بدبینی عقل، خوشبینی اراده
از دانشجویانم پرسیدم، «وقتی همه این شلوغیها به پایان رسید، دوست دارید کشورمان چه تغییری کرده باشد؟!» پاسخ پُرتکرار آنها این بود: «دوست دارم در فضایی متفاوت زندگی کنم که صدایم شنیده شود». ا
از دانشجویانم پرسیدم، «وقتی همه این شلوغیها به پایان رسید، دوست دارید کشورمان چه تغییری کرده باشد؟!» پاسخ پُرتکرار آنها این بود: «دوست دارم در فضایی متفاوت زندگی کنم که صدایم شنیده شود». این شبیه فریاد ریلکه، شاعر اتریشی است که میگفت: «اگر من غریو سر دهم، آیا کسی از میان طبقات آسمان، صدای مرا خواهد شنید؟» بله، نوباوگان سرزمینمان از اینکه نادیده گرفته میشوند و صدایشان پژواکی ندارد، دلگیر و خموده هستند. در این زمانه پُرآشوب که جامعه به شدت قطبی شده، اصلاح امور نه با یکدستکردن، نه با تکصدایی، نه با تکنوازی محزون و پُراشتباه فقط عدهای خاص، بلکه با همآوازی باشکوه همه نواها و همه صداها ممکن میشود و اینطور یک سرزمین به بیشترین قدرت خود دست مییابد.
به دانشجویان توصیه کردم آخرین کتاب الیف شافاک، نویسنده سرشناس تُرک را بخوانند. ما این نویسنده را با کتاب «ملت عشق» میشناسیم. کتاب جدید او با عنوان «چگونه در پریشاناحوالی، سالم بمانیم؟!» در ایران با عنوان «فرزانگی در عصر تفرقه» ترجمه و منتشر شده است. خلاصه صوتی این کتاب هم در پادکست شماره 9 ویدئوراه، در دسترس است. خانم شافاک، در این کتاب میگوید، وقتی صدای کسی گرفته شود، انگار از زندگی محروم میشود. دلیل اهمیت شنیدن صداها این است که ما آدمها از داستان ساخته شدیم. فهم ما از اتفاقاتی که در گذشته برایمان رخ داده، اتفاقاتی که اکنون رخ میدهد و اتفاقات آینده – رؤیاها و آرزوهایمان- با داستان است که در ذهنمان شکل میگیرد و مفصلبندی میشود.
ما از داستان ساخته شدیم. مایا آنجلو، شاعر آمریکایی، به طرز درخشانی مینویسد: «هیچ عذابی برای انسان، بالاتر از آن نیست که مجبور شود، داستانی ناگفته را در سینهاش نگه دارد». انسانی که داستانش ناشنیده میماند، از خود و باطنیترین تجربیاتش جدا میافتد. اگر کسی نتواند داستانش را تعریف کند، به این معنی است که انگار بخش مهمی از انسانبودنش، از او گرفته شده است. داستانها با انکارشدن، نادیده گرفتهشدن و بیاننشدن از بین نمیروند، بلکه تغییر ماهیت میدهند و به خشم، سرخوردگی، اضطراب و بیتفاوتی تبدیل میشوند. لابد دلیل عصیان کنونی جوانان و جگرگوشهگان ما، همین احساس دردآور شنیدهنشدن است.
وقتی صداهای بیصدا را نشنویم، آدمها احساس ناچیزبودن و مهمنبودن میکنند و به تدریج دچار مرگهای ناامیدی میشوند. وقتی صدای مردم را نشنویم، پوچگرایی، بیتفاوتی و خشونت، ساحت جامعه را پُر میکند؛ انگار مردمان جامعهمان را در میانه و درمانده رها کردهایم، بدون اینکه بتوانند کاری کنند. لازمه این شنیدن، فهمیدن و به رسمیت شناختن مفهومی به نام «تکثر» است. تکثر یک اسم نیست، یک فعل و یک اقدام است. اینکه بفهمیم واقعیتهای اجتماعی در فرهنگ هر جامعهای، نه با تکصدایی، نه با بخشنامه و نه در اتاقهای تنگ مدیران دولتی، بلکه در عرصه عمومی، خود را نشان میدهد. جایی که همه مردم مثل نورونهای مغز، در گوشه گوشه جامعه نبض میزنند و سهم خودشان را در بالندگی فرهنگ ایفا میکنند، فرهنگ قوی میشود، پیش میرود، پوست میاندازد و منسجم میشود و خود را با تغییرات همنوا میکند. فرهنگ، قدرتمندترین سلاح یک سرزمین است. وقتی ما جلوی داستانها را بگیریم، در برابر حرکت فرهنگ ایستادهایم و مانع پویایی فرهنگ شدهایم.
جامعه سرخورده، جامعهای است که داستانهایش نمیتواند شنیده شود. وقتی بسیاری از صداها شنیده نشد، آن جامعه ناخواسته گرفتار سیکل مخرب دوسویه میشود؛ «خشونت» و «بیتفاوتی». بیتفاوتی، به ظاهر احساس آرامی است، اما در واقع مخربترین احساس انسانی است. همانطور که رنگ سفید، ترکیبی از همه رنگهاست، بیتفاوتی هم به طرز پنهانی ترکیبی از همه احساسهای فلجکننده است. من سراسر وجودم درد است که رویش را پوستی پوشانده است؛ بیتفاوتی، شبیه پوستی است که روی مجموعهای از دردها کشیده شده، اما آن زیر همه اینها جریان دارد. بیتفاوتی، باعث شکلگیری اضطراب، ناامیدی، افسردگی، سردرگمی و خشونت میشود و وقتی در جامعه فراگیر شد، آن جامعه انسانی به یک فلج و بیحسی عمیق میرسد و آن سرزمین در ضعیفترین حالت خود، در موقعیت در میانه و درمانده گرفتار میشود. خطرناکترین احساس، نداشتن احساس است. ما وقتی خیلی از صداهای جامعه را نادیده میگیریم، این احساس فرصت بروز مییابد و جامعه چرخهای از خشونت و یأس را دائم تکرار میکند. راه برونرفت از این سیکل مخرب، به رسمیت شناختن تکثر است.
دانشجویانم سؤال میکنند پس جامعه در شرایط بحران چه باید بکند؟ گرامشی، جامعهشناس ایتالیایی، راهحل را در کتاب «دفترهای زندان» در «بدبینی عقل و خوشبینی اراده» میداند که آن را از رومن رولان اقتباس کرده است. او در این کتاب، با ارزیابی خونسردانه از وضعیتش در زندان، همه امیدهای باطل به رهایی سریعش را رد کرده، اما به ضرب قدرت اراده، خود را متقاعد ساخته که به وجودی بیهوده تقلیل نخواهد یافت. گرامشی مینویسد: «من واقعبینانه و با آرامش، همهچیز را نظاره میکنم و اگرچه نمیتوانم به هیچ توهم کودکانهای بیندیشم، قاطعانه اعتقاد دارم که نباید در زندان بپوسم. اغلب اوقات، خوشبینی چیزی بیش از دفاع از کاهلی، بیمسئولیتی و عدم اراده در انجام هر کاری نیست. همچنین شکلی است از سرنوشتباوری و مکانیکیانگاری. بر عواملی بیرون از اراده و فعالیت فرد تکیه میکنیم و به نظر میرسد که با شور و شوقی ملتهب میشویم. واکنشی لازم است که برای عزیمت خود متکی به عقل باشد. یگانه شور و شوق موجه، شور و شوقی است که ملازم اراده هوشمندانه، فعالیت هوشمندانه و به نحو بدیعی سرشار از ابتکارهای مشخصی باشد که واقعیت موجود را دستخوش تغییر کند».
برای درک بهتر این راهحل باید گفت، ما سه سطح داده داریم. یک سطح «اطلاعات» است، مثل خبرها و رویدادها. یک سطح «دانش» که کمی عمیقتر است و سطح سوم «خرد» که عمیقترین است. در پریشاناحوالی، اخبار، کل ساحت اندیشه انسان را تسخیر میکند. در اخبار، آگاهی وجود دارد و در روزگار بحران، باید از رویدادها آگاه شد، اما اخبار به بدبینی عقل منجر میشود و این نیمی از راهحل است؛ پس نباید در این مرحله باقی ماند. ما در عین بدبینی عقل، به خوشبینی اراده هم نیاز داریم و اینجا دانش، مخصوصا جامعهشناسی، تاریخ و ادبیات به کارمان میآید. اینها به اندیشه انسان عمق میدهند و وادارمان میکنند که ارادهمان را زنده نگه داریم تا بتوانیم دست به عمل برای بهبود شرایط بزنیم. خرد، ترکیب و سنتزی از آن اطلاعات و دانش است که با ترکیب «بدبینی عقل» و «خوشبینی اراده»، در روزگار بحران کمک میکند تا انسانها بهتر عمل کنند. خرد، دانشی است که با واقعیت محک خورده و اندیشهای است که به قصه زندگی ما راه پیدا میکند. ما از داستان ساخته شدیم.