|

آخرین سپارش‌هاى خسرو

خسرو پس از شصت سال شهریارى، به‌ناگاه گرایشى در او پاى گرفت که اورنگ را رها کرده، به نیایش یزدان یکتا به آتشکده رود تا گناهانش مورد بخشایش قرار گیرد و چون گوشه تنهایى برگزید و یاران و همراهان همه بگذاشت، آنان به گلایه نزد او آمدند.

آخرین سپارش‌هاى خسرو

خسرو پس از شصت سال شهریارى، به‌ناگاه گرایشى در او پاى گرفت که اورنگ را رها کرده، به نیایش یزدان یکتا به آتشکده رود تا گناهانش مورد بخشایش قرار گیرد و چون گوشه تنهایى برگزید و یاران و همراهان همه بگذاشت، آنان به گلایه نزد او آمدند و از آنجا که نتوانستند او را وادارند چون گذشته شهریارى کند، از زال و رستم یارى خواستند و آنان از زابلستان شتابان آمدند تا شاید سخن‌شان، شاه را به خرد بازگرداند و شاه زال را پاسخ‌هایى داد که پور سام از گفتار تند خویش پشیمان گشت، سپس در دشتى بزرگ سراپرده‌ها برپا داشتند و تختى زرین بنهادند و شاه با بزرگان و مهان به سخن بنشست و آنان را گفت اندیشه بازگشت به سوى یزدان پاک را دارد و دیگر شهریارى نخواهد و مردمان را به یک هفته شادى و نوشیدن  فراخواند. مهان و بزرگانى که سخن شاه را بشنیدند با یکدیگر به زمزمه سخن گفتند. یکى گفت شاه دیوانه شده و خرد با دلش بیگانه گشته و نمى‌دانیم بر او چه گذشته است و چون شاه نوید شادى و سرور داده بود، همگان به شادى هفته‌اى را سپرى کردند.

در روز هشتم شاه به کاخ خویش بازگشت و گنجى را به گودرز سپرد و او را سفارش کرد هرجا کاروان‌سرایى یا کاریزى از ستم افراسیاب ویران شده، آباد گرداند؛ کودکان بى‌مادر و زنان بى‌شوى را دستگیرى کند و کسانى را که براى بنیادنهادن کارگاهى نیازمند چند سکه هستند، از رنج بازدارد؛ نگذارد زمینى بى‌کشت بماند و آتشکده‌ها بى‌هیربد؛ پیران و سالمندان یا کسانى را دست گیرد که بر اثر رویدادى تلخ توان کار از دست داده‌اند. خسرو گنج دیگرى به نام «عروس» را که کاووس در شهر توس به جاى گذارده بود، به گودرز سپرد و به او فرمان داد آن را به زال و گیو و رستم ببخشد. تمام جنگ‌افزارهاى خویش را به گیو، جامه‌هایش را به رستم و به توس سپهبد نیز گردن‌بندى زرین آراسته به یاقوت رخشان داد و دو انگشترى که نام شاه بر آنها نوشته شده بود و در همه گیتى چون آنها یافت نمى‌شد، به بیژن بخشید و او را گفت که جز تخم نیکى نکارد و دیگر ایرانیان را گفت آنچه در توان من است، از من بخواهید از شما دریغ نخواهم داشت. بزرگان ایران از این رفتار شاه زار و گریان شدند و گفتند: «اى شهریار، این تاج به چه کسى خواهد رسید که شایستگى آن را داشته باشد که تنها شایان تو است». آن‌گاه زال زمین ادب ببوسید و بر پاى خاست و گفت شهریار ایران نیک‌تر مى‌داند که رستم براى ایران چه کرده است و گوشه‌هایى از خدمات او را برشمرد. شهریار پاسخ گفت: «نزد ما رنج و تیمار رستم بسیار فراتر از آن است که مى‌گویى، تنها کردگار سپهر مى‌داند او شهریاران ایران را تا چه مایه تیمار کرده». و فرمان داد تا دبیر را فراخوانند و در نوشته‌اى، کشور نیمروز را به او سپرد و مُهر خود را بر آن نوشته گذارد و آن‌گاه ستاره‌شناسانى را سیم و زر بخشید که به همراه زال به بارگاه آمده، رنج سفر را بر خود هموار کرده بودند. سپس گودرز جهاندیده از جاى برخاست و گفت: «چون تو شهریارى با بخت پیروز ندیده‌ام؛ از روزگار منوچهر تا کیقباد و از کاووس تا روزگار شهریار فرخ‌نژاد همواره کمر بسته و یک روز هم براى خود آرام نداشته‌ام، هفتاد و هشت فرزند و نواده از دست داده‌ام و تنها هشت فرزند و نواده برایم به جاى مانده. همین گیو بیداردل به مدت هفت سال در توران‌زمین بى‌خورد و خوراک و بى‌همسر و همال بماند تا شهریار ایران را بیافت و به ایران آورد. اکنون که پادشاه از اورنگ شاهى سیر گشته، او به نیکى و مهر شاه چشم دارد». خسرو پاسخ داد: «آنچه گیو کرده، بسیار بیش از آن است که برشمرده شود». آن‌گاه فرمان داد قم و اصفهان را به او سپردند و دیگران را سپارش کرد مبادا کمترین آسیبى بر او آید و رنجشى بر دل گیرد که گیو یادگار اوست و از همه خواست او را فرمان برند. چون گودرز بنشست، توس بر پاى شد و گفت: «شهریارا، آرزو مى‌کنم هماره انوشه و جاودان بمانى؛ از روزگار جوانى نزد ایرانیان کمر بسته‌ام و هرگز نگشوده‌ام». و کارهایى را برشمرد که براى ایران و براى نگاهداشت ایران از گزند دشمن کرده بود و سرانجام گفت اکنون که شهریار ایران از اورنگ شهریارى سیر گشته، او را چه خواهد بخشید. خسرو، خراسان را با نوشته‌اى به مُهر زرین، به توس سپرد و چون از کار بزرگان پرداخته شد، از میان مهتران تنها لهراسب بى‌هیچ پیشکشى به جاى ماند و به بیژن گفت لهراسب را بسیار بزرگ دارد و او را به درگاه شاه فراخواند و چون شاه، لهراسب را بدید، از تخت خویش برخاسته، پاى بر زمین نهاده، او را در بر گرفت و پادشاهى ایران‌زمین را به او سپرد و گفت: «این تاج نو بر تو فرخنده باشد و جهان سر به سر پیش تو بنده». و به او سپارش کرد از این پس زبان جز به داد و خرد مگرداند و دیو را با روان خویش  آشنا نکند. ایرانیان چون گزینش شاه را بدیدند، شگفت‌زده شدند و هر یک چون شیر ژیان برآشفتند که چگونه توانند لهراسب را شاه خوانند. از میان آن انجمن، زال به پاى خاست و آنچه در دل داشت بر زبان آورد و گفت: «اى شهریار بلندجاه و والااندیش، آخر چگونه خاک را ارجمند مى‌سازى و لهراسب را شاه مى‌خوانى؟! چه کسى مى‌تواند او را شاه بخواند، چگونه مى‌توان از بیداد، داد آرزو کرد!؟ زمانى که لهراسب به نزد زرسب آمد، او را فرومایه‌اى با یک اسب دیدم‌، چرا از میان بزرگان خسرونژاد یاد کس دیگرى بر دل شاه نیامده است؟ نه نژاد لهراسب را کسى مى‌شناسد و نه از او هنر تاجورى دیده‌ایم». با این سخن، پهلوانان و مهان درگاه خسرو خروش برآوردند که از این پس براى چنین شاهى کمر نبندند.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها