|

شکل‌های زندگی: ادبیات واسطه می‌شود

خطوط موازی

ادبیات و فلسفه حریفانی درگیر رقابت با یکدیگرند، این رقابت از نخستین شعری که سروده شد تاکنون ادامه دارد. گاه این دو رقیب قدیمی به سازش با یکدیگر می‌رسند و گاه در مقابل هم قرار می‌گیرند تا بدان حد که می‌کوشند دیگری را از صحنه خارج کنند، بازی اما ادامه دارد.

خطوط موازی

نادر شهریوری (صدقی):‌ ادبیات و فلسفه حریفانی درگیر رقابت با یکدیگرند، این رقابت از نخستین شعری که سروده شد تاکنون ادامه دارد. گاه این دو رقیب قدیمی به سازش با یکدیگر می‌رسند و گاه در مقابل هم قرار می‌گیرند تا بدان حد که می‌کوشند دیگری را از صحنه خارج کنند، بازی اما ادامه دارد.

فلسفه، جهان و روابط پیرامون آن را به مجموعه‌ای از ایده‌های کلی تقلیل می‌دهد، حال آنکه ادبیات، جهان و مناسبات آن را به شکل اموری ملموس و واقعی‌تر به نمایش می‌گذارد. هرگاه صحنه تنش میان این دو رقیب دیرین را به صحنه شطرنج تشبیه کنیم، فلسفه ترکیبی کلی برای بازی ارائه می‌دهد، در حالی که ادبیات شطرنج را بازی می‌کند. نویسنده در شروع داستان نمی‌داند کارش به کجا منتهی می‌شود، ممکن است او با ایده‌ای معین شروع به کار کند اما در ادامه درمی‌یابد که ایده‌ها چنان‌که تصور می‌کرد او را تا آخر همراهی نمی‌کنند، درست مانند شطرنج که شروع بازی با ترکیبی از پیش تعیین‌شده به معنای ادامه همان ترکیب تا پایان بازی نخواهد بود، به‌خصوص آنکه در مقابل حریفی قدرتمند بازی کند که می‌تواند بازی را دستخوش تغییر کرده و آن را به مسیرهای کاملا غیرقابل پیش‌بینی بکشاند.

در این شرایط ادبیات می‌کوشد موقعیت خود را دریابد و از امکانات موجود برای درک واقعیت بهره ببرد. بنابراین همچنان شطرنج‌بازی حرفه‌ای تلاش می‌کند از مهره‌های خود بیشترین استفاده را ببرد. بدین منظور، رُخ، سوار، اسب و مهم‌تر از همه سربازها -پیاده‌نظام- را پیش می‌راند تا صحنه چنان‌که می‌خواهد چیده شود. در شطرنج پیاده‌ها ترکیباتی متنوع ارائه می‌دهند، آنها می‌توانند گاه حلال معضلات پیش‌رو باشند، همچنین پتانسیل زیادی نهفته در خود دارند زیرا قابلیت تبدیل‌شدن به مهم‌ترین مهره شطرنج یعنی وزیر را دارند. در ادبیات کلمات نیز همان نقش پیاده‌نظام -سرباز- را بازی می‌کنند، نویسنده می‌کوشد آنها را با دقت و وسواس انتخاب کند تا تبدیل به جملاتی موزون شوند و در نهایت به ترکیبی هنری که لازمه هر اثر ادبی است درآیند.

فلسفه اما در همه حال به ادبیات نیاز دارد. فلسفه به آن دلیل که نمی‌تواند خود را برای همه فهم‌پذیر کند رنج می‌کشد. رنج فلسفه، رنجی مزمن است. مقصود از رنج مزمن، رنجی کهنه و قدیمی است که با شروع فلسفه -جبرت در جهان هستی- پدید آمده، آنچه به‌خصوص باعث رنج فلسفه می‌شود، نبود «واسطه‌ها» است. فیلسوفان یونان از همان ابتدا به رنج فلسفه پی برده‌ بودند. سؤال دموکرتیوس از فیلسوفان اولیه یونان، دال بر رنجی بود که فلسفه می‌برد و آن اینکه چرا ایده‌های فلسفی آن امکان را پیدا نمی‌کنند تا بی‌واسطه تحقق پیدا کنند؟

با این حال رنج‌های فلسفه می‌توانست تا حدی التیام پیدا کند و آن به کمک ادبیات -هنر- امکان‌پذیر بود. به بیانی دیگر ادبیات می‌توانست و می‌تواند ترکیباتی متنوع از ایده‌های کلی را در قالب‌های مشخص و انضمامی ارائه دهد تا سختی درک آثار فیلسوفان آسان‌تر شود. در اینجا ادبیات به جایگاهی مهم در عرصه حیات بشری ارتقا پیدا می‌کند. جز این فلسفه و کار فیلسوفان گنگ باقی می‌ماند، اما این تمامی ماجرا نیست. به‌ رغم جایگاه مهمی که ادبیات پیدا می‌کند، ادبیات نیز به‌تنهایی نمی‌تواند یکه‌تاز عرصه اجتماع گردد، زیرا هیچ اثر هنری نمی‌تواند بدون ایده تحقق پیدا کند. جز این، ادبیات -هنر- دیگر نه متنی هنری بلکه احساسی بی‌واسطه و شهودی می‌شود که می‌توان آن را با کشف و شهود یکی گرفت. بدین‌ سان ادبیات نیز به همان اندازه -گاه بیشتر و یا کمتر- نیازمند طرحی از ایده‌های فلسفی برای استمرار خود است. نویسنده حتی اگر چیره‌دست و متبحر باشد بدون ارائه ترکیب اولیه و گشایش‌هایی که فلسفه ارائه می‌دهد، نمی‌تواند مؤلف متن باشد. از طرفی ادبیات با کمک‌گیری از فلسفه در نقش واسطه، لذت خواندن متن را برای خواننده دوچندان می‌کند و آن همانا لذت رویارویی با ایده است، کشف امور کلی که در ذات فلسفه وجود دارد در متنی فشرده و جزئی مانند یک رمان صرفا از تبادل متقابل میان فلسفه و ادبیات برمی‌آید. در این صورت فلسفه هم متن ادبی و هم کنش قرائت و هم دریافت اثر ادبی را غنی‌تر می‌سازد.

از رابطه میان ادبیات و فلسفه بیشتر می‌توان سخن گفت، رابطه میان این دو ازجمله مسائلی است که منتقدین با آن مواجه می‌شوند. بسیاری ادبیات و فلسفه را به دو خط موازی تشبیه می‌کنند، این تشبیهی درست است اما مهم نقطه‌های تلاقی این دو خط است و اینکه آیا این دو خط موازی به هم می‌رسند؟ پاسخ به این سؤال می‌تواند فضای مبهم میان این دو را روشن سازد. بسیاری از نویسندگان ازجمله بورخس، فارغ از «رنج‌های فلسفه» بر این باورند که دو خط موازی یکدیگر را قطع نمی‌کنند و بنابراین آنچه می‌ماند ذوق و تخیل نویسنده است که بدون وساطت میانجی‌ها به کشف و شهود نائل می‌شود. در این شرایط ادبیات به گشایش‌های فلسفه بی‌‌اعتنا است و به جای آن نویسنده می‌کوشد با ارائه داستان‌هایی که به ناگزیر به فرم و آرایه‌های ادبی معطوف می‌شود، در نهایت لذتی زیبایی‌شناسی برای خواننده پدید آورد، هنری که بورخس در ارائه چنین ادبیاتی به خرج می‌دهد. بورخس در بازی با کلمات اعجاز می‌کند، او با منطقی شطرنجی و ترکیباتی نه از پیش تعیین‌شده بلکه فی‌البداهه کاری شگفت‌آور انجام می‌دهد و با شعبده‌های خود خواننده را مات و مبهوت بر جای می‌گذارد، اما ادبیات در بورخس خلاصه نمی‌شود. به‌موازات بورخس نویسندگان دیگری هستند که به رنج‌های فلسفه بی‌اعتنا نمی‌مانند که ازجمله آنان کالوینو است، به نظر کالوینو که -او نیز همچون بورخس نویسنده‌ای پسامدرن به حساب می‌آید- این‌گونه نیست که دو خط موازی به یکدیگر نرسند، بلکه می‌توان امیدوار بود که این دو یعنی فلسفه و ادبیات در جاهایی دوردست و یا نزدیک، در صحنه‌های حساسی از زندگی و تاریخ به یکدیگر برسند تا آنگاه معلوم شود که گرچه ادبیات -هنر- به تنهایی قادر به رهایی نخواهد بود اما تنها ادبیات می‌تواند رهایی را به نحوی اساسی تخیل کند و از رنج‌های فلسفه بکاهد.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها