|

لبخند گستهم به زندگى

پس از شکست سهمگین سپاه توران به فرماندهى پیران ویسه و کشته‌شدن پیران در مبارزه‌اى تناتن با گودرز، لهاک و فرشیدورد، دو برادر پیران بدون آنکه مانند دیگر سپاهیان تورانى پوزش‌خواه به توران بازگردند، بر آن شدند از راه بیابان راهى توران شوند که گودرز، گستهم را روانه کرد تا آنان را به پوزش‌خواهى نزد او بیاورد.

پس از شکست سهمگین سپاه توران به فرماندهى پیران ویسه و کشته‌شدن پیران در مبارزه‌اى تناتن با گودرز، لهاک و فرشیدورد، دو برادر پیران بدون آنکه مانند دیگر سپاهیان تورانى پوزش‌خواه به توران بازگردند، بر آن شدند از راه بیابان راهى توران شوند که گودرز، گستهم را روانه کرد تا آنان را به پوزش‌خواهى نزد او بیاورد. در نبردى دشوار، گستهم دو برادر پیران را از پاى درآورد ولى خود زخم‌هایى عمیق برداشت و در کنار چشمه‌اى بى‌هوش، آماده شد تا مرگ را پذیرا شود. از دیگر سو، بیژن، چون آگاه شد گستهم به تنهایى به نبرد دو پهلوان تورانى رفته، سخت پریشان شد و به‌رغم مخالفت پدر به یاری گستهم شتافت و اسب گستهم، بیژن را به دوست دیرینه‌اش رساند که اگر اندک زمانى دیرتر رسیده بود، گستهم نیز به لهاک و فرشیدورد مى‌پیوست. بیژن زارى‌ها کرد و جامه درید و زخم‌هاى خونریز گستهم را ببست و سپس تورانى‌اى را به اسارت گرفته، به یارى او پیکر بى‌جان لهاک و فرشیدورد را بر اسبان‌شان ببست و چون گستهم توان نشستن بر زین اسب را نداشت، اسیر را گفت که بر اسب بنشیند و گستهم را در حالت نشسته بر زین در آغوش کشد که مبادا از اسب فروغلتد و با این شیوه، بیژن به سوى قرارگاه سپاه ایران بازگشت. پس از رفتن بیژن در پى گستهم، گیو، براى جان تنها فرزند خویش سراسر اضطراب و دغدغه بود و پیوسته نگاهش در جهت مسیرى بود که امید بازگشت بیژن را داشت. در این هنگام خروشى برخاست و گرد سوارانى پدیدار گشت و دیده‌بانان گفتند سه اسب و دو کشته که به زارى بر اسب بسته شده‌اند و نیز یک سوار دیگر که در پیشاپیش آنهاست، به سوی ما می‌آیند. با آواى دیده‌بانان، همه نامداران سپاه ایران شگفت‌زده به آن راه چشم دوختند که از مرز توران چه کسى جسارت آن را دارد که در این دشت کین به سوى سپاه ایران آید. در حالى که همگان چشم به راه دوخته بودند، به ناگاه بیژن را دیدند، کمان به بازو افکنده، به نرمى اسب مى‌تازد تا اسبى که دو سوار بر پشت آن بودند، راهوار حرکت کنند و بر دو اسب دیگر پیکر بى‌جان لهاک و فرشیدورد را دیدند که واژگونه و نگون‌سار و پر‌خون و پر‌غبار، بر اسبان‌شان بسته شده بودند و بر اسبى دیگر، گستهم با حالى نزار در آغوش ترکى نشسته بود. بیژن چون نزدیک‌تر آمد، دانست خسرو نیز به سپاه ایران پیوسته است و چون خسرو، با آن چهره دلنشین و سر و تاج شکوهمندش، بیژن را بدید، او را گفت: «اى شیرمرد، در این دشت نبرد به کجا رفته بودى؟». بیژن شادمانه شهریار ایران را درود گفت و پیوستن او را به سپاه، ستایش‌ها کرد و سپس از گستهم و دلاورى‌هاى او و از نبردش با دو پهلوان تورانى و از آرزوى او براى دیدار شهریار ایران سخن گفت و افزود سپاس یزدان پاک را که برآورده‌شدن آرزوى گستهم دشوار نیست، زیرا شهریار خود به دیدار گستهم آمده است و اکنون اگر او جان بسپارد، افسوسى نیست چراکه به آرزوى خویش رسیده است. شهریارِ سپاس‌مند ایران، فرمان داد گستهم را به نزد وى آورند و با دیدن حال نزار او و زخم‌هاى عمیقش ژاله بر مژگان چکاند. گستهم، بوى شهریار خویش را دریافت و به آرامى چشم گشود، چندان ناتوان گشته بود که او را توان سخن‌گفتن نبود. بزرگان سپاه با مشاهده پهلوان خویش که این‌گونه از پاى فتاده بود، زارى‌ها کردند و از روى مهر و عشق بر پهلوان‌شان گریان شدند. شهریار ایران را دلِ آن نبود که گستهم جان بسپارد که سر او در زیر زخم‌هاى دشمنانش همانند سندانى درهم‌شکسته شده بود. از روزگار هوشنگ و تهمورث و جمشید مهره‌اى جادویى به جاى مانده بود که زخم‌ها را درمان مى‌کرد و آن مهره به میراث به خسرو رسیده بود و شهریار آن را به بازوى خویش داشت و از سر مهر و با آرزوى نجات گستهم، آن را از بازوى خویش برگرفت و بر زخم‌هاى او بمالید. سپس پزشکانی از روم و هند و چین و ایران و یونان که در سپاه بودند، همه را فراخواند به تیمار. آنان بر بالین گستهم آمدند و هرگونه درمان و افسونى که مى‌دانستند، به کار بستند و سپس خسرو، سر و تن از غبار بشست و به نیایش ایستاد و از یزدان پاک آرزوى نجات گستهم را کرد و بسیار با جهان‌آفرین از این آرزو سخن گفت. دو هفته تمام گستهم در اغما بود، گاه به هوش مى‌آمد و گاه از هوش مى‌رفت و سرانجام پس از چهارده روز، در بامدادى آفتابى که خورشید بر چهره سپاهیان ایران لبخند مى‌زد، گستهم چشم گشود، با لبخندى نویدبخش. نخست کسى که چشم‌گشودن گستهم را بدید، بیژن بود که روزها در پى روزها در کنار یار دیرینه خویش نشسته بود، به تمناى آن چشم‌گشودن و چون آن تمنا برآورده شد، همه رنج‌هایش سر آمد و کوشش او براى نجات گستهم به بار نشست، گویى گستهم درخت کهنسالى بود که بر اثر قهر طبیعت تندرى او را به آتش کشیده بود و اکنون آن لبخند، جوانه سبزى بود که از شاخه‌اى سر برآورده و امید زندگى را به یارانش نوید مى‌داد.

اکنون که گستهم اندک توانى یافته بود، بیژن بر آن بود که آرزوى او را هرچه زودتر برآورده کند. او را به نرمى بر اسبى نشانده، به نزد شهریار ایران برد و چون شاه به او بنگریست و دریافت از مرگ حتمى جان به در برده است، به همراهان او گفت: «یزدان پاک مهر خویش را از ایرانیان دریغ نمى‌دارد و نیایش‌هاى‌شان را بى‌پاسخ نمى‌گذارد و به راستى با این زخم‌هاى عمیق، زندگى دوباره گستهم از شگفتى‌هاست و او نخواست دل ما از مرگ گستهم غمین و دژم شود». آن‌گاه به بیژن گفت: «گستهم جان خویش را مدیون توست، تو نیک‌بخت و یزدان‌شناس هستى و هرگز براى تن خویش هراسى نداشته باش که او نگهبان و نگهدار تو است و همه آنچه براى تو رخ داده، از مهر پروردگارت بود و بس و تنها او یارى‌بخش تو است و نه هیچ‌کس دیگر و اوست که جاوید و فریادرس است و با هر آرزویى که از ژرفاى دل برآید، دست تو را مى‌گیرد، همان‌گونه که تن مرده گستهم را زنده گرداند». و آن‌گاه گستهم را گفت: «این جهان هیچ‌کس را چون بیژن تیماردار ندیده است که از سر مهر، رنج بر خود بگزیده». شاه یک هفته دیگر در زیبد بماند و به سپاهیان درم بخشید و سپاه خویش را دلگرم گرداند.

به ایرانیان گفت کز کردگار /بود هر کسى شاد و به روزگار/ همه مهر پروردگارست و بس/ ندانم به گیتى جز او هیچ‌کس/ که اویست جاوید و فریادرس/ به سختى بگیرد، جز او دست کس.