|

خسرو در کارزار

افراسیاب بر آن بود به کین‌خواهى‌ها پایان بخشد، به همین روى شیده، فرزند دلاور خویش را نزد خسرو با این پیام فرستاد که تا کى بین دو مردم توران و ایران کینه و دشمنى به‌جاى مهر و دوستى بنشیند، هر‌آنچه تو بخواهى از گنج و خواسته به تو داده خواهد شد و سرزمین‌هایى که با بددلى گرفته شده، با خوشدلى بازگردانده مى‌شود تا با این آشتى‌جویى به کین‌خواهى پایان داده شود و اگر خسرو اندیشه نبرد در سر مى‌پروراند، به‌جاى درآویختن دو سپاه، با نیاى خویش به نبردى تناتن دست یازد و هر‌یک که پیروز شد، سپاه آن دیگرى را نیازارد و اگر خسرو مى‌پندارد نیاى او پیر شده، با فرزندش، شیده نبرد کند.

افراسیاب بر آن بود به کین‌خواهى‌ها پایان بخشد، به همین روى شیده، فرزند دلاور خویش را نزد خسرو با این پیام فرستاد که تا کى بین دو مردم توران و ایران کینه و دشمنى به‌جاى مهر و دوستى بنشیند، هر‌آنچه تو بخواهى از گنج و خواسته به تو داده خواهد شد و سرزمین‌هایى که با بددلى گرفته شده، با خوشدلى بازگردانده مى‌شود تا با این آشتى‌جویى به کین‌خواهى پایان داده شود و اگر خسرو اندیشه نبرد در سر مى‌پروراند، به‌جاى درآویختن دو سپاه، با نیاى خویش به نبردى تناتن دست یازد و هر‌یک که پیروز شد، سپاه آن دیگرى را نیازارد و اگر خسرو مى‌پندارد نیاى او پیر شده، با فرزندش، شیده نبرد کند. خسرو این پیام‌گزارى را نزد بزرگان و سرداران سپاه خویش بازگفت، همه خواستار آشتى بودند و تنها رستم در اندیشه گرفتن کین سیاوش بود و به ناگزیر، همه با رستم همسو شدند.

خسرو گفت: «بر آنم با شیده، خویش مادرى به نبرد بپردازم و اگر در این نبرد پیروز گردم، درنگ نکرده، سپاه را به توران کشم». و آن‌گاه براى شیده پیام فرستاد که تو به آرزوى خود به اینجا نیامده‌اى و آمدنت براى نامجویى و آوازه‌گرى نبوده که سرشت بد تو، تو را به اینجا کشانده. تو نیز از آن سرى گزند خواهى دید که بى‌گناه و به ستم گوسپندوار بریده شد.

قارن، فرستاده خسرو هرآنچه شاه گفته بود به شیده بازگفت و شیده با دلى پراندوه و آشوبى در سر به نزد شاه ترکان رفت و پیام خسرو بگزارد. افراسیاب آن کابوسى را به خاطر آورد که دیرینه سالى پیش از این دیده بود، سرش گردان گشت و دلش پر‌نهیب و دانست به آن نشیب گام نهاده است. فرزند خویش، شیده را گفت تا دو روز دیگر به جنگ نیندیشد. شیده، پدر را گفت: «دل بد مکن، فردا که خورشید رخشان جهان را دُرافشان کند و چرخ بنفش را روشنى بخشد، من و خسرو در آوردگاه، گرد سیاه به آسمان افشانیم».

دگر روز که با خنجر آفتاب، چادر لاژوردى شب دریده شد و جهان چون یاقوت زرد، شیده ز باد جوانى که در سر داشت بر اسب جنگى بنشست، جوشن بپوشید و کلاه کیانى بر سر گذاشت و رزمنده‌ای در پى او روان شد تا درفش شیده را بر فراز سرش به جنبش آورد و شیده بسان پلنگ تیزچنگ به نزدیک سپاه ایران آمد و خسرو را به نبرد فراخواند.

یکى از نامداران سپاه ایران، خسرو را از آمدن شیده آگاه گرداند که سوارى با تیغى به کف و گردنى افراخته به میان دو رده سپاه آمده، تو را مى‌جوید. خسرو خنده‌اى زد و جوشن خویش را خواست و ترگى زرین بر سر نهاد و درفش خویش را به رهام، فرزند گودرز داد. سپاه ایران با دیدن خسرو که راهى رزمگاه مى‌شد، زار و گریان شدند و خروشى برآمد: «اى شهریار تن خویش را با پوشیدن زره رنجه مدار، شهان بر تخت مى‌نشینند، باشد آنکه به دشمنى با تو کمر بربست، بر خاک سیاه نشیند و هیچ آرزویش برآورده نشود».

خسرو سراپا پوشیده در جوشن و گرز و کلاهخود، سپاه خویش را درود فرستاد و فرمان داد از این رزمگاه گامى فراتر نگذارند و بال‌هاى چپ و راست و دل سپاه را استوار نگاه دارند و هیچ‌کس جنبشى نکند و گوش به رهام بسپارند و بمانند تا خورشید در آسمان اوج گیرد، آن‌گاه خواهند دید چه کسى گزند دیده و هیچ دل را تنگ ندارد که آغاز و فرجام جنگ همین است.

و آن گاه شبرنگ بهزاد را برانگیخت و چون باد به‌سوى شیده تاختن گرفت و شیده با دیدن خسرو، بادى سرد از سینه برکشید و گفت: «درباره تو اندیشه دیگرى داشتم، اى خویش پسندیده پرخرد و ای نبیره فریدون که کلاهت چرخ ماه را مى‌ساید؛ باور نداشتم دست پیش گیرى با خال خویش در جنگ. اکنون که اندیشه جنگ دارى، رزمگاهى برگزین دور از دو سپاه که از ایران و توران کسى نبرد دو خویشاوند را نبیند و یاران را نیز به فریادرسى نخواهیم». شهریار پاسخ داد: «من داغ دل فرزند آن بى‌گناه، سیاوش هستم که به دست پدر تو کشته شد و از ایران به این دشت نه از بهر گاه و نگین که به کین آمده‌ام. تو بودى که نبرد با من را خواستار شدى؛ چراکه دیگران را ناسزا مى‌پنداشتى».

آن‌گاه پیمان کردند از هیچ سوى کسى به یارى آنان نشتابد و هر دو از لشکر دور شدند و به جایى رفتند که شیر و پلنگ نیز پاى نمى‌گذاشت و شاهین بر فراز آن بال نمى‌گشود. در آن آوردگاه، دو اسب و دو جنگى بسان دو گرگ روباروى یکدیگر ایستادند. سواران چون دو شیر که در روز شکار پرخشم هستند با نیزه‌هایى دراز نبرد را آغازیدند و چون نیزه‌ها درهم شکست، عمود رومى و شمشیر و تبر به کار گرفته شد و زمین از گرد دو سوار سیاه شد و هیچ‌یک از آن دو از آوردگاه سیر نشدند و چون شیده دلاورى و زور خسرو را بدید، از مژگان، سرشکش فروچکید و دانست این زور همان فره ایزدى است و اکنون باید بر تن خوى کرده خویش بگرید و چون درمانده شد با خود اندیشید شاید بتواند در کُشتى شاه را زمین زند و گفت: «شهریارا، با تیغ و سنان راه به جایى نبردیم، پیاده شویم و به کردار شیران چنگ در چنگ یک‌دیگر اندازیم». خسرو دانست او چه اندیشه‌اى در سر دارد و با خود گفت این شیرمرد با زور و چنگ است و اگر پیاده نشوم، بر ایرانیان تنگ گیرد.

رهام که درفش خسرو را بر دوش داشت، گفت: «اى تاجور، گوهر خویش را با پیاده‌جنگیدن، ننگین مگردان و اگر قرار است پاى به خاک نهید، چرا خسرو پیاده بجنگد که من از کشواد نژاد دارم، بمان تا من با او بجنگم نه شاه گردنفراز».

خسرو در پاسخ گفت: «شیده از پشت پشنگ است و با تو هرگز نخواهد جنگید و تو نیز توان نبرد با او را ندارى. ما هر دو از خاندان فریدون هستیم و چون شیده، از مادر، پهلوان زاده شده، مرا ننگ نیست که پیاده با پلنگ بجنگم».

در این هنگامه، مترجم شیده به او گفت: «تو توان جنگیدن با شهریار ایران را ندارى، بهتر آن است که از جنگ دست بشویى که گریختن از دشمن زیبنده‌تر از کشته‌شدن است». شیده در پاسخ گفت: «مرا استودان و گور بهتر از گریختن است، اگر مرگ من به دست اوست، نه دشمن توان رهانیدنم را دارد و نه دوست؛ مگر پیاده بتوانم بر او دست یابم».

خسرو گفت: «به یاد ندارم کسى از خاندان کیانیان پیاده جنگیده باشد و اگر تو رزم پیاده مى‌خواهى، دریغى نیست». و از اسب فرود آمده، کلاه کیانى از سر برگرفت و اسب و کلاه را به رهام داد و شیده نیز از اسب خویش فروجست.