|

گفت‌وگوی «شرق» با خانواده زورگیر اتوبان نیایش

محرومیت‌هایی که سیاهی به بار می‌آورد

همه چشم‌انتظار خبری از شکستن حکم اعدام هستند، یکی چشم به زمین دوخته و حرفی نمی‌زند، دیگری قطره‌های اشک را از روی صورت خسته خود پاک می‌کند، یکی مادر است و دیگری همسر، یکی بی‌تابی می‌کند و دیگری از ترس آینده پسر سه‌ساله‌اش چهره‌ای مبهوت به خود گرفته است

محرومیت‌هایی که  سیاهی به بار می‌آورد
نسترن فرخه خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

 همه چشم‌انتظار خبری از شکستن حکم اعدام هستند، یکی چشم به زمین دوخته و حرفی نمی‌زند، دیگری قطره‌های اشک را از روی صورت خسته خود پاک می‌کند، یکی مادر است و دیگری همسر، یکی بی‌تابی می‌کند و دیگری از ترس آینده پسر سه‌ساله‌اش چهره‌ای مبهوت به خود گرفته است. پسربچه‌ای که حالا پدرش باعنوان زورگیر اتوبان نیایش معروف شده، پدر ۲۱‌ساله‌ای که در مرداد‌ماه با حمل سلاح سرد، از راننده ماشینی در ترافیک اتوبان، زورگیری می‌کند و گوشی همراه زن راننده را می‌قاپد و همان لحظه هم فرار می‌کند. هم‌زمان با انتشار فیلمی از این زورگیری، خبر دستگیری و حکم اعدام علیه او صادر شد و حتی در شهریور‌ماه، یعنی چند هفته بعد از دستگیری زورگیر جوان، رسانه‌ها اعلام کردند «حکم اعدام سارق جوانی که فیلم زورگیری‌اش از زنی جوان در بزرگراه نیایش باعث دستگیری‌اش شد و پرده از ده‌ها فقره از زورگیری او در پایتخت برداشت، روز گذشته در دادگاه انقلاب به او ابلاغ شد». 

شروع یک داستان اشتباه

«حسین» یا همان زورگیر خیابان نیایش، یکی از هزاران کودک افغانستانی محروم از تحصیل ساکن در ایران است که هرگز تجربه درستی از حضور در فضای آموزشی و مدرسه نداشته، موضوعی که جدا از بحث حقوقی و انتقادهایی به صادرکردن چنین احکامی که نه‌تنها باعث کاهش آسیب اجتماعی نخواهد شد‌ بلکه منجر به افزایش التهاب اجتماعی هم می‌شود، بسیاری از فعالان مدنی و کارشناسان این حوزه به اهمیت مسئله آموزش در مناطق معضل‌خیز و حاشیه‌ای اشاره می‌کنند، همانند ماجرای این جوان، که طبق اظهارات مادرش و مددکارهای مرتبط با این خانواده، حسین تا کلاس ششم را در مدرسه دولتی درس می‌خواند و بعد از آن به دلیل تکمیل‌نبودن مدارک هویتی، منع از تحصیل می‌شود، همان زمان شروع به کار می‌کند و برای همیشه از فضای آموزشی دور می‌شود، با اتمام دوره نوجوانی هم ازدواج می‌کند و صاحب فرزند می‌شود. برای امرار معاش خانه، خیاطی می‌کرده‌ اما خرج عمل‌های جراحی فرزندش و زمزمه دوستان، برای زورگیری، راه دیگری جلوی او گذاشت که آن‌هم به حکم اعدام منتهی شده است. این خانواده حتی نام و نشانی از وکیل پرونده هم ندارد تا پیگیری خاصی برای جلوگیری از حکم اعدام انجام دهند. البته این روایت‌های خانواده حسین است و با وجود پیگیری خبرنگار «شرق» برای پیداکردن خانواده شاکی اتوبان نیایش و حتی وکیل پرونده و بررسی بیشتر موضوع موفقیتی حاصل نشد.

خانه‌ای کوچک و تاریک در انتظاری ناخواسته برای حکم اعدام همسر

درِ یکی از اتاق‌های خانه نیمه‌باز می‌شود و چند کودک قد و نیم‌قد با شیطنت وسط پذیرایی می‌آیند اما بزرگ‌ترهای خانه با بی‌حوصلگی آنها را به داخل اتاق برمی‌گردانند. امیرعلی از همه کوچک‌تر است اما چند دقیقه یک‌بار صدای گریه یکی از این بچه‌ها را درمی‌آورد و بعد به‌سرعت در آغوش مادرش پناه می‌گیرد اما مادرش با صورتی درهم و غم‌زده، این کودک سه‌ساله را سرگرم چیز دیگر می‌کند تا زودتر به جمع بچه‌های داخل اتاق برگردد و بعد دستش را زیر چانه می‌گذارد و می‌گوید: «این مدت که پدرش را ندیده، بی‌تاب شده و تمام روز بی‌قراری می‌کند». بعد آهسته سرش را پایین می‌اندازد و به صحبت بقیه اهالی خانه گوش می‌دهد. گوشه دیگر این خانه محقر، مادربزرگ امیر‌علی که پیرزنی ریزجثه است، بی‌صدا نشسته و قطره‌های اشکش را که آرام‌آرام به روی صورت پرچین و چروکش پهن می‌شود، پاک می‌کند، با گویش خاص افغانستانی‌ زیر لب زمزمه می‌کند: «40 روز است که روز و شب نداریم، هر‌روز با گریه می‌گذرد، هر‌روز جلوی در دادگاه هستیم تا خبری بگیریم اما هیچ چیزی به ما نمی‌گویند، اصلا جواب ما را نمی‌دهند».

مهاجرتی برای ساختن زندگی بهتر

«حسین»، جوان معروف به زورگیر خیابان نیایش که در مرداد‌ماه کلیپی از زورگیری او از یک ۲۰۶ سفید در فضای مجازی منتشر شد، بعد از انتشار صحنه زورگیری و ایجاد رعب و وحشت در جامعه، به‌سرعت دستگیر شد و بعد از یک‌ماه حکم اعدام آن صادر شد و حالا کودک سه‌ساله‌اش منتظر برگشت او به خانه است.

برادر بزرگش از روزهای دوری می‌گوید که در نبود همیشگی پدر، حکم بزرگ‌تر خانه را داشته و حسین را در آغوش می‌گرفته تا از میان ناآرامی‌های افغانستان برای زندگی بهتر به مرز ایران برسند، حالا ۱۷ سال است که ساکن یکی از مناطق پرمعضل شهر تهران، یعنی هرندی هستند؛ منطقه‌ای که در آن آسیب هر‌روز آبستن درد جدید می‌شود و سیاهی سهم اجباری خانه‌های بسیاری از آن محل است.

برادر حسین آرام به پشتی کوچکی تکیه می‌دهد، با دقت به دنبال چیزی در گوشی همراه خود می‌گردد، «چند لحظه صبر کنید، تا چیزی نشانتان بدهم، الان پیدا می‌کنم، همین‌جا بود، آهان، ببینید این برادرم»، عکسی از نوجوانی برادرش را پیدا می‌کند و جلو می‌آورد: «ببینید، اینجا، این پسری که لباس نارنجی دارد، برادر من حسین است، اینجا یکی از مرکزهای خیریه شوش است که برادرم آنجا مدتی درس می‌خواند. این گروه خیلی به ما افغانستانی‌ها کمک می‌کردند... برادرم پیش همین گروه فوتبال یاد گرفته بود و خیلی خوب و حرفه‌ای بازی می‌کرد». همان موقع مادر حسین دستی بر روی گونه‌های خود می‌کشد و شروع می‌کند، از خاطرات دور فرزندش روایت‌کردن «پسرم تا کلاس ششم در مدرسه معمولی مثل بچه‌های دیگر درس خواند اما بعد از آن دیگر نتوانست، چون ما مدرک یا شناسنامه‌ای نداشتیم و برای همین مدرسه‌ها هم پسر من را قبول نکردند. چند وقتی هم در همین مؤسسه‌های منطقه خودمان درس خواند». برادر حسین، صحبت‌های مادر را از سر می‌گیرد و اضافه می‌کند: «این بچه چند سالی است که کار خیاطی می‌کند، یعنی با کار خیاطی خرج خانه را درمی‌آورد اما با دوستان ناباب دوست شد، ما که پدر نداشتیم، برای همین خودمان از بچگی خرج مادر و خواهرمان را دادیم، بعد هم که ازدواج کرد و رفت سمت شهریار. نمی‌دانم آن روز چه چیزی مصرف کرده بود که این کار را کرد. دوستانش قرصی یا دارویی به او داده بودند، بعد هم گفته بودند برو از آن ماشین، گوشی صاحبش را بگیر و بیا. برادر من هم که در حال خودش نبوده، رفته گوشی را از صاحب ماشین گرفته. اصلا حسین چنین بچه‌ای نبود که زورگیری یا خفت‌گیری کند. با خانمش دوتایی خیاطی می‌کردند و به این شکل هم زندگی می‌کردند. الان همه دوستان برادرم را گرفتند، هر 12 نفر در آگاهی شاپور هستند».

همسر حسین، زن جوانی که حالا درگیر آینده نامعلومی شده، تمام مدت با چهره‌ای ثابت در سکوتی فرو رفته و فقط هر‌از‌گاهی جمله‌ای کوتاه می‌گوید و دوباره ساکت می‌شود. از زندگی در ترکیه و ماجرای برگشتشان به ایران می‌گوید، از روزهایی که این زوج جوان در ترکیه زندگی جدیدی را شروع کرده بودند اما بخت با آنها یار نبوده و به اجبار به ایران بازمی‌گردند، بین صحبت‌ها از بیماری کودک سه‌ساله‌‌اش می‌گوید؛ بیماری‌ای که آثار زخم‌های ترمیم‌شده آن بر روی شکم و پهلوهای کوچک امیرعلی نمایان است و ادامه می‌دهد: «امیرعلی از وقتی به دنیا آمد روده‌هایش مشکل داشت، حتی مدتی روده‌ها را از شکمش خارج کردند و چند عمل پشت هم انجام داد، برای عمل‌ها به ترکیه رفتیم، چون ما آنجا هم که اتباع محسوب می‌شدیم ولی عمل‌ها رایگان انجام می‌شد، بعد هم قصد کردیم همان‌جا بمانیم، در استانبول خیاطی می‌کردیم‌ اما یک دفعه ماجرای کرونا پیش آمد و همه‌جا قرنطینه شد، دیگر آنجایی که ما کار می‌کردیم هم تعطیل شد و جایی نبود که کار کنیم، کرایه خانه و خرج و مخارج هم آنجا خیلی بالا بود، برای همین دچار مشکل مالی شدیم و به ایران برگشتیم، الان هم یک عمل دیگر باید انجام دهیم ولی پولش را نداریم».

از دوستان همسرش که می‌پرسم، آهسته می‌گوید: «‌ما اصلا شهریار زندگی می‌کردیم که دوستانش مدام تماس می‌گرفتند که با هم بیرون بروند. ما که نمی‌دانستیم چه خبر است، مدام تماس می‌گرفتند و به حسین می‌گفتند برویم فوتبال بازی کنیم. آن‌قدر با این رفیق‌های ناباب گشت که این‌طور شد. به همسر من می‌گفتند با پول کارگری نمی‌توانی خرج عمل پسرت را در‌بیاوری، بیا با ما این کار را انجام بده، کم‌کم افتاد در خط مواد و قرص و این اواخر مواد هم مصرف می‌کرد، اما من نمی‌دانم چه چیزی مصرف می‌کرد، فقط از حالت‌هایش متوجه می‌شدم چیزی مصرف می‌کند. البته آنجا از او تست گرفتند و خودش هم گفته که در حال خودم نبودم که این کار را کردم».

با هر سکوتی در میان صحبت‌های اهالی خانه، صدای بازی کودکان، نوری به فضای خانه می‌بخشد و با شروع مجدد صدای بزرگ‌ترها تیرگی دوباره در فضا حاکم می‌شود. مادر امیر‌علی، بین صداهای در‌هم‌تنیده‌شده کودکان، به صحبت‌های خود ادامه می‌دهد که: «همه رفیق‌های همسرم، بچه‌های همین منطقه هستند. چون این بچه‌ها خانواده درست‌و‌حسابی که نداشتند، با همدیگر در محل ول می‌چرخیدند، همین‌ها باعث شد تا همسر من هم به این راه کشانده شود. اصلا به شما گفتیم که قبلا حسین فقط فوتبال کار می‌کرد». همان موقع برادر حسین، حرف عروس خانه را قطع می‌کند و با صدای بلند، به میان صحبت وارد می‌شود و می‌گوید: «یکی از همین مؤسسه‌های شوش، حسین را به کلاس فوتبال می‌برد، برادرم پیشرفت کرده بود، حتی در استادیوم آزادی هم بازی می‌کرد، اما بچه‌های محل از راه به درش کردند که این‌طور شد، به شکلی که وقتی کسی جلویش سیگار هم می‌کشید، حالش بد می‌شد و بدش می‌آمد. به جوان‌های سیگاری می‌گفت به جای این کارها بروید ورزش کنید. تا ۱۵، ۱۶‌سالگی فوتبال بازی می‌کرد. اما الان کجاست؟ ما فقط شنیدیم پلیس ریخته همه دوستانش را هم گرفته است. هیچ چیز دیگری نمی‌دانیم».

مادری با ترس از داغ فرزند

مادر حسین زنی ریز‌اندام است. با هر جمله پسر و عروسش، قطره‌های اشکش را با گوشه روسری سیاه‌رنگ روی سرش پاک می‌کند. یکباره دستش را روی پاهای لرزانش می‌کوبد و با صدایی نسبتا بلند می‌گوید: «‌ما هیچ چیز نمی‌دانیم، به ما چیزی نمی‌گویند، ما را در دادگاه راه نمی‌دهند». برادر حسین به نشان تأیید در ادامه صحبت‌های مادرش، کمی جلو می‌آید و ادامه می‌دهد: «‌امروز خانمش رفته بود تا برگه ملاقات حضوری بگیرد، اصلا راهش نداده بودند. فقط یک بار از پشت شیشه ملاقات داشته‌. این روزها سخت می‌گذرد. آن روزی را که متوجه این ماجرا شدیم، هرگز فراموش نمی‌کنم. یکی از دوستانش آمد به ما گفت داداشت را گرفتند، خبر داری؟ گفتم، نه. چرا؟ گفت: سوار موتور بوده و مأمورها دنبالش بودند. اما بعد از آن ما سه روز از حسین بی‌خبر بودیم».

مادر حسین قطره‌های اشک روی صورتش را مرتب پاک می‌کند و با صدای لرزانی می‌گوید: «آن روز من سر کار بودم، بعد هر‌چه گریه کردم که این بچه است، پدر هم نداشته، فایده نداشت، کسی به حرف من گوش نکرد».

قطره‌ها روی خطوط پیر صورتش نقش بازی می‌کنند و بعد از صحبت‌هایش، سکوتی چند‌ثانیه‌ای حکمفرما می‌شود و صدای بازی کودکان تا حدودی این سکوت را برهم می‌زند. برادر حسین که تا این لحظه در فکر فرو رفته بود، با چشمان خیره به زمین، می‌گوید: «من آن روز سر کار در میدان پونک بودم که این اتفاق افتاد. ما اول فکر کردیم به دلیل مشکل بی‌مدرک‌بودن او را گرفته‌اند. اما بعد از سه روز که با مادرم و همسرش به اداره آگاهی رفتیم تا پیگیری کنیم، به ما گفتند برادرتان همین‌جاست، اما دیگر جواب ما را ندادند و گفتند دیگر اینجا نیایید. بعد از یک هفته هم که فیلمش در رسانه‌ها پخش شد. ما هیچ اطلاعی از جریان پرونده و دستگیری نداشتیم تا اینکه مثل بقیه مردم ما هم آن فیلم اعترافش را دیدیم. ما همه با دیدن این فیلم یکه خوردیم. هر‌کسی که ما را می‌شناخت، از این اتفاق تعجب کرده بود».

اصلا نه تا به حال وکیل را دیدیم و نه به دادگاه راهمان دادند

زن حسین، حین صحبت‌ها، دستش را زیر چانه خود می‌گذارد و به گل‌های کهنه قالی خیره می‌شود، اما مشخص است تا الان تمام حرف‌ها را به خوبی دنبال کرده و برای همین بعد از اتمام روایت‌های برادر حسین، از احوالاتش در زمان اطلاع از خبر دستگیری می‌گوید: «اول که این خبر را شنیدم، فکر کردم شاید تصادف کرده، بعد هم که با برادر و مادرش پیگیری کردیم، متوجه شدیم چه اتفاقی افتاده، من اصلا باور نمی‌کردم چنین اتفاقی افتاده باشد. همان روز که دادگاه داشت، ما حضور نداشتیم و به ما اطلاع نداده بودند، اما بیرون دادگاه همان خانمی که در فیلم ازش زورگیری شده بود، حضور داشت. من رفتم گریه و زاری کردم که به بچه کوچک من رحم کنید، اما مأمور اجازه نداد با هم صحبت کنیم. همان موقع پدر همان خانم سمت ما آمد و گفت «ما راضی به این حکم نیستیم، راضی نیستیم برای یک گوشی این کار را با او انجام دهند». اصلا هم معلوم نیست گوشی کجاست و چه اتفاقی افتاده. حتی نمی‌توانیم حضوری ملاقات داشته باشیم تا در مورد این ماجرا با حسین صحبت کنیم. در‌صورتی‌که اصلا اجازه نمی‌دهند حتی ما درخواستی داشته باشیم. الان هم زندان قزل‌حصار است. از خودش که در مورد حکم پرسیدم، گفت «‌10 سال زندان و اعدام در ملأ عام حکم دادند»، اما چیزی که ما در فضای مجازی و رسانه دیدیم، نوشته بود 25 سال زندان و حکم اعدام که چون تا الان ما اصلا وکیل این پرونده را ندیدیم و نامش را نمی‌دانیم، اصلا نمی‌دانیم حکم دقیقی که دادند چیست و آیا می‌توانیم تلاش کنیم تا تغییری ایجاد شود یا نه. اصلا جواب ما را نمی‌دهند و نمی‌گذارند حتی داخل دادگاه شویم». برادر حسین دستش را به نشان تأکید در هوا تکان می‌دهد و ادامه می‌دهد: «حتی اجازه نمی‌دهند وارد دادگاه شویم. تا دم در می‌رویم، چون افغانستانی هستیم هزار حرف به ما می‌زنند. 

مأمور جلو می‌آید و ما را بیرون می‌اندازد. الان شرایط پرونده همدستش را که ایرانی بوده، می‌بینیم، مادر و پدرش راحت می‌روند و می‌آیند، کسی هم با آنها کار ندارد، در‌صورتی‌که ما اصلا حتی وکیل پرونده را هم ندیده‌ایم، حتی اسم وکیل را هم نمی‌دانیم. حتی جلوی در دادگاه هم نگذاشتند بمانیم».

از بین حرف‌های مادر حسین، مشخص است که در یکی، دو روز گذشته جلوی دادگاه رفته، اما کسی به درخواستش برای ملاقات اعتنا نکرده و با گویش خاص خود ادامه می‌دهد: «ما اصلا نمی‌دانستیم دو دادگاهی که تا الان داشته چه زمانی بوده، ما خودمان آن‌قدر جلوی در دادگاه می‌ماندیم که اتفاقی می‌دیدیم او را می‌برند یا می‌آورند. اصلا نمی‌گفتند ما خانواده‌اش هستیم و ما را در جریان پرونده قرار دهند».

همسر این جوان معروف به زورگیر اتوبان نیایش، از روزهای اول دستگیری همسرش می‌گوید که برای پیگیری پرونده همسرش همراه فرزندش به دادگاه انقلاب رفته بوده و با همان بی‌حوصلگی ادامه می‌دهد: «آن روز درخواست کردم که بگذارند همسرم را ببینم؛ اما من را هم سوار ماشین کردند و آمدند خانه ما و کل خانه را گشتند؛ اما هیچ چیزی پیدا نکردند؛ در‌صورتی‌که در خانه دوستش کلی وسیله‌های مختلف پیدا کردند، با دستبند و پابند همسرم در ماشین بود و پسرم که این صحنه‌ها را دیده بود تا چند روز حالش بد بود». الان ما هم هیچ جایی را نمی‌شناسیم تا ما را راهنمایی یا کمک کنند. چند روز پیش هم که توانستم با قاضی پرونده آقای صلواتی صحبت کنم، گفت همسرت جرم کرده و باید مجازات شود، ما هم خودمان برایش وکیل گرفتیم و نمی‌خواهد شما کاری انجام دهید. هرچه گفتم برای عمل پسرم این کار را کرده، قاضی می‌گفت خب از خیریه کمک می‌گرفت تا تو را هم در این شرایط نگذارد. در‌صورتی‌که پدر همان خانمی که سوار ماشین بود، به ما می‌گفت همسرت آسیب جسمی نرسانده و ما راضی به این حکم نیستیم. قاضی گفت همسرم محکوم به اعدام شده و درمورد ماجرای چند سال حبس در پرونده هم گفت این برای مجازات سرقت‌های دیگرش است. چیزی هم که ما در فضای مجازی می‌بینیم، نوشته ۴۶ تا شاکی دارد. به قاضی گفتم این همه سرقت را همسر من انجام نداده، فقط همان چند باری که مواد مصرف کرده، این کارها را کرده؛ اما اصلا به حرف ما کسی گوش نمی‌دهد و برای هیچ‌کدام از دادگاه‌ها به ما اطلاعی ندادند تا حداقل شاکی‌های پرونده را ببینیم. فقط می‌دانیم دادگاه بعدی که ۱۱ مهر خواهد بود، دادگاه فرجام‌خواهی است».

برادر این جوان، به نظر هنوز حرف‌های نزده دارد، به کوله‌پشتی صورتی‌رنگ دختر خردسالش که گوشه پذیرایی رها افتاده، نگاه می‌کند و با صدای غمناکی در آخرین لحظات حضورم در این خانه می‌گوید: «این بچه شاید اگر درس می‌خواند، درگیر چنین شرایطی نمی‌شد، من حتی الان سه سال است که با التماس دخترم را در مدرسه ثبت‌نام می‌کنم. چون افغانستانی هستیم، با هر زحمتی تلاش می‌کنم دخترم حتما درس بخواند، هر سال با هزار التماس و خواهش دخترم را در مدرسه ثبت‌نام می‌کنند، ما حتی یک حمایت ساده درمانی هم نداریم، شرایط بسیار سخت است. از کودکی که امکان درس‌خواندن ندارد، چه توقعی می‌توان داشت؟ ما امیدواریم این حکم را تغییر دهند».

حالا همه اهالی خانه آرام و بی‌صدا گوشه‌ای نشسته‌اند، شاید فکر می‌کنند تمام آنچه را باید به طور کامل شرح دادند و دیگر قصه ناگفته‌ای از این ماجرا باقی نمانده است. تنها صدای بازی کودکان، امیدی در این فضای غم‌زده ایجاد می‌کند، همان موقع امیرعلی با قد کوتاه و موهای نامرتبش به سمت مادرش می‌دود و همچنان مادر با بی‌حوصلگی او را سرگرم کار دیگری می‌کند تا از صحبت‌ها درمورد ماجرای پدرش دور بماند و کمتر چیزی بشنود؛ اما نگاه‌های منتظر این خانواده در هنگام خداحافظی، نشان از نیاز به حضور فردی به‌عنوان منجی برای شکستن حکم اعدام فرزندشان را دارد.

حق آموزش را که از کودک بگیریم، نتیجه‌ای جز افزایش آسیب نخواهد داشت

یکی از مددکارهای اجتماعی فعال در منطقه شوش و هرندی که با این خانواده هم ارتباط تقریبا نزدیکی داشته، به تأثیر نقش آموزش و حضور کودکان در فضای مدرسه بر کاهش میزان آسیب‌ها و معضلات اجتماعی که گاه منجر به بزه‌دیدگی کودکان و نوجوانان می‌شود، اشاره می‌کند و می‌گوید: حضور کودکان در مدرسه علاوه بر بحث آموزش که اتفاق می‌افتد، منجر به آموزش‌پذیرکردن آنها خواهد شد. در مدارس قوانین را به کودکان یاد می‌دهند تا همان را در جامعه اجرا کنند، در واقع مدرسه دومین نهاد جامعه‌پذیر‌کننده کودکان است، حال در منطقه‌ای مثل دروازه غار، اگر کودکان در این بافت فرهنگی، مدرسه نروند، جایگزین مدرسه، برای آنها خیابان است و این خیابان است که آنها را به شکل دیگری جامعه‌پذیر می‌کند، همین جامعه‌پذیری به شکل خیابانی، باعث آشنایی این کودکان با بسیاری از بزهکاری‌ها و خلاف‌ها خواهد شد. با این شیوه هر سری بعد از انجام یک ناهنجاری به دنبال فعل چالش‌برانگیزتر دیگری می‌گردند. در کنار این باید اضافه کنم که در دروازه غار مراکز مردم‌نهاد بسیاری وجود دارد؛ اما اغلب آنها فقط مقطع ابتدایی را پوشش می‌دهند؛ یعنی هر چقدر هم بگوییم این سازمان‌ها کار خودشان را به‌درستی انجام می‌دهند؛ اما به هر حال آن هم محدودیت‌های خودش را دارد. در هر حال در مقاطع بالاتر این بچه‌ها باید به مدرسه بروند، آن هم مدارسی که پیش‌از‌این آنها را راه نمی‌داده یا خود بچه‌ها به دلیل نداشتن امکان مالی آنجا تحصیل نمی‌کردند. قبلا تحصیل کودکان در مدارس دولتی سخت بود؛ ولی الان سخت‌تر هم شده و حتی می‌توان گفت اصلا تحصیل کودکان اتباع به شکلی غیرممکن شده است.

این مددکار اجتماعی اضافه می‌کند: مواردی مثل نداشتن اوراق هویتی و سرشماری، مانع از ثبت‌نام این کودکان می‌شود، در کنار آن اگر این موارد را هم انجام دهند، شرایط مالی مانع ثبت‌نام آنها خواهد شد. همه این موارد باعث آن می‌شود که این کودکان از فضای آموزش دور بمانند و با سن کم وارد بازار کار شوند. اغلب کارهای این منطقه هم خلاف هستند از خرده‌فروشی مواد تا دزدی و کار در کارگاه‌های زیرزمینی که هزار آسیب برای کودکان دارد. باید این را هم در نظر بگیریم، کودکی که در مدرسه حضور دارد، در هر صورت یک ناظم یا معلمی او را مدیریت می‌کند، هر چقدر هم بخواهیم بگوییم آن مدرسه خیلی تخصصی و حرفه‌ای نبوده باشد؛ اما در هر حال نظارت کلی وجود دارد؛ اما این قضیه برای کودکانی که مدرسه نمی‌روند، کاملا فرق می‌کند؛ چون به طور کامل رها هستند، هیچ نظارتی روی آنها وجود ندارد و می‌بینیم که این بچه‌ها از همان سن کم به سمت مواد و اعتیاد می‌روند و این موضوع که از کودکان برای خرید و فروش مواد استفاده کنند، در دروازه غار خیلی رایج شده است. در این منطقه هر چیزی را که سخت پیدا کنید؛ اما مواد مخدر به هر شکلش را در کمتر از دو دقیقه می‌توانید تهیه کنید. در پایان هم باید به این موضوع اشاره کنم که تابستان امسال به دلیل چالش‌های موجود برای ثبت‌نام مدرسه کودکان بسیار سخت گذشت و حتی از بچه‌ها کسانی بودند که وقتی می‌خواستند از مشکل ثبت‌نام‌ها حرف بزنند، بغض می‌کردند. من نمی‌دانم این چه نوع سیاستی است؛ اما واقعا می‌دانیم اگر از فردی مثل حسین حمایت می‌شد، شاید درسش را ادامه می‌داد و هیچ وقت این اتفاق برای او پیش نمی‌آمد. باید در نظر بگیریم که هزینه تحصیل چقدر است و هزینه برخورد با این جرائم چقدر خواهد بود.

 

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها