|

بازخوانی چند داستان از «شهروندان خوب نباید بترسند» ماریا رِوا

چرخ‌دنده‌ها

ما عادت کرده‌ایم که باور کنیم احترام به نظم و مقررات موجب برقراری آرامش و سعادت جامعه می‌شود، اما ماریا رِوا در داستان‌های «شهروندان خوب نباید بترسند» درست خلاف این روند را در معرض دید می‌گذارد: جامعه‌ای که در آن «دانیئیل» و دیگر شهروندانِ کیرووکای اوکراینِ اتحاد جماهیر شوروی نادیده گرفته شده و خُرد می‌شوند، کاملا تحت نظم و سلطه بوروکراسی است.

چرخ‌دنده‌ها
شیما بهره‌مند دبیر گروه فرهنگ‌

ما عادت کرده‌ایم که باور کنیم احترام به نظم و مقررات موجب برقراری آرامش و سعادت جامعه می‌شود، اما ماریا رِوا در داستان‌های «شهروندان خوب نباید بترسند» درست خلاف این روند را در معرض دید می‌گذارد: جامعه‌ای که در آن «دانیئیل» و دیگر شهروندانِ کیرووکای اوکراینِ اتحاد جماهیر شوروی نادیده گرفته شده و خُرد می‌شوند، کاملا تحت نظم و سلطه بوروکراسی است. رِوا، نویسنده اوکراینی‌تبارِ کانادایی در نخستین کتاب خود با نُه داستان به‌هم‌پیوسته از سال‌های پرآشوب قبل و بعد از فروپاشی اتحاد شوروی، سویه‌هایی از تجربه گسترش بوروکراسی استالینی را به تصویر می‌کشد. داستان نخست، «نووُسترویکا» استعاره‌ای از موقعیت‌های دشوار و پیچیده و پوچ ساختار اداری است که در آن سلطه‌ای ناپیدا به‌ نحو بی‌معنایی بر همه‌چیز سیطره دارد. داستان با نگاه خیره پدربزرگ لنین به دانیئیل آغاز می‌شود: «مجسمه پدربزرگ لنین، درست مثل مجسمه او 900 کیلومتر دورتر از مسکو، از لای پلک‌های نیم‌بسته به دوردستِ غرق در دود نگاه می‌کرد. اولین دانه‌های برف زمستان مثل شوره بر شانه‌های مجسمه نشست. دانیئیل پترُویچ بِلینوف، حتی وقتی از کنارش می‌گذشت و از پله‌های نیمه‌ویران شورای شهر در پشت مجسمه بالا می‌رفت، احساس می‌کرد نگاه نافذِ 360 درجه پدربزرگ کلاه پوست لبه‌دارش را در پشت سرش می‌سوزانَد و از آن عبور می‌کند». فضاسازی نویسنده به همین‌جا ختم نمی‌شود بلکه به سرسرای شورا و رخت و ریختِ مراجعان می‌رسد، یک ردیف آدمِ قوزکرده که به دیوارها چسبیدند و دست‌هایشان را روی رادیاتورها گرم می‌کنند و در سرسرای شورای شهر توی صف ایستادند تا نوبت‌شان برسد و از سوراخ پارتیشن به کارمند زن عینکی آن‌طرف مشکل خود را بگویند. دانیئیل از «مشکلی جزئی» می‌گوید که به گرمایش ساختمان مربوط می‌شود. ساختمان جدید آن‌ها در خیابان ایوانسک شماره 1933 در اولین زمستان با چهارده سکنه اصلا گرمایش ندارد. از همین‌جاست که ماجرا آغاز می‌شود: «خانم کارمند دفتر راهنما را ورق زد و ورق زد، فهرستی را نگاه کرد، باز هم ورق زد، بعد دفتر را بست و دست‌هایش را روی آن در هم قفل کرد: همچین ساختمونی وجود ندارد، همشهری». بوروکراسی اداری و دفتر شورا، دانیئیل و سیزده ساکنِ دیگر را به رسمیت نمی‌شناسد چراکه شماره 1933 در دفتر شورا ثبت نشده است. «دانیئیل به زن خیره شد. منظورتون چیه؟ من اون‌جا زندگی می‌کنم. زن گفت: طبق این مدارک، زندگی نمی‌کنی». رفته‌رفته «مشکل جزئیِ» دانیئیل به مسئله‌ای اساسی تبدیل می‌شود که از تأمین گرمایش ساختمان فراتر می‌رود و به اثبات هویت خود و خانواده‌اش تغییر ماهیت پیدا می‌کند. «باید گرمایش ساختمان را تأمین می‌کرد، چون معنی گرمایش این بود که شماره 1933 ایوانسک وجود دارد. و اگر این ساختمان وجود داشت، او و خانواده‌اش خانه‌ای داشتند، حتی شده در قالبِ خط خرچنگ‌قورباغه‌ای در اعماق یک دفتر راهنما». به این ترتیب، دانیئیل در مقام «یک شهروند خوب» دنبال مدرکی می‌افتد تا به هر ضرب و زور ساختمانِ شماره 1933 را در دفتر شورا ثبت کند، تا خود و خانواده‌اش مرئی شوند.

آنتونیو خانجیدو در مقاله «وحشت و حقیقت»، با ردیابی سازوکار نهادهای کنترل‌گر و همبستگی ارگانیک میان آن‌ها و جامعه، به بالزاک می‌رسد که به اعتقاد او تغییرات در روندِ کار این نهادها را زودتر از دیگران دیده بود و از‌جمله این تغییرات نقش تازه این نهادها در جهان معاصر بود. بعد از ناپلئون، نیروهای کنترل‌گری که فوشه سازمان داده بود باید نقش تازه‌ای ایفا می‌کردند که بالزاک از آن به «پنهان‌سازی خودسرانگی» تعبیر می‌کند. این نیروها بعدها باید دروپیکردارتر و ظریف‌تر عمل می‌کردند که به‌ شکلی ارگانیک با جامعه درهم‌تنیده باشند یا دست‌کم این‌طور به نظر برسد. در این مسیر، به‌ تعبیر خانجیدو، جامعه به روح و روان هزاران هزار آدم مخبط تعلیم‌دیده نیاز داشت. در روایت ماریا روا، یکی از این سازوکارها نوشتن نامه عذرخواهی بود. خبر تخلفِ کنستانتین ایلیچ بویکو شاعر و از ساکنان ساختمان شماره 1933 از طریق یادداشت بی‌امضایی به دست مقامات شورا می‌رسد. از شواهد امر پیداست که کنستانتین ایلیچ بعد از یک جلسه شعرخوانی هنگامی که گره کراواتش را پشت صحنه شُل می‌کرد یک جوک سیاسی تعریف کرده بود یا به قول مأمور میخائیل ایوانوویچ «اشاعه داده بود». جوکی که منشأ گرفتاری شاعر و راوی است تا آخر داستان بر مخاطب معلوم نمی‌شود، و تنها این اطلاع در دست است که «پیروِ رهنمود شماره 97 مبنی بر عدم اشاعه مطالب کذب در میان کادرهای حزب و کا‌گ‌ب، مافوقم قادر به تکرار آن جوک نبود، ولی به من اطمینان می‌داد که آن‌قدر نگران‌کننده هست که مستلزم توجه ما باشد». از آنجا که سروکار سازمان با روشنفکری همچون کنستانتین ایلیچ شاعر مشهور بود و در شعبه کیرووکای سازمان کسی بیش از میخائیل تحصیلات عالی نداشت، قرعه بازآموزی کنستانتین به نام او می‌افتد. ظرف مدت سی روز باید شاعر را به نوشتن نامه‌ عذرخواهی راضی می‌کرد، چراکه «هدف در این ایام بازآموزیِ بدون دستگیری بود، چون حزب بزرگوار و بخشنده بود؛ وانگهی زندان‌ها دیگر برای همه شهروندانی که جوک می‌گفتند، جا نداشتند». به‌طور معمول میخائیل ترتیبی می‌داد تا نامه عذرخواهی زودتر از موعد مقرر نوشته شود اما در مورد کنستانتین اوضاع به قرار دیگر بود و کار به ارعاب مختصری هم کشید. در داستانِ «نامه عذرخواهی» همه‌چیز طبق انتظار پیش نمی‌رود و ما با نوعی ادغام و جابه‌جاییِ خاطی و استثمارگر مواجهیم. چرخه بی‌امان بوروکراسی چنان مکانیکی و بی‌محتوا شده و کارایی خود را از دست داده که دیگر جایی برای ایدئولوژی و باور به حزب نمانده است. این نکته مغفول‌مانده در نظمِ سخت و استوار اتحاد شوروی، عاقبت کار دست مأمور حزب می‌دهد و ماهیت ازکارافتاده و توخالی این نظم را عیان می‌سازد: روز پنجم در جلسه شعرخوانی کنستانتین ایلیچ در کانون فرهنگی کیرووکا شعری می‌خواند. مأمور اخذ عذرخواهی ردیف جلوی سالن نشسته است، آن‌قدر نزدیک به صحنه که در دیدرسِ شاعر باشد. شاعر می‌خواند: «چرخ‌دنده‌های مارپیچ، چرخ‌دنده‌های خوشه‌ای، چرخ‌دنده‌های شانه‌ای، چرخ‌دنده‌های مخروطی، چرخ‌دنده‌های حلزونی، چرخ‌دنده‌های ساده، چرخ‌دنده‌های ضامن‌دار، چرخ‌دنده‌های ساده صاف، چرخ می‌کنند بدنم را، چرخ گوشت، چرخ می‌کند، چرررررخ....» و همین‌طور ادامه می‌دهد تا نوبت به مسابقه اطلاعات عمومی می‌رسد. کنستانتین شعری می‌خواند و از حضار می‌خواهد شاعرش را حدس بزنند. شعرهایی از تسوتایوا، اینبر، مایاکوفسکی، شفچنکو و توشنوا شناسایی می‌شوند و بعد سکوتی همه را فرامی‌گیرد و شاعر می‌خواند: «چه کسی، چه کسی را» که به نقل از مترجم کتاب به یکی از شعارهای بلشویکی اشاره دارد که لنین در 17 اکتبر 1921 در دومین کنگره سراسری دپارتمان‌های آموزش سیاسی روسیه مطرح کرده بود: «مسئله این است: چه کسی چه کسی را پشت سر خواهد گذاشت؟» پس از لنین، تروتسکی و استالین و دیگرانی تعبیر کوتاه‌شده «چه کسی، چه کسی» را به‌عنوان فرمولی برای توصیف گریزناپذیری مبارزه طبقاتی به کار می‌بردند. کنستانتین می‌گوید: «این‌هم از قرار معلوم شعر بود». جمعیت با شور و حرارت کف می‌زنند. بعد کنستانتین رو برمی‌گرداند به سمت مأمور و می‌پرسد: «آقای محترمی که با کت پشمی سیاه ردیف جلو نشسته. این شعر از کیه؟» راوی که خشکش زده نمی‌داند چه بگوید. کنستانتین ایلیچ باز با صدایی رسا می‌گوید: «رفیق، بزرگ‌ترین شاعر دورانه... سه ثانیه بهت مهلت می‌دم. سه...» و حضار یک‌صدا فریاد می‌زنند: پدربزرگ لنین!

از نکات جالب‌توجه کتاب «شهروندان خوب نباید بترسند» این است که رِوا روزگار شوروی پیش و پس از فروپاشی را با روایت زندگی مردمان عادی و البته طیف‌های مختلف جامعه تصویر می‌کند و با اینکه داستان‌ها را به دو بخش «پیش از فروپاشی» و «پس از فروپاشی» تقسیم کرده است، همه داستان‌ها در محتوا از نوعی بی‌معنایی کافکایی حکایت دارد که با طنزی سیاه و تلخ همراه است. داستان «شیر یا خط» نخستین داستان بخش دوم است که به‌طرزی غریب از هم‌دستی کنستانتین ایلیچ با میخائیل ایوانوویچ خبر می‌دهد. بعد از آنکه اتحاد شوروی سقوط می‌کند، مأمور حزب که قرار بود شاعر تحت تعقیب و در مظان اتهام به خاطر تعریف یک جوک سیاسی را به نوشتن نامه عذرخواهی مجبور کند، برای کار به کنستانتین مراجعه می‌کند و به شغل عجیب نگهبان مقبره قدیس گمارده می‌شود: «مقبره اتاق بتونی بود با سقف کوتاه در ساختمان مخروبه‌ای که به 1933 ایوانسک معروف بود. اتاق مثل پناهگاه زیرزمینی خالی بود». میخائیل این بار مأمور مناسکی غریب و برگزاری نمایشی است که مردم بیشتری را به دیدن قدیس ترغیب کند. بعد از فروپاشی، چشم‌انداز کار چنان تیره‌وتار شده بود که میخائیل به همین کار رضایت می‌دهد، کاری که حقوق دندا‌ن‌گیری ندارد و تنها عایدی او از آن محل زندگی و یک تخت و اجاق و جای خواب است. اوضاع به‌کلی دگرگون شده تا حدی که مأمور و متهم را به هم می‌رساند، آن‌هم در ساختمان 1933 که بی‌نام‌ونشان بود و اینک پس از سالیانی به مخروبه‌ای بدل شده که هر آن امکان داشت فروبریزد. «به‌رغمِ پیشینه ناگوارمان -همان نامه عذرخواهی که هرگز ننوشت و امضا نکرد- آتش‌بس داده بودیم؛ من او را مسبب تباه‌شدن کارم در سازمان می‌دانستم، و او شکست ازدواجش را ناشی از فشاری می‌دانست که من مسبب آن بودم، و درنتیجه بی‌حساب بودیم. بی‌حساب نه، ولی نه برابر، و کنستانتین ایلیچ با لذت این واقعیت را به رُخم می‌کشید». دست آخر ساختمان 1933 که در هر داستان معنایی تازه دارد فرومی‌ریزد و این عاقبت داستان‌ها را رقم می‌زند: «یکی از دیوارها فرومی‌ریزد، و تکه بزرگی از سقف را می‌کَند و با خود می‌برد... دیوارها و بقیه سقف پشت سرشان فرومی‌ریزد، و آپارتمان غرق نور می‌شود... صدای ترک‌خوردن مهیبی می‌آید و دو نیمه ساختمان، مثل عاشق و معشوقی که دوباره به هم رسیده باشند، همدیگر را در آغوش می‌کشند، و بعد به زمین می‌افتند. ستون بلندی از خاک آن‌ها را از نظر پنهان می‌کند». داستان با فروریختن ساختمان 1933 ایوانسک که در دفتر شورا ثبت نشده بود، تمام می‌شود.


مصائب شهروندان خوب

شرق: «شهروندان خوب نباید بترسند» مجموعه‌ای از نُه داستان به‌هم‌پیوسته از ماریا رِوا است؛ نویسنده‌ کاناداییِ اوکراینی‌تبار که در نخستین کتابش سال‌های قبل و بعد از فروپاشی اتحاد شوروی در اوکراین را روایت می‌کند. این داستان‌ها در دو بخشِ «پیش از فروپاشی» و «پس از فروپاشی» تدوین شده است که بخش نخست پنج داستان با این عناوین دارد: «نووُسترویکا»، «خرگوش کوچک»، «نامه عذرخواهی»، «موسیقی استخوان‌ها» و «ملکه زیبایی اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی». در بخش دوم چهار داستان با نام‌های «شیر یا خط»، «سوسک سنجاق‌سینه»، «پالتوی پوست قاقُم» و «بازگشت به خانه» آمده است. داستان‌های «شهروندان خوب نباید بترسند» با طنزی تلخ و گزنده به جهانِ دردناک و گاه سورئال و چه‌بسا مضحکِ شهروندانی می‌پردازد که در وضعیتی گیر افتاده‌اند که انگار گریزی از آن نیست. «شهروندان خوب نباید بترسند» داستان‌هایی از پوچی تا وحشت‌اند. داستان زندگی ساکنان ساختمانی در دهه 1980 که تحت سیطره یک دولت پلیسی روزگار می‌گذرانند. رِوا با انتخاب فُرم داستانی متناسب با فضای داستان‌ها و وحدت مکان توانسته است فضای بسته و فروبستگی حاکم بر ذهنِ شخصیت‌ها را نشان بدهد. «شهروندان خوب نباید بترسند» به‌نوعی وامدار فضای کافکایی خاصه در داستان «محاکمه» نیز هست که انسان‌ها گرفتار بی‌رحمی بوروکراسی تهی از معنا شدند. داستان با یک مشکل جزئی آغاز می‌شود که به گرمایش ساختمان شماره 1933 مربوط است که در دفتری ثبت نشده. رفته‌رفته واهمه‌ای که صاحبِ ساختمان در مواجهه با کارمند شورای شهر دارد، به داستان‌های دیگر سرایت می‌کند و تمام داستان‌ها را در بر می‌گیرد. طرد‌شدن و نادیده‌ماندن از مصائب شهروندان خوب است که مانند یوزف کا در «محاکمه» بدون اینکه چرایی حکم خود را بدانند، به‌نوعی تبعید می‌شوند. ماریا رِوا فضایی قرنطینه‌مانند می‌سازد که نیم‌قرن ادامه داشته و نمود عینی آن ساختمان 1933 خیابان ایوانسک است. ساکنان این ساختمان روح جمعی رنج‌دیده مردمی را نمایندگی می‌کنند که حتی بعد از فروپاشی گویی در جهانی فروبسته محبوس ماندند. گرچه نخستین کتاب روا تا حدی برگرفته از تجربه خود او و تجربه‌ای تاریخی است، اما داستان‌ها توانسته‌اند از قید زمان رها شوند و روایت معاصر از مردمانی بسازند که به وضعیت کافکایی دچارند.