آخرین تکه چهارگانه باندینی
باز هم برای جویس
جان فانته از نویسندگان و فیلمنامهنویسان قرن بیستمی آمریکاست که اگرچه امروز شهرت زیادی دارد و آثارش به زبانهای متعددی ترجمه شدهاند، اما او از آن دست نویسندگانی است که خیلی دیر به موفقیت و شهرت رسید. فانته سالهای زیادی از زندگیاش را در گمنامی و فقر به سر برد و آثارش نیز توجهی جلب نمیکردند.
شرق: جان فانته از نویسندگان و فیلمنامهنویسان قرن بیستمی آمریکاست که اگرچه امروز شهرت زیادی دارد و آثارش به زبانهای متعددی ترجمه شدهاند، اما او از آن دست نویسندگانی است که خیلی دیر به موفقیت و شهرت رسید. فانته سالهای زیادی از زندگیاش را در گمنامی و فقر به سر برد و آثارش نیز توجهی جلب نمیکردند.
او در هشتم آوریل 1909 در آمریکا متولد شد و در آغاز داستانهای کوتاه مینوشت و برای نشریات میفرستاد تا منتشر شوند و البته تا مدتها موفق نبود و داستانهایش تأیید نمیشدند. تا اینکه بالاخره یکی از داستانهایش توسط نشریهای پذیرفته شد و بهاینترتیب فانته بر آن شد تا بهعنوان نویسنده داستانهای کوتاه شناخته شود. اما بعد او به رماننویسی هم پرداخت و «جاده لسآنجلس» اولین رمانی است که او نوشته است. این رمان در سال 1936 نوشته شد اما تا دو سال بعد از مرگ نویسنده منتشر نشد. دستنوشته «جاده لسآنجلس» پس از مرگ فانته در میان کاغذهای بهجامانده از او پیدا شد و رمان در سال 1985 به چاپ رسید. این رمان، روایتگر نوجوانی آرتورو باندینی است و درواقع جلد دوم چهارگانه فانته
بهشمار میرود.
«تا بهار صبر کن، باندینی»، «از غبار بپرس» و «رؤیای بانکرهیل» سه رمان دیگر چهارگانه فانته هستند که اینک همگی با ترجمه محمدرضا شکاری توسط نشر افق به فارسی منتشر شدهاند. «رؤیای بانکرهیل» آخرین کتاب این چهارگانه است که در آن بخش دیگری از زندگی آرتورو باندینی روایت شده است. در سه رمان پیشین نیز مراحل قبلی زندگی او روایت شده بود. در رمان چهارم آرتورو باندینی مسیری طولانی را پشتسر گذشته و با طیکردن مراحل مختلفی در زندگیاش به سرزمین رؤیاهایش لسآنجلس رسیده است. او در مسافرخانهای در بانکرهیلِ لسآنجلس اتاقی گرفته و دنبال کار میگردد و کاری هم پیدا میکند که ربطی به کتاب و نویسندگی دارد. منتها روح آرتورو آرام و قرار ندارد؛ شهرت میخواهد و دیدهشدن و پذیرفتهشدن. او فقط یک رؤیا دارد و آن اینکه نویسنده شود. حالا در این رمان ما با آرتوروی نویسده روبهرو میشویم و همچنین با روابط عاشقانه و کاری او. او نویسندهای اسیر چنگال هالیوود است که میخواهد خلاقیت هنریاش را به هر ترتیبی که هست حفظ کند. رمان با این سطور آغاز میشود:
«اولین رویاروییام با شهرت زیاد بهیادماندنی نبود. وردست اغذیهفروشی مارکس بودم. زمان سال 1934 بود. مکان هم تقاطع خیابان سوم و هیل، در لسآنجلس. بیستویکساله بودم و در دنیایی زندگی میکردم که از غرب به بانکرهیل، از شرق به خیابان لسآنجلس، از جنوب به میدان پرشینگ و از شمال به سیویکسنتر محدود میشود. پادوی بینظیری بودم، با سبک مخصوص به خودم و شوروشوق بسیار. با اینکه حقوقم عجیب کم بود (روزی یک دلار، به علاوه وعدههای غذایی)، وقتی از این میز به آن میز میرفتم، توجه خیلیها را به خودم جلب میکردم؛ تعادل سینی را یک دستی حفظ میکردم و لبخند بر لب مشتریهایم مینشاندم».
چهار رمان فانته را البته میتوان بهصورت آثاری مستقل هم درنظر گرفت و جداگانه خواند. درواقع این چهار رمان بهرغم برخی شباهتهایی که به هم دارند بهعنوان آثاری مستقل مطرح هستند و نمیتوان آنها را ادامه یکدیگر دانست. رمان اول، «تا بهار صبر کن، باندینی» است که خیانت و هویت ایتالیایی-آمریکایی ازجمله مضامین این رمان هستند. ماجرای رمان، داستان مواجهه پسری نوجوان با مسائل و سختیهایی است که به او تحمیل شده است و امیدی که او به روزهای آینده دارد. به نوعی میتوان چهارگانه جان فانته را روایتی درباره سال های بحرانی
و پرآشوب نوجوانی دانست.
آنطورکه از آغاز رمان هم برمیآید، داستان در زمستانی سخت و سرد میگذرد. در روزهایی که آمریکا گرفتار بحران اقتصادی و رکود بزرگ دهه سی میلادی است و در این میان با خانوادهای سروکار داریم که در پی روابط عاشقانه شکستخوردهای چشم به آینده و امید نهفته در آن دارند. آرتورو پسری است عاشق نوشتن که در زندگیاش با تناقضهای مهمی روبهرو است. از یکسو با باورهای مادرش سروکار دارد و از سوی دیگر با سبک متفاوت زندگی پدرش. او شهروندی درجه دو محسوب میشود که گرفتار فقر هم هست و میخواهد راه خودش را پیدا کند. او در نوجوانی با مسائل متعددی روبهرو است: رابطه پدر و مادرش، خیانت پدر، اعتقادات و باورهای سفتوسخت مذهبی مادرش، سختگیریهای مادربزرگش و همچنین فقر و تحقیری که در اجتماع میبیند. پدرش به قمار علاقه دارد و مادرش جز دعاکردن کار دیگری بلد نیست. در سال 1989 با اقتباس از این رمان جان فانته فیلمی ساخته شد.
فانته در سالهای حیاتش، پنج رمان، یک رمان کوتاه و یک مجموعه داستان منتشر کرد و پس از مرگش نیز چند اثر دیگر از او منتشر شد. او را اغلب بهعنوان نویسندهای میشناسند که دشواریهای نویسندههای جوان در لسآنجلس را به تصویر میکشید. در بخشی دیگر از رمان «رؤیاهای بانکرهیل» که در پیشانیاش آمده «باز هم برای جویس»، میخوانیم: «هیچکس را نمیشناختم. تنهایی غذا میخوردم و از تمام شهر متنفر بودم. به کتابفروشی استنلس رز بغل رستوران میرفتم. هیچکس من را نمیشناخت. مثل پرندهای که دنبال خردهنان باشد پرسه میزدم. دلم برای خانم برانل و ایب مارکس و دو مونت تنگ شده بود. خاطرهام از جنیفر لاویس کمابیش قلبم را میشکست. این چند نفر را که میشناختم انگار با هزاران نفر در شهر آشنایی داشتم».