کاش این هیولا هزار سر داشت
صمد بهرنگی در دوم تیرماه 1318 در تبریز متولد شد و زندگی کوتاه اما پربارش در شهریور 1347 در رود ارس پایان گرفت. بهرنگی بیشتر بهعنوان معلم و داستاننویسی متعهد شناخته میشود، اما چهره او وجوهی دیگر هم دارد که کمتر به آنها پرداخته شده است.
شرق: صمد بهرنگی در دوم تیرماه 1318 در تبریز متولد شد و زندگی کوتاه اما پربارش در شهریور 1347 در رود ارس پایان گرفت. بهرنگی بیشتر بهعنوان معلم و داستاننویسی متعهد شناخته میشود، اما چهره او وجوهی دیگر هم دارد که کمتر به آنها پرداخته شده است. صمد بهرنگی درباره خود و خانوادهاش حرف چندانی نزده است. او معتقد بود آنقدر گفتنی هست که نوبت به از خود گفتن نمیرسد. بااینحال او در چند جمله نوشته بود: «مثل قارچ زاده نشدم بیپدر و مادر، اما مثل قارچ نمو کردم، ولی نه مثل قارچ زود از پا درآمدم، هرجا نَمی بود به خود کشیدم، کسی نشد مرا آبیاری کند، نمو کردم مثل درخت سنجد، کج و معوج و قانع به آب کم، و شدم معلم روستاهای آذربایجان».
مرگ صمد از همان آغاز با شک و تردید مواجه شد. مقالهای که جلال آلاحمد نوشت، بر شایعه غیرعادیبودن مرگ صمد افزود؛ اگرچه این مقاله آغازکننده تردید درباره مرگ او نبود. آلاحمد پرسیده بود نکند سربهنیستش کردهاند؟ نکند خودکشی کرده؟ آخر آدمی که شنا بلد نیست چرا باید به رودخانه زده باشد؟ مگر ارس در حدود 16 تا 19 شهریور چقدر آب دارد که بتواند کسی را بغلتاند؟ آلاحمد البته بعدتر گفت که همه دلمان میخواست قصه بسازیم و ساختیم. اما این پایان ماجرا نبود و تردیدها درباره مرگ او هیچگاه پایان نگرفت.
بااینحال سالها بعد غلامحسین ساعدی نیز گفت که بهرنگی در ارس غرق شده و کشتهشدن او را رد کرد: «قضیه اینکه صمد را ساواک کشته به نظر من اصلاً واقعیت ندارد. صمد توی رودخانه ارس افتاد و مرده و آدمی که با او همراه بوده و بهعنوان عامل قتلش میگویند یک افسر وظیفه بوده که من بعداً او را هم دیدم و این آدمی بود که با سعید سلطانپور کار میکرد و موقعی که سه نفری آمده بودند در تبریز و کمیته چیز را تشکیل داده بودند، یکی از آنها همان آدم بود که با صمد بود. صمد آنجا مرده بود و بعد این شایعه را در واقع آلاحمد به دهان همه انداخت. برای اینکه یکی از خصلتهای عمده آلاحمد، من نمیگویم بد است یا خوب است و شاید هم اصلاً خوب است، یک حالت myth [اسطوره]ساختن و mythپروری است. و وقتی myth میسازد میتواند مثلاً دشمن را بیشتر بترساند. ولی نوشته یادم هست که نمیدانم صمد مرده در چیز یا کشته شده. و این قضیه یواشیواش تبدیل شد به یک نوع چطور بگویم اغراقگویی، نه در مورد صمد بلکه در مورد خیلی دیگران. خب خود آلاحمد وقتی مرد، من این را میدانم که دقیقاً تهدیدش کرده بودند که به هند تبعیدت میکنیم. خب توی اسالم سکته کرد و همهجا باز پر شد که او را کشتند و آن وقت یک محیط شهیدپروری درست شد».
اما مسئله فقط مقاله آلاحمد نبود و کسان دیگری هم درباره مرگ صمد پرسشهای زیادی مطرح کرده بودند. اسلام کاظمیه نوشته بود: «خبر را دکتر ساعدی برای ما آورد و به قول شهریار یک ختم هم گرفته شد و پربدک نبود، اما آخرش ندانستیم چرا صمد مرد؟ گفتند شنا نمیدانسته و در بستری از رودخانه که آب هجومآور و بنیانکن است تن به آب داده و درغلتیده است. این که حرف معقولی نیست. گفتند: در کنار خلوتی خود را به آب افکنده است که از آن طرف درآید، این هم چه حرفی است؟ و درباره چه کسی؟ مگر ما او را ندیده بودیم و حرفهایش را نشنیده بودیم؟».
موارد دیگری هم به شک و تردیدها درباره مرگ صمد دامن میزد. روزنامه کیهان در تاریخ 13 شهریور 1359 در مطلبی که به مرگ صمد مربوط بود، نوشته بود:
«... در گزارشی که به وسیله گروهبانی مستقر در پاسگاه (کلایه) تنظیم شده گفته شده در زیر شکم جسد شکافی به عمق 5 سانتیمتر و همچنین سوراخ 5 سانتیمتری دیگری در ساق پای وی دیده میشود. اما پزشک قانونی وقت به علت تورم جسد اظهارنظری نمیکند».
برادر صمد بعدها نوشت وقتی آنها در کنار ارس به دنبال صمد میگشتند، مأموران ساواک به خانه صمد رفته بودند و همه چیز را به هم ریخته بودند، میز تحریر مخصوص او را شکسته بودند و نامهها و یادداشتهایش را زیرورو کرده بودند و اهل خانه را مورد بازجویی قرار داده بودند و چند کتاب و یادداشت هم برداشته و برده بودند، اما کتابخانه اصلی صمد را که در آن طرف حیاط بود، ندیده بودند.
او همچنین درباره مراسم خاکسپاری صمد نوشته: «در دروازه تبریز، جمعیت زیادی منتظر بودند، با همراهی جمعیت به سر کوچه خانه صمد رسیدیم. با خیل مردم که برای تشییع جنازه آمده بودند، عازم گورستان امامیه شدیم. خیلیها گفتند که امامیه تاکنون کمتر چنین جمعیتی را دیده است و تشییع جنازه چنین باشکوهی کمتر بوده است. قبل از اینکه ما برسیم جاده امامیه که آنوقتها خاکی بود با ماشین آتشنشانی، حسابی آبپاشی شده بود، اینها میرساند صمد که زندگیاش در میان مردم گذشته بود، شخص آشنایی برای مردم تبریز بود».
بهجز مراسمی که در تبریز برگزار شد، در تهران هم کانون نویسندگان ایران مجلس عزا برای بهرنگی برگزار کرد.
احمد شاملو در دوم شهریور 1351 نوشته بود که حق این است که صمد بهرنگی را در شمار «وارستگان بیمرگ» بشماریم حتی اگر در گرماگرم جوانی به آب سرد ارس نمیرفت، عمر نوح میکرد و به مرگ طبیعی درمیگذشت. شاملو در بخشی از یادداشتش نوشته بود:
«شهری است که ویران میشود، نه فرونشستن بامی. باغی است که تاراج میشود، نه پرپرشدن گلی. چلچراغی است که در هم میشکند، نه فرومردن شمعی و سنگری است که تسلیم میشود، نه از پا درآمدن مبارزی! صمد چهره حیرتانگیز تعهد بود. تعهدی که به حق میباید با مضاف غول و هیولا توصیف شود: غول تعهد! هیولای تعهد! چراکه هیچ چیز در هیچ دور و زمانهای همچون تعهد روشنفکران و هنرمندان جامعه خوفانگیز و آسایش برهمزن و خانهخرابکن کژیها و کاستیها نیست. چراکه تعهد اژدهایی است که گرانبهاترین گنج عالم را پاس میدارد: گنجی که نامش آزادی و حق حیات ملتها است. و این اژدهای پاسدار، میباید از دسترس مرگ دور بماند تا آن گنج عظیم را از دسترس تاراجیان دور بدارد. میباید اژدهایی باشد بیمرگ و بیآشتی. و بدین سبب میباید هزار سر داشته باشد و یک سودا. اما اگر یک سرش باشد و هزار سودا، چون مرگ بر او بتازد، گنج بیپاسدار میماند. صمد سری از این هیولا بود. و کاش... کاش این هیولا، از آن گونه سر، هزار میداشت؛ هزاران میداشت».