|

افراسیاب در کمند بدکردارى خویش

افراسیاب پس از گریختن از برابر کیخسرو و پس از ترک گنگ‌دژ، یکه و تنها در شکاف کوهى آشیانه گرفت و هیچ نمى‌دانست که این کوه خاستگاه درد و رنج اوست. افراسیاب در آن آشیانه ناله و زارى مى‌کرد که هوم، زاهد پشمینه‌پوش، بانگ ناله او بشنیده، به بند کشیدش.

افراسیاب در کمند بدکردارى خویش

افراسیاب پس از گریختن از برابر کیخسرو و پس از ترک گنگ‌دژ، یکه و تنها در شکاف کوهى آشیانه گرفت و هیچ نمى‌دانست که این کوه خاستگاه درد و رنج اوست. افراسیاب در آن آشیانه ناله و زارى مى‌کرد که هوم، زاهد پشمینه‌پوش، بانگ ناله او بشنیده، به بند کشیدش. شاه توران، به زارى به هوم گفت: «تو مرد هوش و خرد و پرستار آتش و فرمان‌بر یزدان پاک هستی، در این جهان از من چه مى‌خواهى؟» هوم در پاسخ گفت: «این شکاف جایگاه آرامش تو نیست که همه جهان سراسر در پى تو هستند. کدام شاه در همه گیتى برادر خویش را براى مردانگى‌اش می‌کشد که با ریختن خون برادر به مردى و مردانگى پشت کردی و با آیین مردمى درشتى. کدام شاه با دست خویش، شاهی دیگر را کشته است که با نوذر، شهریار ایران چنین به ستم رفتار کردى و چگونه توانستى پاک‌ترین و برترین جوان ایران‌زمین، سیاوش را بى‌گناه، گوسپندوار سر بریده، خونش بریزى؟». افراسیاب در پاسخ گفت: «تو مرد دانش و خرد هستى و مى‌دانى در همه گیتى هیچ‌کس بى‌گناه نیست و همه آنچه روى داده، خواست سپهر بلند بوده که از من درد و رنج و گزند آید و کس را توان گذر از فرمان یزدان نیست. تو بر من ببخشاى که درمانده و در خود مانده‌ام؛ گرچه مى‌دانم چون به ستم روى آوردم، نخست بر خود ستم کرده‌ام. من نبیره فریدون فرخ هستم، چگونه مرا به بند مى‌کشى؟ چگونه مى‌خواهى خوار و زار به جایى ببرى، آیا در روز شمار از یزدان پاک، باکت نیست؟» هوم گفت: «اى مرد بدگمان بدان که از روزگارت چندان نمانده و سرنوشت تو را کیخسرو روشن خواهد کرد». سرانجام دل هوم از زارى‌هاى افراسیاب نرم گردید و بند کمند را سست گرداند و افراسیاب از این دلسوزى بهره گرفته، خود را به دریا افکند. در این هنگام گودرز کشوادگان با فرزند خویش، گیو آزادگان از آنجا مى‌گذشتند و هوم را کمند به دست دیدند که سرگشته و پریشان به دریا خیره شده. گودرز با خود گفت آیا این مرد پرهیزگار مى‌خواهد از دریاى چیچست [اورمیه] ماهى بگیرد، آن هم با کمان! گودرز از هوم پرسید: «اى مرد پرهیز و پاکى، چه در سر دارى که این‌گونه پریشان با کمند اینجا به تماشا ایستاده‌اى؟» هوم در پاسخ گفت در فراز کوه خانه‌اى دارد و شبانگاهان به نیایش بوده که آواى مستمندى را مى‌شنود که نزد یزدان پاک به زارى سخن مى‌گوید و چون به آن آوا نزدیک مى‌شود، درمى‌یابد این ناله‌ها تنها از افراسیاب مى‌تواند برخیزد، ناگهان به جان‌پناه افراسیاب راه یافته، او را به کمند کشیده، دو دستش را می‌بندد و از کوه به دامنه می‌کشاندش و سرانجام از بسیارى ناله‌اش، کمند را سست می‌کند. افراسیاب از این دلسوزى بهره گرفته، می‌گریزد و در دریا پنهان شده و هرچه مى‌جوید، او را نمى‌یابد. گودرز و گیو پس از آگاهى از پنهان‌شدن افراسیاب در دریا به آذرگشسب رفتند و کاووس و خسرو را که به نیایش بودند، آگاه گرداندند. آنان شتابان خود را به هوم رساندند و چون آن زاهد، شهریاران ایران را بدید، آنان را آفرین خواند و از جهان‌آفرین بلنداى نام‌شان را آرزو کرد و سپس همه آنچه روى داده بود، براى کاووس و کیخسرو بازگفت و افزود: «اکنون افراسیاب در جایى در این دریا پنهان گشته، باید او را یافت و پى او را در این گیتى بزد و تنها راه بیرون‌کشیدنش از کمین‌گاه آن است که گرسیوز گجسته را در بند و فشار به اینجا آوریم و چون ناله گرسیوز را بشنود از آب بیرون آید؛ به یارى به برادر». کاووس فرمان داد، همان کنند که هوم پیشنهاد داده بود. گرسیوز گجسته را بیاوردند که همه آشوب و رنج از او برخاسته بود و به دژخیم گفته شد او را آزار دهد تا فریاد برآورد و با بانگ و فریاد او افراسیاب را از نهانگاه بیرون آورد، به یارى‌رساندن برادر. افراسیاب چون بانگ برادر از خشکى بشنید، آن بانگ بر او تلخ‌تر از مرگ آمد و خود را نشان داد. گرسیوز چون افراسیاب بدید، به زارى با دو دیده گریان گفت: «اى سرِ نامداران و تاج بزرگان، چه شد آن شکوه و بزرگى، چه شد آن آیین و تخت شهریارى، چه شد آن تاج و آن بسیارى سپاه، چه شد آن آوازه در رزمگاه و بزمگاه که اکنون در دریا پناه گرفته‌اى؟».

چو گرسیوز او را بدید اندر آب/ دو دیده پر از خون و دل پر شتاب

فغان کرد کاى شهریار جهان/ سر نامداران و تاج مهان

کجات آن همه دانش و زور دست/ کجات آن بزرگان خسروپرست

کجات آن به رزم اندرون فر و نام/ کجات آن به بزم اندرون کام و جام

افراسیاب چون سخنان گرسیوز بشنید، زار بگریست و پاسخ داد همه گیتى را درنوردیده تا شاید از این بخت بد بگریزد و اکنون نبیره فریدون و پور پشنگ، سر در کام نهنگ فرو برده. آن دو مى‌نالیدند و مى‌گریستند که هوم در خشکى‌اى در میانه آب، افراسیاب را بدید و دیگربار کمند برگرفت و شهریار توران را به بند کشیده، او را به کناره دریا کشاند و آن شهریارى را که همه فرّ و شکوه بود، خوار و درمانده به خسرو سپرد. افراسیاب چون در برابر خسرو ایستاد، با اندوه گفت: «همه آنچه اکنون بر من آمده، در خواب دیده بودم و سپهر بلند آنچه را براى من نوشته بود، در خواب برایم بازخوانى کرده بود. چرا اندیشه کشتن مرا دارى، منى که نیاى تو هستم؟» کیخسرو گفت: «اى بدکنش که سزاوار سرزنش هستى، سوداى آن ندارم همه ستم‌هاى تو را یک به یک برشمرم و از اغریرث نیکخو و نوذر منوچهر و از درد سیاوش بگویم».

چنین داد پاسخ که اى بدکنش/ سزاوار پیغاره و سرزنش

ز جان برادرت گویم نخست/ که هرگز بلاى مهان را نجست

دگر نوذر آن نامور شهریار/ که از تخم ایرج بُد او یادگار

سه دیگر سیاوش که چون او سوار/ نبیند کسى از مهان یادگار

به کردار بد تیز بشتافتى/ مکافات آن بد کنون یافتى