عدالت برای زنان افغانستان
روزهای سخت زمستان که زندگی را برای حسینای 13ساله و خانوادهاش تنگ کرده است! حسینا دختری 13ساله اهل افغانستان است که در اول روزهای سخت سرد زمستان کوشش میکرد تا با یگانه راه منبع درآمد که برایش بازمانده است، دستگیر خانواده خود شود. او میگوید: از وقتی که خودم را شناختم، در پهلوی درس مکتب همیشه به کاری برای کمک به خانواده خود مشغول بودم، گاهی برای اطفال تدریس میکردم، گاهی هم سری به کارهایی مانند آرایشگری و دیگر کارهای هنری میزدم، تا از این طریق کمکی مالی اندکی به خانواده خود کنم.
بختبیگم حیدری: روزهای سخت زمستان که زندگی را برای حسینای 13ساله و خانوادهاش تنگ کرده است! حسینا دختری 13ساله اهل افغانستان است که در اول روزهای سخت سرد زمستان کوشش میکرد تا با یگانه راه منبع درآمد که برایش بازمانده است، دستگیر خانواده خود شود. او میگوید: از وقتی که خودم را شناختم، در پهلوی درس مکتب همیشه به کاری برای کمک به خانواده خود مشغول بودم، گاهی برای اطفال تدریس میکردم، گاهی هم سری به کارهایی مانند آرایشگری و دیگر کارهای هنری میزدم، تا از این طریق کمکی مالی اندکی به خانواده خود کنم. بعد از اینکه طالبان قدرت را در افغانستان در دست گرفت، شرایط برای من و خانوادهام تنگتر شد، ولی من و خواهرانم کوشش میکردیم با تمام قیودات که امارت اسلامی برای ما وضع کرده بود، کنار بیاییم و به درس و کار خود ادامه بدهیم. او با حسرت و آه میگوید: نزدیک به دو سال است که از مکتبرفتن بازمانده است و در این مدت تنها مشغلهای که میتوانست او را کمک کند تا هم از درگیری ذهنی مکتبنرفتن و هم از دستتنگی مالی نجاتش دهد، چرخ خیاطیاش بود. در ادامه حرفهایش میگوید: تقریبا دو ماه پیش طالبان یک روز وارد دکانم شدند و ادعا کردند که دکانم جواز رسمی برای فعالیت ندارد و از اینکه یک دختر هستم، نمیتوانم جواز رسمی بگیرم. من از این سیاست و طرز رفتار آنها چیزی نمیفهمم و برای مقیدشدن خیلی کوچک هستم؛ مگر درسخواندن و کارکردن من و همجنسهایم چه خطری میتواند برای طالبان محسوب شود؟ زهرا، مادر حسینا که صاحب شش فرزند دختر و یک فرزند پسر است، میگوید: مکتب را در کشور ایران به پایان رسانیده است و یکی از بزرگترین آرزوهایش نیز این بوده که در دانشگاه تهران تحصیل کند! اما او 20 سال پیش زمانی که قرار بود جنگ بهطور کلی در افغانستان پایان یابد، دوباره به وطن خود برگشت، به امید اینکه فرزندانش بتوانند در وطن خود درس بخوانند و زندگی خود را بسازند؛ زهرا وقتی به افغانستان آمده بود، خودش را شامل دانشگاه کرده و بعد از اتمام دوره تحصیل در شغل معلمی ایفای وظیفه میکرده ولی از وقتی طالبان روی کار آمده دیگر اجازه برگشتن به شغلش از سوی طالبان داده نشده است. او میگوید: برای فرزندانم آرزوهای بزرگی در سر داشتم که با آمدن طالبان و وضع قیودات سختگیرانه بالای زنان اجازه دستیافتن به هیچ کدامش را نداریم. عاطفه دختر بزرگ زهراست. او شش سال پیش در آزمون ورودی کانکور در رشته طبی دانشگاه کابل راه یافته بود و قرار بود در سال 1401 درس دانشگاهش را بهکلی تمام کند ولی حالا بهکلی خانهنشین شده است! در ادامه گفتوگو با زهرا او میگوید: زندگی هر روز روی سختتری را برایم نشان میدهد، از آنجایی که بیشترین تعداد خانواده ما زن است، هیچکدام ما اجازه کارکردن در بیرون از خانه را نداریم! شوهرم یک سال پیش بر اثر سکته قلبی فلج شد و هنوز قادر نیست برای کارکردن به بیرون برود. دخترانم با وجود تمام مشکلاتی که در زندگی ما وجود داشت، هم درس میخواندند و هم کار میکردند، فکر میکردم مشکلاتم رو به حلشدن است و تا چند سال دیگر میتوانم فرزندانم را به درجههای عالی تحصیلی و شغلی ببینم؛ ولی بعد از روی کار آمدن طالبان، درماندهام و حس پوچی و سردرگمی زندگیام را فراگرفته است. از قیودات سختگیرانه طالبان گرفته تا وضع بد مالی که با بیکارشدنمان با آن روبهرو شدیم و دهها مشکلات دیگر روزبهروز زندگیام را سختتر و سختتر میکند.