|

دو شهریار در جست‌وجوى شهریارى دیگر

با گریختن افراسیاب از گنگ‌دژ، خسرو یک سالى را در شارستانى بماند که سیاوش بنیاد نهاده بود و به بهشتى مى‌مانست؛ از زیبایى و شکوه. خسرو را دل آن نبود شهری چنین زیبا را ترک گوید.

دو شهریار در جست‌وجوى شهریارى دیگر

با گریختن افراسیاب از گنگ‌دژ، خسرو یک سالى را در شارستانى بماند که سیاوش بنیاد نهاده بود و به بهشتى مى‌مانست؛ از زیبایى و شکوه. خسرو را دل آن نبود شهری چنین زیبا را ترک گوید. سرانجام آرزوى دیدار نیاى خویش در او پاى گرفت و گستهم، فرزند نوذر را فراخوانده، از قچقار تا دریاى چین را با سپاهى بزرگ با این اندرز به او سپرد که بیداردل و شاد باشد و به چین و به مکران و به هر سوى دیگرى نامه فرستد تا از نهانگاه افراسیاب آگاهى یابد. سپس همه گنجینه‌ها را از دینار و گوهر سوده‌نشده، مشک و ستام‌هاى زرین و اسب و تخت و آنچه از مکران به دست آید، بر چهل هزار گردونه نشاند و با سپاهى که سان‌دیدن از آن 

10 روز به درازا مى‌کشید، به سوى چاچ رفت و در آنجا تخت شهریارى بنشاند و تاج از فراز تخت بیاویخت و در سغد شادمان یک‌هفته‌اى بماند و سغدیان او را خوشامد گفتند و ستایش‌ها کردند و سپس راهى بخارا شد و از انبوهى سپاهیانش هوا رنگ دیگر گرفت. هفته‌اى نیز در بخارا بماند و در آغاز هفته دوم با جامه‌اى دوخته‌نشده، خروشان و گریان به آتشکده‌اى رفت که تور، فرزند فریدون بنیاد نهاده بود و از آنجا نیز شادکام از جیحون گذر کرده، به بلخ رسید و یک‌ماهى را در آن سرزمین بماند و در هر شهر سپاهیان چندى را به پاسبانى بگمارد و از هر راه که خسرو با سپاه خویش بگذشت، بزرگان شهر و مردمان شادمان به پیشواز آمدند و به پایش درم، زعفران و مشک از کران تا کران ریختند و پس از یک هفته خسرو آهنگ رى کرد و دو هفته در رى بماند و هفته سوم راهى بغداد شد و پیش از آن، از رى فرستادگانى را نزد کاووس پیر روانه کرد و کاووس با آگاهى از بازآمدن نواده‌اش شادمان شد و دل پیر او تازه گشته، فرمان داد در ایوان‌ها تخت زرین نهند و شهر را پرآرایه گردانند؛ به آرزوى دیدار شهریار جوان. کاووس خود از شهر بیرون آمده، به سوى مرو‌رود رفت و جهان آکنده از آواى چنگ و رود شد و سرانجام دو شاه در نیشابور با یکدیگر روباروى شدند. خسرو چون نیاى خویش بدید، شتابان به سوى او رفته، در آغوشش گرفت و آرزو کرد جهان بى او نماند؛ نه تخت بزرگى بماند و نه تخت مهان که فروزنده خورشید با همه نورافشانى‌اش، شهریارى چون او ندیده است.

نیا را چو دید از کران شاه نو/ برانگیخت آن ‌باره تندرو

برو بر نیا برگرفت آفرین/ ستایش سزاى جهان‌آفرین

همى گفت بى‌تو مبادا جهان/ نه تخت بزرگى نه تاج مهان

کاووس در پاسخ ستایش‌هاى خسرو گفت همه این پیروزى‌ها از بخت بلند او بوده و فرمان داد زبرجد و یاقوت و زر بیاوردند و به پاى شاه جوان افشاندند. سپس راهى گلشنى زرنگار شدند و بزرگان سپاه خسرو نیز پیرامون آنان گرد آمدند. شاه جوان از دیده‌هاى خود در دریا و خشکى سخن‌ها گفت و کاووس شگفت‌زده به سخنان نواده خویش گوش فراداد. شاه پیر و شاه نو، هفته‌اى در کنار یکدیگر بماندند و سپس در روز هشتم به فرمان کاووس در گنج گشاده شد و شاه پیر، سپاهیان خسرو را دینار بسیار بخشید و رنج راه از تنشان بزدود. سپس دو شاه، بى‌انجمن در تنهایى بنشستند. خسرو گفت که دشت و کوه و هامون و بیابان را جست‌وجو کرده، نشانى از افراسیاب نیافته و اگر او سپاه به گنگ آورد، همه رنج‌هایى که تاکنون بر خود روا داشته بى‌هوده خواهد شد و نیا چون سخن نواده خویش بشنید، او را گفت دو اسب برگرفته، به آتشکده آذرگشسب روند به نیایش و از یزدان پاک، افراسیاب را بخواهند. دو شاه در برابر آتش به نیایش اهورامزدا پرداختند. یک هفته در پیشگاه یزدان بماندند و هرگز مپندار که آتش‌پرست بودند.

به یک هفته بر پیش یزدان بُدند/ مپندار کاتش‌پرستان بدند

که آتش بدان گاه مهراب بود/ پرستنده را دیده پر آب بود

و چون از آذرگشسب بازآمدند، یک‌ماهى را در آذرآبادگان بماندند.

از دیگر سوى افراسیاب آواره و درمانده به هر سوى بى‌خور‌و‌خواب برفت تا براى خود جایى بى‌گزند بیابد. در نزدیک بردع در دل کوه، شکافى یافت که شاهین را توان اوج‌گرفتن تا آن بلندا نبود، با خود خورش برد و در آن شکاف خانه‌اى ساخت که از هر شهر دور و به آب نزدیک بود. چندى در آن نهانگاه بماند؛ از کرده پشیمان و دلى پر‌خون.

چو خونریز گردد سر سرفراز/ به تخت کیان برنماند دراز

و به راستى که چون شهریارى، چنگ به خون مردمان بیالاید، بر تخت شهریارى چندان نپاید.

در آن روزگار، نیک‌مردى به نام هوم از خاندان فریدون مى‌زیست که در همان کوه، کاخى براى خود برپا داشته بود که نهانگاه افراسیاب در نزدیکى آن کاخ بود. هوم به هنگام گذر از برابر آن شکاف، آوایى را شنید که با خداوند به زارى سخن مى‌گفت و مى‌نالید: «چه شد آن همه بزرگى و مهترى؟ همه ترک و چین به فرمان من بودند و اکنون تنها شکاف کوهى برایم مانده، آیا چنین است پیمان تو؟ آن تخت و کلاه چه شد؟ چرا باید گریزان در این شکاف کوه پناه گیرم؟».

هوم چون این سخنان را به زبان ترکى بشنید، با خود گفت این ناله تنها از افراسیاب خیزد؛ پرستش را رها کرده، به سوی آن آوای پر‌ناله رفت و چون نزدیک‌تر شد، افراسیاب را زار و گریان بدید. شتابان کمندى را که به جاى گُستى بر کمر داشت، بگشود و به آن شکاف گام نهاده، شاه نگون‌بخت را به بند کشیده، به دنبال خود کشاند. افراسیاب چون مردمانى که خرد و هوش از دست داده‌اند، در پى هوم روان گشت و ناروا نیست اگر شگفت‌زده شویم از فرجام افراسیاب، آن که روزگارى بر جهان پادشاهى کرد.

شگفت ار بمانى بدین در رواست/ هر آن کس که او بر جهان پادشاست

جز از نیکنامى نباید گزید/ بباید چمید و بباید چرید