری؟ خودت می‌دونی قاچاقی اومدی. جمع کن. چیزی جا نذارید. بقچه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. بیشترش پتو و چند لباس کهنه است و گاهی یک کتری و چند تا لباس بچه. «چه‌کارمان داری». دخترک می‌گوید. گستاخ و بی‌ترس. همان که حالا بزرگ‌تر از یکی، دو سال قبل شده و این چندمین بارش است که با خانواده‌اش جمع‌آوری می‌شود. چهره سیاهی دارد و وقتی آن را توی قاب چادرش جا می‌دهد فقط کمی با سیاهی چادر فرق می‌کند. لب‌های سوخته و قهوه‌ای‌رنگ دخترک فقط یک چیز را به ما می‌فهماند؛ اینکه اعتیاد، کودکی‌اش را خیلی وقت پیش به یغما برده است.

مادرش آرام‌تر است. هفتاد و چند قلم آرایش کرده و گاهی زیر لب با لهجه‌ای که با ما بیگانه است حرف می‌زند. بچه چند ماهه‌ای را زیر بغل زده و هر بار از زیر چادر و لباس‌های محلی‌اش شکم بالاآمده‌اش پیدا می‌شود. مأمور شهرداری توضیح می‌دهد: «همه نوع بیماری دارند. از ایدز تا هپاتیت و... حتی گاهی چند ماه هم حمام نمی‌روند». لازم نیست او بگوید. این واقعیت به‌خوبی مشخص است. خانه‌ای که این اتباع بیگانه زندگی می‌کنند فاقد هرگونه امکانات است. طویله‌ای است که شاید تا چند ماه پیش آغل گوسفندان بوده و حالا تغییر کاربری داده و تبدیل شده به مکانی برای شب‌گذرانی متکدیان پاکستانی که روزها را در دل شهر پرسه می‌زنند و درآمد ماهیانه‌شان به میلیون‌ها تومان می‌رسد.

مأموران شهرداری سعی می‌کنند هر‌چه زودتر آنها را بیرون بیاورند و دو خانه‌ای را که به فاصله کمی از هم هستند، تخلیه کنند. بعد از چند دقیقه تنها چیزی که از ته‌مانده زندگی مهاجران باقی مانده، پیاله شیری است که روی بخاری نفتی دلمه بسته است. در چند دقیقه، نیمی از اتوبوس گوش تا گوش پر می‌شود از بیگانه‌ها، همراه با زنبیل‌های پارچه‌پیچ و پتو و خرت و پرت‌هایی که توی بقچه‌ها به زور جا داده شده‌اند. نمی‌دانیم در ذهنشان چه می‌گذرد وقتی که با چشم‌های وَغ‌زده نگاهمان می‌کنند. دیدنشان حس کسی را دارد که تبعید شده است، ترسیده و مهجور. صدای هلهله یک آن بند نمی‌آید. لهجه‌هایی که چیزی از آن نمی‌فهمی. یکی از سربازها که برای محافظت از بیگانگان، وسط اتوبوس ایستاده رو به آنها می‌پرسد: «کسی فارسی بلده. یکی از بین جمعیت می‌گوید، نه. سربازِ باتوم به دست خنده‌اش می‌گیرد: «تو که بلد نیستی؟ پس چرا فارسی حرف می‌زنی؟ چند بار اینجا اومدی که یاد گرفتی؟ اگه یادم باشه دفعه قبلم دیدمت». سرباز پوزخندی می‌زند و از اتوبوس پایین می‌رود. صدای درهم‌برهم مسافران موقت اتوبوس فضا را پر کرده. بین صندلی‌ها بچه یک‌ساله‌ای این طرف و آن طرف می‌رود؛ چرک و بدبو و بلاتکلیف. گفته می‌شود که خیلی از این بچه‌ها مال این خانواده‌ها نیستند. آنها یا به قیمت ناچیزی از خانواده‌های محروم و کارتن‌خواب‌ها خریداری می‌شوند یا کرایه داده می‌شوند به این مردمان غریبه تا ترحم مردم را به دست بیاورند. بعد این‌قدر قرص و داروی خواب‌‌آور به آنها می‌دهند که فقط ویترینی بشوند برای جلب اعتماد و دلسوزی. کودک چشم‌های بی‌حالتی دارد. سرما خورده و یک‌ریز فین‌فین می‌کند. سرباز پله‌ها را یکی، دو تا می‌کند و فرمان سکوت می‌دهد. دلش نمی‌آید به کودکی که حالا بیشتر از نیمی از طول اتوبوس را طی کرده دست بزند: «با صدای بلندتر از حد معمول می‌گوید: مادر این کیه؟» و با باتوم آرام بچه را به طرف زنی که بی‌تفاوت به بچه خیره شده هدایت می‌کند. در اتوبوس بسته می‌شود. چهره‌های پشت شیشه اتوبوس نه‌چندان واضح و خط‌خطی شده با چشم‌های به سرخی نشسته، سیاه، سوخته، پریشان و خواب‌زده به بیرون خیره شده‌اند. ساعت 6 و 40 دقیقه است، سومین پاتوق، کمی دورتر از اولی و دومی است. یکی از بومی‌های محل درِ بزرگی را به سرعت می‌کوبد و با فریاد می‌گوید: «درو وا کن. درو واکن.» هیچ صدایی از آن طرف در شنیده نمی‌شود. مأموران شهرداری ترجیح می‌دهند از بالای در بالا بروند. به یک چشم برهم‌زدن روی در می‌پرند و در تمام‌قد باز می‌شود؛ یکی از مردانِ آن طرف در نردبان گذاشته تا فرار کند. مأموران می‌گویند: «بروی برایت بد می‌شود». مرد، شکست‌خورده از دیوار پایین می‌آید. سومین پاتوق هم کمی از دو تای قبلی ندارد. همان بوهای آشنا باز هم می‌زند توی دماغت. اینجا هم کودکان، بازیگران اصلی این نمایش هستند. از شش‌ماهه تا حدود 12ساله که بزرگ‌ترینشان در محفل چندده نفری از کشور همسایه محسوب می‌شوند. کنار اتاق، کودکی حدودا دو ساله ایستاده و تکان نمی‌خورد. فقط لرزه تنش است که توجهمان را جلب می‌کند. به گفته مأموران شهرداری این چندمین بار است که این خانواده دیده می‌شوند. نه آنها برای مأمورها غریبه هستند و نه مأمورها برای آنها و نوع نگاهشان به یکدیگر از آشنایی دیرینه‌ای که بینشان پیوند خورده خبر می‌دهد.

زن‌های این پاتوق، انگار سرسخت‌تر و مقاوم‌ترند. نمی‌خواهند بروند. یکی از آنها که بارداری‌اش به شکل واضحی مشخص است، برگه سونوگرافی مچاله‌شده‌اش را نشانمان می‌دهد: «باید برم دکتر. آقا، خانم، باید امروز برم. بچه‌ام تو راهه. زایمانم نزدیکه». کلماتش را شکسته و با لهجه‌ای غریب می‌گوید ولی مفهومش به خوبی پیداست. آمدن چندباره‌شان به ایران به آنها یاد داده که چطور مثل ما حرف بزنند و زبان ایرانی را طی سال‌هایی که اینجا بوده‌اند یاد گرفته‌اند. مأمور شهرداری می‌خندد و با لحن تمسخرآمیزی می‌گوید: «اینها همه‌جا می‌زایند. توی صحرا، توی همین اتاق‌ها. این حیله‌شان است. معلوم نیست این برگه‌ها مال کی بوده که دزدیده و به ما نشان می‌دهد. دیگر دستشان برای ما رو شده». بعد با تحکم بدون اینکه ترحمی در کار باشد، در آهنی اتاق خنزرپنزری را باز می‌کند و بچه‌ها را هُل می‌دهد بیرون. زن اما یک آن هم آرام نمی‌گیرد و یکسره از بچه‌ای دفاع می‌کند که در شکمش است. چانه‌زنی‌اش اما ناموفق است و بازرس شهرداری گوشش بدهکار نیست. برای آرام‌کردن زن می‌گوییم می‌بریمتان درمانگاه. مأمور شهرداری این بار با غیظ می‌گوید: به اینها محل بگذاری سوارت می‌شوند. رو می‌کند به زن و با صدای بلند از او می‌پرسد: باتوام پدر بچه‌ات کدوم یکی از ایناس؟ مردان بُهت‌زده نگاهش می‌کنند. زن سرش را به زیر می‌اندازد و این بار سکوت می‌کند. بقیه زن‌ها هم آرام می‌شوند. هیچ‌کدام از زن‌ها نمی‌گویند پدر بچه‌هایشان چه کسی است.

پاتوق‌ها تقریبا شبیه هم است. هرکدام با یک بخاری نفتی یا گازوئیلی گرم می‌شوند. این سومین پاتوق است که بیگانه‌ها را در خود پناه داده. دیوارها سیاه، کپک‌زده و کبره‌بسته از دود است و ته‌مانده پیاله‌ای که معلوم نیست چه معجونی توی آن است روی بخاری است. در پاتوق سوم هم مثل دو پاتوق قبلی چیزهای مشترک زیاد دیده می‌شود.

آفتاب زده، ولی سرما هنوز توی پاتوق‌ها خودش را یله کرده است. بچه‌ها همین‌طور می‌لرزند و مأموران شهرداری به بیگانه‌ها می‌گویند که بروند توی اتوبوس تا بچه‌ها سرما را کمتر لمس کنند. صندلی‌های اتوبوس از میهمانان بیگانه پر شده و مأموران شهرداری از کارشان راضی هستند: «حداقل 20، 30 نفر کمتر وارد شهر می‌شوند تا ناقل انواع بیماری‌ها باشند و ترحم مردم را به خود جلب کنند». اتوبوس به راه می‌افتد، ما هم. ساعت کمی از هشت صبح گذشته. مسیر خاکی برگشت پر از سنگلاخ است و تقریبا چند کیلومتر را باید طی کنیم تا به جاده اصلی برسیم. مقصد ما ستاد پیشگیری و رفع تخلفات شهری است؛ اما مقصد بیگانه‌ها اداره اتباع است. جایی که قرار است آنها را به همان‌جایی که آمده‌اند بازگرداند. برگردند به همان کشور جنگ‌زده خودشان. اما آیا قوانین دست و پا شکسته اجازه می‌دهد که دیگر آنها را نبینیم یا دوباره در فصل سرد یا گرم دیگری میهمان سفره ترحم ما خواهند شد.