افسردگی سیاهچالهای که فرو میکشدت
در سالهای اخیر، اخبار بسیاری درباره افزایش نرخ افسردگی در ایران به گوش رسیده که دلیل اصلی آن هم به مسائل اقتصادی، معیشتی و مهمتر از آن، شیوع کرونا مربوط است. فاصلهگذاری اجتماعی، تنهایی فراوان و تغییر سبک زندگی را برای انسانها به همراه داشته است. از طرفی، مواجهه با اخبار ناخوشایند مرگومیرها نیز بر آمار اضطراب و افسردگی و سایر اختلالهای روانی در کشور اضافه کرده است.
الهه باقری: در سالهای اخیر، اخبار بسیاری درباره افزایش نرخ افسردگی در ایران به گوش رسیده که دلیل اصلی آن هم به مسائل اقتصادی، معیشتی و مهمتر از آن، شیوع کرونا مربوط است. فاصلهگذاری اجتماعی، تنهایی فراوان و تغییر سبک زندگی را برای انسانها به همراه داشته است. از طرفی، مواجهه با اخبار ناخوشایند مرگومیرها نیز بر آمار اضطراب و افسردگی و سایر اختلالهای روانی در کشور اضافه کرده است. در این شرایط، به دلیل ناآگاهی فرهنگی، همچنان بیماری روحی-روانی برچسب ناخوشایندی است که باعث میشود برخی افراد درباره افسردگی خود چیزی نگویند یا برای درمان مراجعه نکنند. همچنین از آنجایی که این اختلالات شبیه بیماریهای جسمی نمود واضح بیرونی ندارد، در بسیاری موارد جدی گرفته نمیشود و افراد آن را با واکنشهای موقتی در مواجهه با مشکلات اشتباه میگیرند. (درج هیچیک از روایتها به معنای تأیید، رد یا قضاوت روایتکننده نیست و فقط به قصد مطرحکردن تجربههای مختلف از ابتلا و مواجهه با افسردگی است).
«این روزها حوصله خودمم ندارم، دلتخوشهها... الان مثلا امیدوار باشم، چی میشه؟ اجارهخونهام پرداخت میشه؟ قسطام تموم میشه؟ این حرفا همهاش الکیه. مثبت فکر کن؛ برو بابا. از همهچیز و همهکس خستهام...».
در روز چند بار جمله «این روزها حوصله خودمم ندارم» را با خودمان تکرار کردهایم؟ چند بار در هفته آن را از دوستان و نزدیکانمان میشنویم؟ جمله بهظاهر سادهای که در بطن خود، زنگ خطر بحرانی است به نام افسردگی؛ بحرانی که گفته شده نقطه مقابل امید است، نقطه مقابل انگیزه و هدف داشتن که ازبینرفتن آن، به کیفیت زندگی، وظایف شهروندی و در نهایت تمام جوانب زندگی فردی و اجتماعی انسان بهطور گستردهای آسیب میرساند.
تاریخچه این اختلال را تا دو هزار سال پیش از میلاد مسیح در کتیبههای بینالنهرین میتوان پیگیری کرد. همچنین در فرهنگهای چین، مصر و روم افسردگی را ناشی از غلبه شیطان بر فرد میدانستند.
یک قرن پس از میلاد مسیح، کورنلیوس سلسوس، افسردگی را ناشی از غلبه صفرای سیاه یا همان خلط سودا دانست. در سال 1985 ادلف میر کلمه افسردگی را جایگزین کلمه ملانکونیا کرد.
امروز هم آنطور که در اخبار رسمی و گزارشها منتشر شده است، در چند سال اخیر به واسطه گسترش کرونا و فاصلهگذاری اجتماعی، شیوع افسردگی در جهان درخور توجه بوده که ایران هم از این قاعده مستثنا نیست. بر اساس گزارشهای سازمان بهزیستی که در مهر سال گذشته منتشر شد، افسردگی، اضطراب و استرس در کشور پس از شیوع کرونا به میزان ۱۶ درصد افزایش یافت. بسیاری از زنان و مردان شاغل، بر اثر کرونا شغل خود را از دست دادهاند یا با کسادی کار مواجه شدهاند و این امری است که بهعنوان فشار روانی-اجتماعی میتواند به افسردگی منتهی شود.
اگر در کنار این بحران جهانی، مشکلات اقتصادی رو به گسترش را نیز اضافه کنیم، متوجه سقوط امید به زندگی خواهیم شد؛ بهخصوص در میان نسل جوان که باید آیندهسازان و هدفمندان کشور باشند. کودکان هم که در ایام قرنطینه بهناچار در محیط محدود آپارتمانها ماندند و از مصاحبت با همسالان خود بیبهره شدند و مجبور بودند آموزش مجازی خستهکننده و دشوار را در خانه دنبال کنند. بنابراین، آنها هم بیشتر از سالهای گذشته، در معرض خطر افسردگی قرار گرفتهاند.
«من از 15، 16سالگی همینطوری بودم. بیدلیل گریه میکردم. برای هیچ کاری انگیزه نداشتم. همیشه بیحوصله و کمطاقت بودم. هی میگفتم لابد بهخاطر تغییر فصله، شاید درسام زیاده اینطوری شدم. شاید از دوستم ناراحتم. اصلا با چیزی به نام افسردگی آشنا نبودم. همهاش فکر میکردم افسردگی یعنی دیوونگی. مثلا فکر میکردم آدم افسرده باید بیمارستان روانی بستری باشه یا توی ظاهرش نشونههایی داشته باشه که همه بفهمن. هیچوقت تصور نمیکردم یه آدم به باهوشی من که همیشه توی درساش موفقه و شرایط خانوادگیاش خوبه هم میتونه دچار افسردگی بشه. اگه از همون موقع مشاور میاومد توی مدرسه، یا بهمون آموزش میدادن، خیلی راحتتر میتونستم کنترلش کنم و سالهای زیادی از زندگیم رو با تلخی افسردگی نمیگذروندم». این روایت را دختری میگوید که فارغالتحصیل رشته مدیریت از بهترین دانشگاه کشور است و بعد از سالها درگیری با افسردگی، با جستوجوی شخصی خودش، با مطالعه و با تلاشهای فردی برای بهبودی، با بیماریهای روحی-روانی آشنا شده؛ چیزی که باید در همان سالهای مدرسه به افراد اطلاعرسانی میشد.
از طرفی، بسیاری از افرادی که با معضل افسردگی روبهرو هستند، به خاطر ناآشنایی عمومی جامعه یا به دلیل نگرانی برچسبخوردن، سکوت میکنند یا اگر درباره مشکلشان صحبت کنند، با اظهارنظرهایی مواجه میشوند که نهتنها کمککننده نیست بلکه حتی از مسیر اصلی درمان هم دور میشوند.
چیزیم نیست، خودم حلش میکنم
سعیده، فعال رسانه، درباره مواجهه اطرافیان خود با بیان افسردگیاش میگوید: «پاشو خودت رو لوس نکن. تو چی کم داری؟ به بچههای مردم نگاه کن. ما چی برات کم گذاشتیم. پاشو ناشکری نکن. خودت تنبلی، نمیخوای کار کنی میگی حوصله ندارم. مگه میشه آدم همینطوری الکی بیحوصله باشه. اینها همه چیزهایی بود که وقتی با اعضای خانواده یا معلمهام حرف میزدم، بهم میگفتن».
در کنار این اظهارنظرها، موارد دیگری هم هست که افراد و خانوادهها از ترس عنوانهای مختلف که ممکن است به آنها نسبت داده شود، ترجیح میدهند بیماری روحی-روانی خود یا اطرافیانشان را نادیده بگیرند.
«یعنی چی میخوام برم دکتر؟ یکی بشنوه نمیگه دخترشون دیوونهست؟ پسفردا یکی در این خونه رو بزنه، کسی بهش بگه میرفتی پیش روانشناس چه فکری میخواد بکنه؟ هیچیت نیست. دارو و دکتر هم نمیخوای. مگه دیوونهای؟».
از آنجا که بیماریها و اختلالهای روانی مانند بیماریهای جسمی نمود ظاهری ندارند، افراد در بیشتر مواقع نیاز به درمان را احساس نمیکنند و در برابر مراجعه به درمانگر مقاومت میکنند. در برخی موارد، بیاعتمادی به توانمندی رواندرمانگر در حل مشکل، مانع از کمکگرفتن و مراجعه میشود که تمام اینها نشان از عدم آگاهی کافی و شناخت صحیح از مشکلات و اختلالهای روحی-روانی دارد. واقعیت این است که نبود درک و شناخت کافی از این اختلالات، از مهمترین مشکلات جامعه شناخته میشود.
هدیه، فارغالتحصیل مقطع کارشناسی ارشد رشته علوم اجتماعی و شاغل، درمورد تجربهاش از افسردگی و مواجههاش با آن میگوید: «من خیلی ساله دچار اضطراب و افسردگی بودم. درواقع به نظر من کسایی که افسردگی رو تجربه کردن، از یه جایی به بعد افسردگیشون به ترس و اضطراب تبدیل میشه. وقتی که دچار افسردگی میشی مثل کسی هستی که از خواب طولانی بیدار شده و هیچی از شرایط دوروبرش نمیدونه. من یه جوری بودم که انقدر اضطرابم بالا رفته بود، هر شب کابوس میدیدم و خواب آروم برام رؤیا شده بود. انقدر من میشنیدم که تو که شرایطت خوبه، خونه خوب داری، دانشگاه خوب میری، دیگه چی میخوای از زندگی، فکر میکردم میتونم خودم حلش کنم. درسته که بحث اقتصادی هم مطرح بود برای پرداخت هزینههای مشاوره؛ اما چون افسردگی توی ظاهر آدم مشخص نیست و مثلا مثل معدهدرد نیست، آدما فکر میکنن میتونن خودشون برطرفش کنن. من خیلی کتاب درمورد افسردگی میخوندم. سعی میکردم با موزیکگوشدادن، پیادهروی و ورزش و قرارگرفتن توی جمع دوستام، مشکلم رو برطرف کنم؛ اما نشد. واقعا یه جایی احساس کردم لازمه برای نجات خودم هزینه کنم و وقت بذارم. شاید اگه آموزش درست بود یا هزینهها کمتر بود، خیلی زودتر میرفتم پیش مشاور».
هزینههای رواندرمانی، مانعی برای مراجعه است
در یک نظرسنجی (غیررسمی) با افراد در میانگین سنی 25 تا 45 سال و اکثرا شاغل و تحصیلکرده، دلایل مراجعهنکردن به مشاوره در صورت نیاز، به شرح زیر بود: بالابودن هزینههای رواندرمانی، پیدانکردن مشاور یا درمانگر قابل اعتماد و بیاعتمادی به توانمندی مشاور در حل مشکل مطرح شد. بسیاری از آنها تأکید داشتند که مشاور و رواندرمانگر نمیتواند کمکی به حل مشکلاتشان کند.
آنها بر این باور بودند که صحبتکردن با دوستانشان که از نزدیک به زندگی و شرایطشان شناخت دارند، مفیدتر از ارتباط با رواندرمانگر است. بعضی دیگر به طور کل قبول نداشتند که صحبتکردن میتواند مؤثر باشد. یا بعضی هم میگفتند که خودشان، با تغییر امور روزمره و سبک زندگی، بهتر از هرکسی میتوانند شرایطشان را بهبود دهند.
از طرفی، افراد زیادی به اشتباه تصور میکنند فقط کسانی که بیماریهای جدی دارند باید به روانشناس مراجعه کنند. یا آنکه مراجعه به روانشناس را کالایی لوکس میدانند که به درد افراد ثروتمند میخورد. همین باور غلط عمومی باعث میشود که اگر کسی به روانشناس مراجعه کرده و نتیجه چندانی نگرفته، عدم رضایت خود را به تمام روانشناسان و فرایند رواندرمانی تعمیم دهد.
«دلایل ابتلای من به افسردگی، چند مورد بود که همزمان پیش اومد. من چند سالی تهران زندگی میکردم. توی وزارت نفت بودم. سهمیه علمی داشتم که اومدم. دولت جدیدی که سر کار اومد، گفت دیگه نمیخوایم شما رو. باید برید مناطق جنوبی. من هم به دلایل پزشکی که داشتم نمیتونستم برم جنوب. برای شهرهای دیگه هم موافقت نکردن. نتیجه این شد که من مجبور شدم کارم رو توی تهران رها کنم و برگردم شهر خودمون. اینجا که اومدم، سرمایه و پساندازی که داشتم هم گذاشتم توی شراکت که اون هم نگرفت و همهش شد ضرر. به خاطر این ضررها هم ادامه تحصیل مقطع دکترا رو لغو کردم. همزمانی این اتفاقها با هم، به لحاظ روحی و فکری من رو خیلی درگیر کرد و رسید به افسردگی. حوصله هیچی رو دیگه نداشتم. سعی میکردم زیاد بخوابم. بارها به خودکشی فکر میکردم. مخصوصا اون موقعها که فکر میکردم دیگه چارهای ندارم؛ ولی من بیشتر برای اینکه بتونم اون انرژی منفی و سمی که توی من به وجود اومده بود رو از بین ببرم، به ورزش زیاد رو آوردم. از طرف دیگه، پایبندی جدی به اعتقادات دینی بود که خیلی تونست کمکم کنه. اولش فکر میکردم که شاید یکی که کنارم باشه و بتونم صحبت کنم خیلی مفیده؛ اما چند موردی که پیش اومد، دیدم که نه! بدتر میشه کار. همین افراد باعث میشن که احساس درونی بدی برای آدم ایجاد بشه».
اینها روایت مردی 45ساله از تجربه افسردگی و راهی است که به انتخاب خودش برای رهایی از آن پیدا کرده.
در میان کسانی که در یک نظرسنجی درمورد عدم مراجعه به رواندرمانگر حضور داشتند، معضل مهمتر این بود که بسیاری یا به دلیل شرایط مالی توان مراجعه به مشاور را نداشتند یا به خاطر اینکه شناختی از علم روانشناسی نداشتند، تصور میکردند که رواندرمانگر کار خاصی انجام نمیدهد و فقط به دنبال پول مراجعهکننده است. باز هم در تمام این موارد، به جای خالی آموزش و آگاهیرسانی درخصوص سواد سلامت بهداشتی میرسیم که بسیار چالشبرانگیز است.
در اختلال افسردگی، بحران اقتصادی و اجتماعی نقش بسیاری دارند
در برخی موارد هم، شرایط اجتماعی و اقتصادی جامعه نیز، نقش بسیار مهمی در بهبود وضعیت افسردگی دارد؛ بدیهی است که فرد در کنار اجتماع تعریف میشود. فشارها و بحرانهای اجتماعی سبب کاهش اعتماد اجتماعی میشود و کاهش اعتماد اجتماعی منجر به کاهش همبستگی اجتماعی و افزایش آسیبهای اجتماعی میشود. این ارتباط متقابل چرخهای معیوب را شکل میدهد که بهمرور به جامعهای افسرده منجر خواهد شد.
«سال آخر زندگی مشترکم، با مشکلات بسیاری همراه بود. بخشی به خاطر شرایط اقتصادی و مالی بود و بخشی هم چیزای دیگه. اینها کمکم اعصاب من رو خراب کرد. وقتی هم که از خانمم جدا شدم خیلی حال و اوضاعم بد شد. مثلا سه ماه نشسته بودم و گریه میکردم. بعد کمکم این وضعیت برای خودم و خونوادهم غیرقابل تحمل شد. واسه همین تصمیم گرفتم به درمانگر مراجعه کنم. الان هم پنج ساله که تحت درمانم. متأسفانه بهبود آدم افسرده فقط به درمان خودش بستگی نداره. یه مقداری هم به شرایط دوروبرش بستگی داره. شخصا شرایط اطرافم، چه جامعه و چه خانواده، بستری برای بهبود من فراهم نمیکنه. واسه همین توی این پنج سال که هم پیش روانپزشک رفتم، هم روانکاو، پیشرفتم اونقدری که خودم دوست داشتم نبوده متأسفانه. از طرفی هم هزینه روانکاوی زیاده. هزینه روانپزشکی کمتره؛ اما داروهاش هزینهبرداره. اخیرا هم پیداکردن بعضیهاشون خیلی سخت شده؛ اما من مجبورم به این روند ادامه بدم؛ هرچقدر بد یا ناکافی باشه، به خاطر اینکه راه دیگهای ندارم که خودم رو بهتر کنم. البته روانکاوی رو رها کردم چون تا یه حدی تأثیر داشت. بیشتر از اون دیگه تأثیری برای من نداشت. الان تحت نظر روانپزشک، مصرف دارو رو ادامه میدم». این صحبتهای مردی 40ساله درباره تلاشهایش برای بهبود افسردگی است که منتقد سینماست و به لحاظ جایگاه اجتماعی در شرایط مناسبی قرار دارد.
هما، 27ساله و فارغالتحصیل حقوق از دانشگاه تهران است. او نیز افسردگی را تجربه کرده و ناآگاهی اجتماعی را از عواملی میداند که در بسیاری موارد مانعی برای بهبود افسردگی است؛ «افسردگی بهعنوان یک بیماری روانی، واقعا یک مسئله است. مسئلهای که مشکل فردی، اجتماعی و اقتصادیه. مسئله فردیش همون مشکلات و علائمیه که احساس میکنی. خودم از دست خودم خسته شده بودم و اگه حمایت و اصرار دوستم نبود، نمیرفتم پیش تراپیست. یعنی انگار خاصیت افسردگیه که خودت انگیزهای نداری برای بهبود خودت وقت بذاری. اینجاست که اهمیت حمایت اطرافیان رو توی چنین مشکلی میفهمی. تصور کن تو رو رها کنن توی یه سیاهچاله و اصلا امکانی نداشته باشی برای نجات خودت. بعضی وقتا افسردگی رو به صورت حملههای مقطعی تجربه میکنی. گاهی هم طولانیتر باهاته. جهنم اینجاست که هیچ کارکردی نداری، انگار به هیچ دردی نمیخوری و از خودت متنفر میشی، با اینکه من رتبه تکرقمی دانشگاه بودم. بحث اجتماعیش هم اینه که احساس میکنی نامرئی شدی و آرومآروم از اجتماعت هم حذف میشی. از طرف دیگه، اینکه هرچقدر آدمها میل به تنهایی داشته باشن، بازم نیازمنده ارتباطن. وقتی که دچار افسردگی میشی، هم از این اجتماع دورت میکنه و هم دچار انتخابهای اشتباهی میشی که بدتر آسیبزنندهست. از طرفی، خیلیها دوروبرت درکت نمیکنن و فکر میکنن تو عمدا داری ازشون فرار میکنی یا حرف نمیزنی. توی این شرایط خیلی ملامت میشی. آگاهی اطرافیان میتونه خیلی به بهبود افسردگی کمک کنه. از طرفی، من حتی از خانوادهم هم افسردگیم رو پنهان میکردم. انگار قتل کردم یا مرتکب اشتباه شدم. این فشار اجتماعی خیلی آسیب رو بیشتر میکنه و گاهی حتی درمان رو متوقف میکنه. مثلا من خودم به خاطر این حرفا وقفه انداختم بین جلسات مشاورهم. بحث اقتصادیش هم که جای خود داره. خیلی بارها نتونستم بهخاطر هزینه برم و درمانم رو ادامه بدم».
لابد دعایی شده؛ با سرکتاب درست میشه
آنطور که درباره تاریخچه افسردگی گفته شده، اولین روایتهای مکتوب از این اختلال، در هزاره دوم قبل از میلاد در بینالنهرین ظاهر شد. در این نوشتهها، افسردگی بهعنوان یک وضعیت روحی و نه جسمی مورد بحث قرار گرفت. اعتقاد بر آن بود که افسردگی مانند سایر بیماریهای روانی، ناشی از تملک اهریمنی است. بهاینترتیب، کشیشها به جای پزشکان با آن برخورد میکردند. این دیدگاه که میگفت افسردگی ناشی از شیاطین و ارواح شیطانی در بسیاری از فرهنگهای باستانی بوده است. اما به نظر میرسد با تمام پیشرفتهای علمی و اجتماعی، هنوز هم چنین نگاهی به بیماریهای روحی-روانی وجود دارد.
شاید بارها وقتی که دچار بیحوصلگی، بیانگیزگی، عدم تمایل به انجام یا ادامه کار و مشکلی از این قبیل شدهایم، از مادربزرگ و پدربزرگهای خود این جملات را شنیده باشیم: «چشمش کردن. دعایی شده. سنگینی افتاده روش، باید براش سرکتاب باز کنیم، باید بدیم یکی طلسمش رو بشکنه...»؛ این باورهای خرافی، نهتنها در میان مادربزرگ و پدربزرگهاست بلکه یکی از غیراصولیترین مواجههها با اختلالات روحی و افسردگی است که در میان حتی قشر جوان و تحصیلکرده نیز به چشم میخورد.
مژگان، دانشجوی دکتری، 33ساله، از تجربه افسردگی شدید و درگیری با دعانویس و فالگیر برای حل بحرانش میگوید: «روز و شب کارم گریه شده بود. همینطوری بیدلیل. با اینکه شرایط کار و تحصیلم خوب بود. همیشه غمگین بودم. یه کلمه حرف نمیزدم. حوصله هیچ کاری نداشتم. حتی موهامم شونه نمیکردم. هرکی هرچی بهم میگفت داغون میشدم. اونقدر که توی یک سال، سه تا کار عوض کردم. با اینکه کارم خوب بود و اونها هم من رو قبول داشتن. به گوشم میرسید که خیلیا میگفتن شاید براش دعا گرفتن! اولش با معرفی دوستم رفتم پیش فالگیر. همهچی تفریحی بود. اما کمکم وقتی هی اونها هم میگفتن سنگینی روته که کارت پیش نمیره، یکی برات دعا گرفته، اعتماد کردم که لابد دارن درست میگن دیگه. پشت اون، همهش کارم شده بود دعای جدید گرفتن واسه ازبینبردن قبلیا. حتی یکبار هم به ذهنم نرسیده بود که شاید روانکاو بتونه کمکم کنه. بهعلاوه اینکه هی بهم میگفتن سنگینیت زیاده هیچکی نمیتونه اون رو از بین ببره. فقط باید دعا بگیری. اینطوری بود که وقتی نتیجه از یکی نمیگرفتم، پیش یکی دیگه میرفتم. فکر کنم هیچکسی اندازه من پیش فالگیر و دعانویس نرفته، برای چیزی که الان میبینم با روانکاوی چقدر تمیز و راحت داره برطرف میشه. شاید اگه بیشتر آموزش دیده بودم و آشنایی داشتم، خیلی زودتر مشکلم حل میشد».
درمانهای حداقلی برای بحرانی که جهان را فراگرفته است
بسیاری از افراد، زمانی که با مشکلات و اختلالهای روانی مواجه میشوند، اصلا مطلع نیستند که حالتها و رفتارشان، مربوط به یک بیماری است و آن را ناشی از مشکلات محیطی و اتفاقهای روزمره میدانند. از طرفی، به دلیل ناآگاهی از این مشکلات، بسیاری از افراد افسرده، بر این باورند که میتوانند با خوددرمانی، مشکلشان را برطرف کنند. یا مدام با این تصور که اختلال روانی الزاما به معنای دیوانگی است و باید علائمی شبیه بیماریهای حاد روانی داشته باشند، از درمان صحیح و اصولی سر باز میزنند.
با توجه به شیوع بالای افسردگی و بار شایانتوجهی کـه ایـن بیماری به فرد، نظام سـلامت و جامعه تحمیل میکند، انجام مطالعات گسترده برای اتخاذ روشهای مناسب پیشگیری و درمان و مدیریت ایـن بیماری ضروری اسـت. بدیهی اسـت که مانند تمـام بیماریها، گام اول برای پیشگیری و کـاهش افسردگی، انجام مطالعات و سپس ارائه و تدوین راهحل و برنامههای اجرائی مناسـب برای ارتقای سلامت روان جامعه است.
براساس گزارشهایی که ابتدای سال جاری منتشر شده، سازمان جهانی بهداشت پیشبینی میکند تا سال ۲۰۳۰ این اختلال میتواند عامل اصلی بار جهانی بیماری باشد. اگرچه اکنون درمانهای مؤثری ازجمله داروها و مداخلات روانشناختی برای مقابله با افسردگی وجود دارد اما نحوه ارائه مراقبتهای پزشکی به بیماران مبتلا به افسردگی تأسفآور است. در کشورهای با درآمد بالا، بررسی نتایج مطالعات موجود نشان میدهد که فقط ۲۳ درصد از بیماران مبتلا به افسردگی حداقل درمان کافی را دریافت میکنند. در کشورهای با درآمد پایین و متوسط نیز تنها سه درصد این بیماران حداقل مراقبتهای درمانی را دریافت میکنند.
در این میان، نبود یا کمبود سواد سلامت روانی، ناآشنایی افراد با نشانههای بیماریهای روحی-روانی و ناآگاهی از ضرورت مشاوره و تحت درمان قرارگرفتن نیز به معضل افسردگی دامن میزند.