یادداشتی بر رمان «یک روز با هزارسالگان» نوشته رعنا سلیمانی
کوچ غریبانه
هرچه گستره تمدن بشری بیشتر میشود مصداق عینی رنج مهاجرت آشکارتر میگردد.
طلا نژادحسن: هرچه گستره تمدن بشری بیشتر میشود مصداق عینی رنج مهاجرت آشکارتر میگردد. مهاجر مرغی بیبال است که کوچ میکند و غبطه میخورد. کوچ مرغان در پاییز و بهارشان که آنان آزادند، در پرواز و حرکت و شاکلهای که در آسمان میسازند، نمودی از زندگی دستهجمعی که نافی تنهایی است. کوچ چمدانهای خالی و مغزهای پُر. رعنا سلیمانی هم یکی از این طوطیان شکرشکن است که استعداد و تجربه هنری خود را به نوک گرفته و در دیاری غریب دور از سرزمین مادری، ادبیات زبان مادر را سروش گوش خوانندگان میکند و اگرچه جوان است و سرشار از انرژی، با «هفتهزارسالگان» محشور میشود. رعنا سلیمانی، در پنجمین اثر خود، با نثری پخته و صمیمی گستردهای از زندگی یک مهاجر با نمودی از شرایط زیستی، کار، موقعیت اقتصادی، روابط اجتماعی، آرزوها و آرمانهای بهتاراجرفته را به تصویر میکشد. رمان «یک روز با هزارسالگان» تصویر درونی آدمهایی است که ویرانی عاطفی را همراه با زنجیر مطولی از زادگاه تا سرزمین غریب به بند جگر میکشند.
رمان از زاویه دید یک زن مهاجر جوان به روایت اولشخص، با نگارگری ساده و صمیمانه فضا و نثری بدون تعقید لفظی و معنایی خواننده را با خود همراه میکند. نثری که با زبانی جاندار قوام یافته، با کاربرد ضربالمثلها و طنز و لایههایی گاهبهگاه فضای تلخ و گزنده بستر روایت را طراوت میبخشد که سرای سالمندان است، و گذر لحظههای کشدار در کنار آدمهایی که راند آخر بازی را باختهاند و از انجام کوچکترین کار شخصی درماندهاند و منتظر شنیدن سوت پایاناند. کشیدن بار تنهایی و تحمل تبعیضهای شغلی شهروندی، اطلاق واژه «مادر» از سوی «امین» پناهجوی نوجوانی که نه شناسنامه دارد و نه کارت اقامت و سه بار در مصاحبه رد شده و به کار سیاه مشغول است و حالا به خانه او پناه آورده و از بد حادثه مدتی است گموگور شده و او سرگشته اضطراب و نگرانی سرنوشت نامعلوم این همزبان و همدرد که نوستالژی پسر نوزادی را که بیست سال پیش در نوزدهسالگی و ناخواسته باردار شده و از دستش داده برایش زنده کرده. فرزندی که داغ ازدستدادنش را مثل داغ سیاوش سالها به جگر کشیده بود تا در غربت حالا این قرینه، این همدم هم غیب شود. با دیدن آگهی گربه گمشدهای بر دیوار، به صرافت تهیه آگهی برای امین میافتد، به این وسیله با نرمشی زیرکانه در زبان میان امین گمشده و گربه گمشده قرینهسازی میکند. با این تفاوت که اعلام مفقودی گربه مجاز است.
اینجا سرزمینی است زیبا و پر از نعمت و آزادی اما برای او زندگی یعنی از هفت صبح تا هشت شب با «هفتهزارسالگان»، عمری که هر ثانیهاش متعلق به یک مشتری خاص شرکت است، «مشتریان گزارش میدن که تو با مبایل حرف زدی» اگر او کوچکترین غفلت یا غیبت یا قصوری در این ثانیهها اعمال کند، تهدید به گزارش و اخراج از کار میشود. «میخواهم جوابی دندانشکن بدهم ولی پشیمان میشوم، ریشم گرو است، حفظ این کار برایم حیاتی است، پیش از این کارهای جورواجور داشتهام؛ پیشخدمتی در رستوران، کافیشاپ، مهدکودک، کار با کودکان معلول و استثنایی، اما هرگز استخدام رسمی نشدم». از گذشته، از پشت سر هر آنچه به یاد میآورد خوفناک و تلخ است، سراغ نوزاد مردهاش را که میگیرد، پاسخ مادرش کابوسی میشود برای باقی عمر «یادت باشه اون بچه گورزا بود، گورزا. کجا دفنش کردید؟ اون ولد زنا بود، اصلاً جنازهاش هم عاق شده بود. همین که کسی تو رو نکشت هنر کردیم، اینجور بچه رو باید بیاندازی توی توالت و سیفون رو روش بکشی».
این رنجواره را آنقدر با خود کشانده تا اینجا که بدیلش امین نوجوانان آواره را نشانده، که حالا او هم در این هنگامه غربت گموگور شده. این هجرت، این حرکت بر لبه تیغ، یک سویش به مثال معشوقی گمشده است که با تمام بیمهریها، تمام گزندها، بخشی از وجودش را در لابهلای آن، پشت سر جا گذاشته، در هیئت مادری خطاکار و نادان که از او دلگیر است به تصویر درمیآید، مادری که شاید همان مام وطن است که مجال ماندن از او گرفته و به ستم به سوی مهاجرتی ناخواسته سوق داده است. مادر نادان و بیتدبیری که تا انتها یک چشمش و شاید بخشی از وجودش خیره به سوی اوست. سویه دیگر این تیغ که مهاجر بر آن حرکت میکند، کشور میزبان است که نقش ولینعمت او را دارد. هرچه او بگوید ردخور ندارد. قانون قانون است، برای او نوشته نشده است، اما او مجبور به اطاعت از آن است. تازه زمان طولانی لازم است تا با آن آشنا شود. خیلی از قوانین نانوشته است، عرف است و او نمیشناسد، اما با تخطی از آن تحقیر میشود. «با این رفتارشان میخوان بگن تو یه خارجی احمق هستی». رعنا سلیمانی با ظرافتی خاص در قالب نثری ساده اما پر از ظرفیتهای زبانی در فرایند داستانی ساختارمند یکی از رمانهای درخورتوجه و اثرگذار را در زمینه ادبیات مهاجرت خلق کرده است. دو عامل رمان «یک روز با هزارسالگان» را ویژه میکند. نکته اول آنکه راوی این رمان یک زن است و جهان یک مهاجر از زاویه دید یک زن به تصویر درمیآید. زنی که مانند یکی از انبوه زنان جهان جنس دوم به حساب میآید و متحمل باری ویژه ناشی از باورها و تفاوتهای جنسیتی میشود. حالا این زن جوان تمامی آن ناسازها را باید در شرایط تحمیلی مهاجرت به دوش بکشد. در نتیجه جهان یک مهاجر در عرصهای با لایههای پیچیده و تأثیرگذار روایت میشود. عامل دوم در ارزشبخشیدن به بار معنایی و غنای مضمونی این رمان عرصه روایت است. یعنی انتخاب محیط پرستاری از معلولین و آدمهای ناتوان که فاقد توانایی انجام ابتداییترین کار شخصی خودشان هستند. این لازمهاش به تصویر درآوردن محیطی بسیار تلخ و طاقتفرسا است. از قابلیتهای این رمان توانایی هوشمندانه همراه با تجربه زیسته نویسنده در ترسیم و تجسد بستر این روایت است که بهخوبی از عهده ظرایف آن در یک روز کاری برآمده است.