پیران در پناه تقدیر (1)
چون رویین، فرزند دلاور پیران ویسه، نامه گودرز را به پدر تقدیم کرد و پیران، نامه گودرز را که نکته به نکته پاسخ گفته بود، بازخواند، اندوهى در ژرفاى دلش جاى گرفت و با خود گفت این چه تلخ تقدیرى است میان دو شاه، یکى نیا و دیگرى نبیره، چرا باید یک چنین کینهاى باشد، سرانجام این کینه چه خواهد بود، تا کى دو لشکر باید روباروى یکدیگر قرار گیرند و سپس در پیشگاه یزدان پاک بنالید: «اى کردگار دادگر، اگر افراسیاب در این کینهگاه کشته شود، بخت از ما روى خواهد گرداند و آنگاه خسرو از ایرانزمین به کینه خواهد آمد، در آن زمان شایسته است که یزدان پاک، روان از این تن خسته از جوشن پوشیدن، بیرون کند تا دیدگان من چنین روزى را نبیند و وقتى گردش روزگار به کام آدمى نباشد، زندگى و مرگش یکى است».
چون رویین، فرزند دلاور پیران ویسه، نامه گودرز را به پدر تقدیم کرد و پیران، نامه گودرز را که نکته به نکته پاسخ گفته بود، بازخواند، اندوهى در ژرفاى دلش جاى گرفت و با خود گفت این چه تلخ تقدیرى است میان دو شاه، یکى نیا و دیگرى نبیره، چرا باید یک چنین کینهاى باشد، سرانجام این کینه چه خواهد بود، تا کى دو لشکر باید روباروى یکدیگر قرار گیرند و سپس در پیشگاه یزدان پاک بنالید: «اى کردگار دادگر، اگر افراسیاب در این کینهگاه کشته شود، بخت از ما روى خواهد گرداند و آنگاه خسرو از ایرانزمین به کینه خواهد آمد، در آن زمان شایسته است که یزدان پاک، روان از این تن خسته از جوشن پوشیدن، بیرون کند تا دیدگان من چنین روزى را نبیند و وقتى گردش روزگار به کام آدمى نباشد، زندگى و مرگش یکى است».
پیران در این اندیشههاى پرتلاطم غرق بود که از سوى ایران آواى کرناها او را به خود آورد و از دو سوى در لشکریان جنب و جوشى پدید آمد و زمین در زیر نعل اسبان دو سپاه به خروش. دو سالار جنگ همانند پلنگ، لشکر خویش را آماده نبرد کردند و به ناگاه باران تیر از ابر سیاه مرگ باریدن گرفت و بسیار سرداران بر زمین فروغلتیدند و زمانى که خشم به اوج خود رسید، دو سپاه درهم آویختند و چه بسیار سرها که از تن جدا ماند و چه بسیار تنها که بىسر بر زمین لعلگونه در زیر سم ستوران رها گردید. پیران به دو برادر خویش، لهاک و فرشیدورد گفت اگر بدینگونه تا فرارسیدن شب جنگ ادامه یابد، کسى از سپاه ما به جاى نخواهد ماند، سپاه را به چند پهلوان واگذارند و لهاک چند جنگجوى برگیرد و به سوى کوه رود تا بخشى از نیروى ایرانیان از این رزمگه متوجه کوه شود و فرشیدورد با نیرویى چابکتر جانب رود را گیرد. دیدهبانان که از آن فرازجاى جنبش و جابهجایى سپاه ترکان را زیر نگاه داشتند، با شتاب تمام، سوارى را نزد گودرز فرستادند که دو بخش از سپاه توران از تنه اصلى سپاه جدا گشته، در اندیشه کمین هستند. گودرز با آگاهى از این نیرنگ به پشت خویش نگاه کرد که چه کسى از سران سپاه در نزدیکى اوست و هجیر، فرزند خویش، شیر شرزه را بدید که در پشت پدر با تیغى تیز در دست نگهبان او بود؛ به او فرمان داد شتابان خود را به گیو رسانده، به او بگوید لشکر سوى رود و کوه به یارى روانه کند. هجیر دلیر خود را به برادر رسانده، گیو را از پیام پدر آگاه گرداند. گیو چون پیام را دریافت داشت، سپاه به فرهاد سپرد و دویست جنگجوى دلاور را به فرماندهى زنگه شاوران برگزید تا بر فرشیدورد بتازند و از رود گرد برآورند و دویست نیروى جنگى را به گرگین میلاد وانهاد تا راه بر لهاک بربندند و به بیژن گفت: «اکنون گاه شیرمردى است، از اینجا تا قلب سپاه بتاز و سینه سپاه را بشکاف تا به پیران دست یابى که پشت همه توران به اوست و چون به او دست یافتى، کارش را یکسره کن که با مرگ او سپاه ایران از رنج و سختى بیاساید و شاه جهاندار نیز شادمان شود و فراتر پشت افراسیاب شکسته گردد و دیدهاش به خون بنشیند».