عاشق خیمهشببازیام ...
اگر بود، حتما یادم میماند. نبود، به خدا نبود. اگر بود حتما به قدر سر سوزنی یادم میماند، نه نبود؛ برای دیدن «انجوی شیرازی»، رئیس پابهسنگذاشته آن روزگار برنامه « فرهنگ و مردم»، من از هفتخانی به سبک و سیاق این روزها رد نشده بودم... این را دیگر یقینا میدانم که تلفنی هم وقت نگرفته بودم. سال 1349 از این خبرها نبود؛ منشی تلفنی نبود، وقت گرفتنی در کار نبود.
بهروز غریبپور
اگر بود، حتما یادم میماند. نبود، به خدا نبود. اگر بود حتما به قدر سر سوزنی یادم میماند، نه نبود؛ برای دیدن «انجوی شیرازی»، رئیس پابهسنگذاشته آن روزگار برنامه « فرهنگ و مردم»، من از هفتخانی به سبک و سیاق این روزها رد نشده بودم... این را دیگر یقینا میدانم که تلفنی هم وقت نگرفته بودم. سال 1349 از این خبرها نبود؛ منشی تلفنی نبود، وقت گرفتنی در کار نبود. خلاصه من 20ساله و سرمست از حضور در تهران و غوطهورشدن در دنیای تئاتر، روبهروی انجوی شیرازی نشسته بودم، نه تنم میلرزید و نه او کاری میکرد که من دست و پایم را گم کنم:
گفتم: عاشق خیمهشببازیام...
گفت: چه جالب... افسانه آفرینش هدایت رو خوندی؟
گفتم: نه!
گفت: ها! حق داری! توی تهرانش گیر نمیاد وای به حال... کجایی بودی؟
گفتم: کردم... سنندجیام...
گفت: ها! بله... اونجاها... چی شد که عاشق شدی؟
گفتم: یه باشگاه افسران در سنندج هست که جای تفریح افسران ارتشه، گاهیام درش به روی همه باز میشه... 10ساله بودم که یه خیمهشببازی اونجا دیدم و یک دل نه صد دل عاشق مبارک و خیمهشببازی شدم. حالام که پام به تهران باز شده هروقت فرصت بکنم، میرم سهراه سیروس، راسته «بنگاههای شادمانی».
پرسید: هنوز خبری هست؟
گفتم: مأیوساند، پژمردهاند ولی من رو که میبینن یه جوری میشن... باورشون نمیشه که کسی از دانشگاه بره سراغشون... با اغلبشون رفیق شدم؛ بچههای کاکاممد خیمهشبباز دربار قاجار، خانواده احمدی که بهشون میگن مردهخور...
خندید و پرسید: چرا مردهخور؟!
گفتم: آخه نایب شهرداریان و توی غسالخونه کار میکنن، اینو یه خیمهشبباز کلیمی بهم گفت، «نجاتوردی»...
استاد نگاهم کرد: در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم نخور
و بعد بلند شد و از قفسهای نزدیک، یک کتابچه آورد و به من داد؛ هدایت مدرن بود ولی میدونست روی شونه کی ایستاده، اگرم نمیدونست میپرسید، میخوند. این کتابچه کوچکه ولی راه رو نشونت میده و بعد با تأکید گفت: این یادداشتم بگیر برو آرشیو رادیو، اگر نواری از قدیم باشه میذارن گوش بدی...
***
نمیدانستم که انجوی شیرازی رفیق صادق هدایت بوده، نمیدانستم که مصحح دیوان حافظ بوده، فقط گاهی در مجلهای چیزی از او خوانده بودم اما صدایش همچنان که صدای «جواهر کلام» و «صبحی» و «محیططباطبایی» و «راشد» و دیگران برایم صدایی ماورایی بود، برایم راهی به دنیای قصهها و مثل و متلها بود... بیتردید اگر میدانستم که او چهها کرده و چهها دیده و اگر میدانستم چه اتهاماتی در رابطه با خودکشی صادق هدایت به او بستهاند، حتما خوب یا بد، دیدم تغییر میکرد. اما خداروشکر که اینها را نمیدانستم بلکه شیفته منش و سادگی و فرزانگیاش شده بودم... .
چند ماه بعد، مرشد نعمتالله عباسی را به دانشگاه تهران، دانشکده هنرهای زیبا دعوت کردم؛ یک روز تاریخی برای هنری که آخرین نفسهایش را میکشید. اما من تحت تأثیر آن جلسه کوتاه اما پربار با انجوی شیرازی و عشقی که به نمایشهای سرزمینم داشتم، تا به امروز مانده و از سرزنشهای خار مغیلان نهراسیدهام. روانش شاد. روان صادق هدایت هم شادتر که پیفپیف نمیکرد و عمر پربارش را صرف آن کرد که بداند بر شانههای چه کسانی ایستاده است.