|

کابوس شبانه

متخصص جوانی در یک شهر دور که برای طرح اعزام شده است، نوعی آنسفالیت تشخیص می‌دهد که امکان درمان دارد. تشخیص و درمان این بیماری در مراحل اولیه عوارض اندکی بر جا خواهد گذاشت. او این کار را جزء مهارت‌های اصلی خود به حساب می‌آورد.

کابوس شبانه

  متخصص جوانی در یک شهر دور که برای طرح اعزام شده است، نوعی آنسفالیت تشخیص می‌دهد که امکان درمان دارد. تشخیص و درمان این بیماری در مراحل اولیه عوارض اندکی بر جا خواهد گذاشت. او این کار را جزء مهارت‌های اصلی خود به حساب می‌آورد. احساس می‌کند گذشته از بیماران معمولی که هر روز می‌بیند، او را عمدتا برای همین بیمار به این شهر دور فرستاده‌اند. پدربزرگش همیشه می‌گفت «توپچی را تنها برای یک روز تمام سال حقوق می‌دهند». می‌داند هر دقیقه تأخیر در شروع درمان میزان بیشتری از هیپوکامپ* بیمار را تخریب می‌کند و بیمار اگر زنده بماند، نه‌تنها توانایی به خاطر سپردن مطالب را نخواهد داشت؛ بلکه کنترل رفتار را از دست می‌دهد و توان برنامه‌ریزی برای کارهایش را نخواهد داشت. اختلالات شدید رفتاری خود او، خانواده‌اش و گاه اطرافیان را از یک زندگی عادی محروم خواهد کرد. بیماری را از زمان دستیاری به یاد می‌آورد که به دلیل عواقب یک آنسفالیت شدید برای تمام عمر دچار اختلالات رفتاری شدید حرکات تهاجمی و عدم تحمل خانه شده و شهر کوچک محل زندگی را به هم ریخته بود. وقتی چند ساعت بعد خبر آوردند که حتی یک ویال آمپول آسیکلوویر در شهر پیدا نمی‌شود، انگار آب سردی بر تمام تن او ریخته بودند و وقتی بستگان بیمار درخواست داروی مشابه می‌کردند (و داروی مشابه که برای این بیماری وجود ندارد) استیصال او بیشتر می‌شد. و وقتی یکی از آنها درخواست استفاده از طب سنتی در درمان این بیمار را بر زبان آورد، او داشت منفجر می‌شد. به نظرش می‌رسید این همه ساختمان و دستگاه و وسایل بیمارستان برای چیست؟ به نظرش تمام داروخانه‌های شهر با آن‌همه جعبه‌های رنگارنگ وقتی که روز واقعه به کار نیایند، از اساس پوچ و بی‌معنی بودند. پزشک جوان نمی‌توانست درک کند چگونه است که پزشکی متخصص، مسلح به آخرین دانش روز را با انواع مقررات و الزامات مجبور به حضور در محلی می‌کنند که الزامات و ضوابطش برای تهیه امکانات کار نمی‌کند. نمی‌توانست درک کند چگونه ممکن است برنامه‌ریزانی وجود داشته باشند که درک‌شان از مسائل پزشکی در سطح بستگانی باشد که مشابه و سنتی درخواست می‌کنند، کسانی که هنوز به دانش ایمان نیاورده‌اند. نه در درمان بیماران و نه در اقتصاد. به‌ویژه اقتصاد سلامت (که گویی مبحثی اقتصادی اما فارغ از قوانین اقتصاد است). وقتی بیمار تنها به دلیل نبود آسیکلوویر بر آمبولانس گذاشته شد تا به دنبال سرنوشت خود که حالا به چند ویال دارو وابسته شده، روانه شود، قلب پزشک جوان هم داشت از قفس پر می‌کشید. هیچ‌کدام از مشکلاتی که تا امروز در تحصیل و کار خود تحمل کرده بود، از تحقیر و کار اجباری گرفته تا نبود امکانات هیچ‌کدام تأثیری تأسف‌بارتر از این نداشت. آن شب پزشک جوان در کابوس، خود را محبوس در زندانی می‌دید شبیه هیپوکامپ، هیپوکامپی که به ویروس هم آلوده است. چنبره از تارهای کش‌دار که خلاصی از آن مقدور نبود. محیطی که در آن نه‌تنها هیچ چیز برای اصلاح به خاطر سپرده نمی‌شود، هیح کنترلی بر رفتار حتی خشونت‌آمیز وجود ندارد، هیج برنامه‌ریزی‌ای هم برای اداره امور حال و آینده وجود ندارد، درست مثل بیماری با آنسفالیت هرپس.

* هیپوکامپ، لوب تامپورال میانی 

محل ذخیره‌سازی حافظه در مغز