روایت احمد غلامی از مکانها و آدمها: پرویز پیران
کوزههای پر از خون
خیلی سالهای دور رفته بودیم همدان و از آنجا میخواستیم برویم لالهجین تا گزارشی از سفالگری این شهرستان برای مجله «کیهان بچهها» تهیه کنم. الان آنقدر از آن سالها میگذرد که هیچ نقطه درخشانی از آنجا در ذهنم نمانده است جز کوزههای گلی و ظرفهای سفالی لاجوردی.
خیلی سالهای دور رفته بودیم همدان و از آنجا میخواستیم برویم لالهجین تا گزارشی از سفالگری این شهرستان برای مجله «کیهان بچهها» تهیه کنم. الان آنقدر از آن سالها میگذرد که هیچ نقطه درخشانی از آنجا در ذهنم نمانده است جز کوزههای گلی و ظرفهای سفالی لاجوردی. بیان آن خاطرات هم ارزشی ندارد، آنچه در این دوره و زمانه بیارزش و بیقدر شده، گذشته است؛ چراکه آنقدر زود حال گذشته میشود که دیگر مجالی برای اندیشیدن به گذشته باقی نمیماند. نمیدانم ایده جامعه لحظهای ایران که ابداع دکتر پرویز پیران است تا چه میزان به این حرف من ربط دارد. «جامعه لحظهای» گذشته ندارد، اگر هم دارد انگار در توفان لحظات از دست میرود. بگذریم. پرویز پیران گفت اگر قرار باشد مکانی را به یاد بیاورم، آن مکان میدان بزرگ همدان است. همین مرا راهی سفر کرد. آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت و ما بدون جام مِی رهسپار همدان شدیم. البته نه به دیدن یار و دیار، بلکه در پی تصویری از گذشته که دیگر گذشته است. پیش از آنکه به میدان بروم، رفتم کوچه ذوالریاستین. این کوچه که اندکی با میدان امام خمینی فاصله دارد، محل تولد پرویز پیران است، خانه آنها هم در همین کوچه بوده و نام کوچه به نام جد بزرگوار ایشان است. طرفه آنکه خیابان ذوالریاستین دو شاخه میشود؛ یکی ذوالریاستین 1 و دیگری هم معلوم است، میشود 2. پشت دیوار یکی از خانهها با خطی کج و معوج شعری نوشته شده است که از زبان عاشقی شبگرد جانبهلبرسیده حکایت میکند: «گفتم که عاشقت شدهام دورتر شدی، ای کاش لال بودم و حرفی نمیزدم». هر دو کوچه ذوالریاستین پر از دارودرخت است و انشعابهایی از آن به خیابان دکتر شریعتی میرسد. یاد احسان شریعتی میافتم که یک بار با او قرار گفتوگویی گذاشته بودیم. او را در میدان تجریش دیدم. جمعه صبح بود و هرجا میرفتیم، یا باز نبود یا جا نداشتند. گفتم: «احسان خیابان به این بزرگی به نام پدر شماست اما دریغ از یک صندلی که به ما بدهند تا ما روی آن بنشینیم و گفتوگو کنیم». بگذریم. اینهم شاید جلوهای دیگر از جامعه لحظهای است که با پسر شریعتی در خیابان شریعتی قدم بزنی و دریغ از یک سلام آشنا. ویرم گرفته بود تا از کسی بپرسم که شعر روی دیوار را چه کسی نوشته است. از صاحب بنگاه مسکن سؤال کردم: «آقا ببخشید به نظرتان این شعر را چه کسی روی دیوار نوشته است؟» هاجوواج با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت: «آن». گفتم: «آن یعنی کی؟» جوانی را نشان داد که یک سوتِ فلزی به گردنش انداخته بود و شیرینعقل میزد. نمیدانستم راست میگفت یا دروغ یا به قول معروف مرا حواله داده بود به برداشت خودش از عقل من. من هم برای اینکه کم نیاورم رفتم جلو و به جوان که آب دهانش از گوشه لبش کش آمده بود، گفتم: «این شعر را تو نوشتی روی دیوار؟» هم سوت زد و هم سرش را تکان داد، یعنی بله. مطمئن بودم دروغ میگوید. ولی چون نگاه صاحب بنگاه مسکن روی من سنگینی میکرد، گفتم: «اگر راست میگویی آن را بخوان». آن را نخواند، سوتی را که بر گردن داشت توی دهان گذاشت و شعر را با سوتزدن خواند. اجرای دقیقی از یک سمفونی عاشقانه بود. دیگر آرام نمیگرفت و انگار که از کار خودش لذت میبرد، آن را هی بیدلیل ادامه میداد تا اینکه صدای همه درآمد و یکی از مغازهدارها با لهجه همدانی گفت: «ساکت شو، وگرنه میآیم خفهات میکنم!». تا کار دست جوانک نداده بودم باید میرفتم میدان. جمعیت دور میدان و خیابانهای اطراف آن، باورنکردنی بود. همه در حال رفتوآمد بودند. میدان در احاطه شش ساختمان آجری بزرگ قرار دارد و آنقدر بزرگ است که آدمها همچون مورچه به نظر میرسند. مورچههایی که از خیابان اکباتان به میدان میآیند و از آنجا به خیابان باباطاهر میروند. عدهای از خیابان شریعتی به میدان میآیند و از آنجا به خیابان ابنسینا میروند و از ابنسینا بیرون میآیند و به خیابان شیر سنگی میروند. همه در جنبوجوشاند. در میان میدان میایستم و مبهوت آمدوشدِ مورچهوار آدمها میشوم. حالا میفهمم چرا پرویز پیران سخنی درباره «جمعیتخوار» گفته است. خودش گفت: «جمعیت و جماعت برایش مهم است». یک نفر توی میدان داشت به طرف من میآمد. با خودش حرف میزد. فکر کردم دارد چیزی به من میگوید. گفتم: «با من هستی؟» نگاهم کرد و بهتزده گذاشت و رفت. حالا که من دنبال کسی میگشتم تا با او گفتوگو کنم، چرا با او گفتوگو نکنم که آنقدر شیفته سخنگفتن است که دائم با خودش حرف میزند. دنبالش دویدم و گفتم: «آقا ببخشید چند تا سؤال دارم!» بهتزده نگاهم کرد و گفت: «عجله دارم، منیر منتظرم است». راه افتاد برود، گفتم: «اشکال ندارد با هم برویم من توی راه سؤالم را میپرسم». نه گفت آره و نه گفت نه. این یعنی خودت میدانی. من هم دنبالش راه افتادم. گفتم: «کجا قرار دارید؟» گفت: «پل یخچال». گفتم: «پل یخچال توی خیابان ابنسینا است. پس چرا از این طرف میروی؟». بدون مکث برگشت و رفت به طرف خیابان ابنسینا. توی راه با خودش گفت: «غلط میکند، خودش را میخورد. دست و پاهایش را گچ میگیرم». حرفهای نامفهوم میزد، بعد میایستاد و انگار که چیزی به ذهنش رسیده است در فکر فرومیرفت، یکدفعه میخندید و بیاعتنا به راه میافتاد. گفت: «سگ میخورد تولهخر پدرسگ!» بعد گفت: «ببخشید منیر جان!» آنقدر تند راه میرفت که ناچار دنبالش دویدم. گفتم: «اینجا پل یخچال است. پس کو منیر؟». اطراف را نگاه کرد و گفت: «رفته خیابان شهدا». دوباره راه افتاد. من هم دنبالش دویدم. گفتم: «تو از قدیمیهای اینجا هستی؟». ایستاد و بِروبِر نگاهم کرد. انگار تازه متوجه حضور من شده بود. گفتم: «دایی قاسم را میشناسی؟». انگار او را برق گرفته باشد، شروع کرد به دویدن. گفتم: «کجا صبر کن». گفت: «پدر توله برو پی کارت...». گفتم: «صبر کن!» همه داشتند نگاهمان میکردند. پیرمرد خنزرپنزری و من، وسط میدان توجه همه را به خود جلب کرده بودیم. گفتم: «حالا کجا میروی؟» گفت: «باید بروم سر کوچه کاهفروشها!» گفتم: «آن طرف است» و با دست کوچه کاهفروشها را توی خیابان شهدا نشانش دادم. گفتم: «دایی قاسم را میشناسی؟». باز قدمهایش را تندتر کرد و گفت: «اعدامش میکنند. فردا توی همین میدان اعدامش میکنند». رفت طرف خیابان شهدا. گفتم: «منیر میآید آنجا؟» گفت: «منیر؟»، بعد راه افتاد. انگار کسی را به این نام نمیشناخت. نفسنفس میزد. باید قیدش را میزدم. از او چیزی درنمیآمد. ایستادم و گذاشتم به امان خدا برود پی کارش. برگشت و نگاهم کرد. دید که نمیآیم. آمد طرفم و گفت: «پس چرا نمیآیی، خسته شدی؟»، گفتم: «نه فایدهای ندارد، برو پی کارت». دوباره از او پرسیدم: «شغلت چیه؟» گفت: «سفالگری داشتم». گفتم: «الان نداری؟»، گفت: «نه، همه کوزهها پر خون بود». گفتم: «خون؟!»، گفت: «آره، شبها جنها میآمدند و میرفتند کوزهها را پر خون میکردند. یک روز زدم همه کوزهها را شکستم و فرار کردم. دکان پر خون شد». گفتم: «چرا فرار کردی؟ مگر دکان مال خودت نبود؟». گفت: «کدام؟ کدام دکان؟»، گفتم: «خودت گفتی!» گفت: «من؟ من که چیزی نگفتم!». یاد حرفهای زوربا در کتاب «زوربای یونانی» میافتم که میگفت: «یکوقت هم کوزهگر بودم. من این کار را دیوانهوار دوست داشتم. هیچ میدانی که آدم یک مشت گل بردارد و از آن هرچه دلش بخواهد درست کند یعنی چه؟ فررررر! چرخ را میگردانی و گل هم مثل دیوانهها با آن میچرخد، ضمن اینکه تو بالای سرش ایستادهای و میگویی: الان کوزه میسازم، الان بشقاب درست میکنم، الان چراغ میسازم و خلاصه هرچه دلم بخواهد میسازم. به این میگویند مرد بودن، یعنی آزادی!». گفتم: «دایی قاسم را از کجا میشناسی؟»، گفت: «فردا اعدامش میکنند!»، گفتم: «از کجا میدانی؟»، گفت: «میدانم. توی همین میدان!». گفتم: «تو هم میآیی؟»، گفت: «ننهام گفته مرا میآورد». میدود طرف کوچه کاهفروشها. هوا خنکتر شده است. جمعیت زیاد و زیادتر میشود. باید دست از این دیوانهبازی بردارم. راهم را میگیرم و میروم میانه میدان. آنجا مردی نشسته است، با چشمانی نافذ و موها و ابروها و سبیلهای سفید؛ سبیلهایی که لب زیرینش را پوشانده است. پرسیدم: «حاجی، شما از قدیمیهای اینجا هستید؟»، گفت: «بله». بلند شد و تعارف کرد کنارش بنشینم. گفتم: «همیشه میآیی این میدان؟» گفت: «اگر یک روز نیایم این میدان، از تنهایی خفه میشوم و میمیرم». گفتم: «چرا؟»، گفت: «آدمها، آدمها، اینجا پر از آدم است. آدم از تنهایی درمیآید!». گفتم: «میشود این میدان یک زمانهایی خلوت باشد؟»، گفت: «نه همیشه پر از آدم است». گفتم: «قدیمهای این میدان یادت میآید؟»، گفت: «بله». گفتم: «قدیمها یک بار توی این میدان یک نفر را اعدام کردهاند، درست است؟» گفت: «دو بار. قدیمها دایی قاسم را اعدام کردند. خیلی قدیمها، من کوچک بودم. یکبار هم سارقان بانک کشاورزی را اینجا اعدام کردند». گفتم: «دایی قاسم چهکاره بود؟»، گفت: «به نظرم از گندهلاتهای محله جولان بود. انگار قاچاقچی هم بود. اما هرچه بود دست آدمهای ضعیف را هم میگرفت. آن اعدامی را که شما دنبالش میگردی، همین اعدام دایی قاسم است». من به او نگفته بودم دنبال چی میگردم اما او درست حدس زده بود. دکتر پرویز پیران گفت: «پنج یا ششساله بودم. شاید سال ۱۳۳۴ یا ۱۳۳۵. یک نفر را میخواستند توی میدان بزرگ همدان اعدام کنند. میدان پهلوی سابق. پر از آدم بود. انگار همه همدان جمع شده بودند آنجا تا صحنه اعدام را ببینند. طناب را که کشیدند بالا، یک نفر بالای جمعیت تکانتکان میخورد. مردم هلهله میکردند و دهشاهی میپاشیدند به هوا و وقتی دهشاهیها میرسید روی زمین، گداها هجوم میبردند طرف پولها. جمعیت سیاهی میزد. از همانجا بود که انگار جمعیتخوار شدم. جمعیتخوار، همان چیزی است که لوئیس مانفورد درباره آن سخن گفته است. جاهای پرجمعیت را دوست دارم. مکانهایی مثل لالهزار، مکانهای مذهبی شلوغ که آدمها در آنجا موج میزنند». این گفتههای پرویز پیران مرا شگفتزده کرده بود اما وقتی رفتم و کوچه ذوالریاستین را دیدم، شگفتیام برطرف شد؛ چراکه پیران از همان کودکی در میان جمعیت بالیده است. جمعیت، بخشی از زندگی و ناخودآگاه اوست. شاید عشق او به جامعهشناسی نیز از همینجا نشئت میگیرد. کارم توی میدان تمام شده بود. تصمیم گرفتم به بازار سنتی سری بزنم و از آنجا به هتل برگردم که در همین لحظه، سروکله همان مردی که با خودش حرف میزد پیدا شد و صدایم زد: «میخواهم چند تا سؤال از شما بپرسم!»، گفتم: «بپرس!» گفت: «از قدیمیهای همدان هستی؟»، گفتم: «نه من از تهران آمدهام». گفت: «از تهران آمدهای چهکار؟». گفتم: «آمدهام این میدان را ببینم!». گفت: «دایی قاسم را میشناسی؟»، گفتم: «اسمش را شنیدهام». گفت: «حالا کجا میروی؟»، گفتم: «میخواهم بروم سر گذر، پایینِ کوچه کاهفروشها». گفت: «برای چی؟ من هم با تو بیایم و سؤال کنم؟»، ترس برم داشته بود. حرفهای خودم را به خودم میگفت. قدمهایم را تند کردم. گفت: «آنجا که خیابان شهدا نیست. آنجا خیابان اکباتان است». راست میگفت. برگشتم. رفتم طرف خیابان شهدا و به سمت سر گذر. دنبالم دوید و گفت: «آرام برو، من هم به تو برسم!». بعد ادامه داد: «شغلت چیه؟» دیگر جوابش را ندادم. هرچه را که از او پرسیده بودم، انگار ضبط کرده بود و باز از من میپرسید. قدمهایم را تند کردم تا او را توی جمعیت گم کنم. گفت: «نمیتوانی مرا گم کنی، سوزنِ توی کاه را هم پیدا میکنم!» پیچیدم توی خیابان شریعتی. فریاد زد: «هوی کجا میروی؟» جمعیت ایستاده بود و ما را نگاه میکرد. قدمهایم را تند کردم. فریاد زد: «تو توی کوزههای من خون ریختهای. فکر میکنی نشناختمت؟ مردم پاهایش را نگاه کنید، خودش است. جن است». زنها نگاهم میکردند. بچهها از ترس کنار میرفتند. گفت: «یک ساعت است دنبال من است. میخواست گولم بزند. این همان است که کوزههای مرا پر خون میکرد». خودم را انداختم توی جمعیت. دیگر بهسختی مرا میدید. از لابهلای جمعیت او را دیدم که داشت گردن میکشید و دنبالم میگشت. دست کرده بود توی جیب شلوارش. خیال کردم دنبال چاقویی میگردد. باید خودم را از شرش خلاص میکردم و به ماشین میرساندم. برای اولین بار بود که احساس کردم در میان جمعیت بیش از هرجای دیگر آرامش دارم.