|

به مناسبت انتشار «مرگ تراژدی» اثر جورج اشتاینر

مرگِ ناممکن

«مرگ تراژدی» اثر جورج اشتاینر اگرچه قدیمی است اما اهمیت آن امروزی است و امروزی باقی خواهد ماند، زیرا جهان کماکان تراژیک است و انسان شکل‌های گوناگون تراژدی را تجربه می‌کند اما اشتاینر از مرگ تراژدی می‌گوید، آن‌هم در قرنی که دو جنگ جهانی را تجربه کرده و تراژیک‌تر از هر زمان دیگری است؛ بنابراین می‌توان تصور کرد که درک اشتاینر از تراژدی متفاوت از تلقی رایج است.

مرگِ ناممکن

«مرگ تراژدی» اثر جورج اشتاینر اگرچه قدیمی است اما اهمیت آن امروزی است و امروزی باقی خواهد ماند، زیرا جهان کماکان تراژیک است و انسان شکل‌های گوناگون تراژدی را تجربه می‌کند اما اشتاینر از مرگ تراژدی می‌گوید، آن‌هم در قرنی که دو جنگ جهانی را تجربه کرده و تراژیک‌تر از هر زمان دیگری است؛ بنابراین می‌توان تصور کرد که درک اشتاینر از تراژدی متفاوت از تلقی رایج است.

تلاش اشتاینر در وهله اول پیدا‌کردن عنصر تراژیک در دل تاریخ است؛ بنابراین به جست‌وجوی آن و تبارشناسی تراژدی می‌رود تا به زایش آن در یونان باستان می‌رسد. او در افسانه‌های یونان و در میان اولین تراژدی‌نویسان بزرگ سوفوکل، اوریپید و... غور می‌کند و سپس ردپای عنصر تراژیک را تا دوره معاصر در میان نمایش‌نامه‌نویسانی مانند بکت، سارتر و حتی برشت پی می‌گیرد.

نقطه شروع اشتاینر برای درک تراژدی از مقایسه آن با آیین یهود شروع می‌شود. از نظر اشتاینر تراژدی از اساس با آموزه‌های آیین یهود بیگانه است، چون هسته اصلی ادیان عدالت است در‌حالی‌که روح تراژدی با عدالت بیگانه است. مقصود از عدالت هستی‌شناسی عدالت یا چنان که اشتاینر می‌گوید متافیزیک عدالت است، مقصود از متافیزیک عدالت آن است که کار جهان مبتنی بر مشیتی است که درک آن امکان‌پذیر است، زیرا کار جهان نه بی‌سبب و نه بی‌معنی است بلکه دارای حکمت است و آدمی در جهانی مبتنی بر چنین مشیتی پاداش یا سزای کارهای خود را اعم از نیک یا بد درنهایت دریافت می‌کند.

هنگامی که اشتاینر از آیین یهود و آموزه‌های آن می‌گوید همچنین به غایت معنادار تاریخ توجه می‌کند اما مهم‌تر آن‌که آیین یهود الهام‌بخش نگاه مسیانیک به تاریخ است. مقصود از نگاه مسیانیک، نگاهی مسیحایی به تاریخ است؛ تاریخی که با دو مشخصه تعیین‌ می‌شود: اولی رستگاری است به این معنا که چیزی باید نجات داده شود و دوم غایت‌گرایی است، آن‌هم با این تلقی که سرانجامی وجود دارد که طی پروسه‌ای زمان‌بر همه چیز درنهایت، حتی در آخرین روز جهان یعنی همان روز موعود قضاوت و آن‌گاه کامل می‌شود تا عدالت چنان‌که گویا در ذات جهان است تحقق یابد.

اشتاینر اما در آموزه‌های آیین یهود باقی نمی‌ماند و به سراغ مارکس می‌رود، چون اندیشه‌های مارکس را در آیین یهود می‌یابد. از نگاه اشتاینر «تاریخ مِسی» را می‌توان با صورت‌بندی دیگری در ایده‌های مارکس جست‌وجو کرد. به نظر اشتاینر اندیشه مارکس واجد همان مشخصه‌های تاریخی «رستگاری» و «غایت‌گرایی» تاریخی است، او سپس به حکمی مشهور از مارکس استناد می‌کند که رستگاری -آزادی- درک ضرورت است و تا مادامی که آدمی «ضرورت» را درنیابد، تاریخ غیرقابل فهم، غیرعقلانی و کور است؛ بنابراین رستگاری آن هنگام رخ می‌دهد که انسان به‌عنوان سوژه تاریخی موقعیت خود را در لحظه مناسب که لحظه آزادی است درک کند تا تاریخ درنهایت حکم به رستگاری* بشر دهد. رستگاری یا چنان‌که مارکس می‌گوید رهایی هدف مارکس است اما قبل از آن چنان‌که اشتاینر گفته فلسفه وجودی آیین مسیحایی و آموزه‌های یهود است. در‌حالی‌که «تراژدی» با هرگونه ایده رستگاری بیگانه است و آن را وهم بشری تلقی می‌کند. مارکسیسم و قبل از آن تاریخ یهود و مسیحانی در مقابل درک تراژیک از جهان قرار می‌گیرند. شاید به همین دلیل باشد که در مارکسیسم تراژدی غایب است، مارکس کمتر درباره شکسپیر سخن گفته تا درباره بالزاک. زیرا مارکس درک تاریخی خود را بیشتر در آثار اجتماعی بالزاک پیدا می‌کند و بدین‌سان درست در نقطه مقابل شکسپیر و تک‌تک شخصیت‌‌های نمایشی‌اش قرار می‌گیرد و این تنها به مارکس منحصر نمی‌شود، تروتسکی نیز به‌عنوان منتقد ادبی بیشتر به تولستوی بها می‌دهد تا داستایفسکی، زیرا در داستایفسکی رگه‌هایی عمیق از تراژدی وجود دارد و این تنها اختصاص به ایده‌پردازان اولیه مارکسیسم ندارد. حتی بعدها نظریه‌پردازان مهمی چون لوکاچ نیز هنگامی که از تراژدی سخن می‌گویند، آن را نه «موقعیت» یا به تعبیر مالرو «سرنوشت بشر» که یک لحظه، لحظه‌ای گذرا تلقی می‌کنند؛ لحظه‌ای که اگرچه خود یک زندگی است اما در اصل ربطی به حیات اجتماعی آدمی پیدا نمی‌کند. لوکاچ از تراژدی همچون زمانی گذرا و مستعجل یاد می‌کند. «لحظه‌ای که هم آغاز و هم پایان است که هیچ چیز نمی‌تواند جانشین آن گردد و یا به دنبالش بیاید. هیچ چیز نمی‌تواند آن را با زندگی عادی مرتبط سازد». لوکاچ آن‌گاه اضافه می‌کند که «تراژدی یک لحظه است، لحظه‌ای که مبین زندگی نیست بلکه خود زندگی است»، اما آن نوع زندگی که متفاوت از زندگی معمول و حیات اجتماعی انسان‌ها است. به نظر لوکاچ و به‌طور‌کلی مارکسیسم، تراژدی در اساس بر انزوا، تفرق و فرد مبتنی است، درحالی‌که مارکسیسم بر اشتراک و اجتماع تأکید و تکیه می‌کند.

با ورود کافکا به ادبیات، جهان عرصه دیگری از «مرگ تراژدی» را تجربه می‌کند. از طرفی کافکا خود متعلق به سنت‌ها و آیین‌های کهن یهودی است و از طرفی دیگر داستان‌های او دربردارنده امید در عصر حاضرند، مقوله‌ای که در تراژدی جایی ندارد. به نظر بسیاری از جمله گرهارد شولم که طرف گفت‌وگو و مکاتبه با کافکا بوده، دنیای کافکا دنیای وحی است، وحی‌ای که شاید نتواند تحقق یابد اما در آثارش امیدهایی ولو کوچک یافت می‌شود که نشان از باور او به نوعی مسیانیزم است. مسئله کافکا اگرچه نرسیدن است، چنان‌که کا به «قصر» نمی‌رسد اما نرسیدن به مقصد به معنای آن نیست که مقصد وجود ندارد.

به اشتاینر بازگردیم، از نظر اشتاینر مرگ تراژدی تصوری موهوم است. انسان به‌رغم پیشرفت علمی و فنی کماکان با تراژدی‌های گوناگون در زندگی دست‌وپنجه نرم می‌کند. در تصویری کلی‌تر می‌توان به تراژدی نام‌های گوناگون داد: ضرورت کور، وسوسه‌های دوزخ، تقدیر یا توحش و درنده‌خویی آدمی. هرچه است مرگ همواره در بزنگاه‌های زندگی آدمی را غافلگیر می‌کند، ممکن است گاه زمان را به تعویق اندازد اما درنهایت او را تسخیر کرده، به نابودی می‌کشاند و گاه نیز در مواردی بسیار نادر او را پس از نابودی به آرامشی می‌رساند که به درک آدمی درنمی‌آید، چنان‌که هستی به درک درنمی‌آید.

پی‌نوشت:

* به نظر می‌رسد آزادی از نظر مارکس مقوله‌ای معادل رهایی و رستگاری تعبیر می‌شود. 

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها