خاطرهبازی با آخرین گاریساز اصفهان
حاشیه کوچه پسکوچههای منتهی به نقش جهان، در همسایگی انبارهای متروکه و فعال، انتهای یک کوچه قدیمی، آنجا که تیزی صدای جوشدادن چرخهای گاری سکوت بی حد و حصر را میشکند، آخرین درشکهساز اصفهان، در نور کمسوی کارگاه قدیمیاش هنوز هم گاری میسازد.
دریا قدرتیپور: حاشیه کوچه پسکوچههای منتهی به نقش جهان، در همسایگی انبارهای متروکه و فعال، انتهای یک کوچه قدیمی، آنجا که تیزی صدای جوشدادن چرخهای گاری سکوت بی حد و حصر را میشکند، آخرین درشکهساز اصفهان، در نور کمسوی کارگاه قدیمیاش هنوز هم گاری میسازد.
بوی پلاستیک سوخته حجم آزاد هوا را انباشته و ستون نوری که از بیرون میآید با دود خاکستری مواجی، پیوندی نامتقارن ساخته است.
تمام تن دیوار کاهگلی در تاریکروشن کارگاه، پر شده از چرخهای کوچک و بزرگی که خیلی وقت است به تاریخ چسبیدهاند.
دود گَسی حاصل از جوشزدن به تکهپارههای آهن، در هوا پخش میشود و جرقههای دستگاه جوشکاری نفس کمجانی به تاریکی میبخشد. مرد از همان شعله سود میجوید و آهن گداخته را میچسباند به چرخ.
دیوارها آبلهزده از سیاهی و دوده است، حکمرانی عجیبی از تاریخ چند صد ساله را میتوانی اینجا ببینی، در تتمهای که شاید تا چند وقت دیگر، با نبود پیرمرد، به فراموشی سپرده شود. حاج محمد، با وسواس، چرخ آهنی را با شعله جوش میچسباند و بدون اینکه نیاز به پرسش باشد، با حرکات سریع دستش، نحوه تعمیر گاریها را به تو مینمایاند.
تکه تکه مغازهاش در کوچهای که انگار تافته جدابافته از بقیه بازار است، چسبیده به تاریخ درشکهسازیهای قدیم و بدون اینکه متوجه باشی تو را میبرد به ایام دیرین. تجسمی از روزگاری که صدای چرخ درشکهها آرامش خیابانها را مثل امروز بر هم نمیزد.
سالهای چسبیده به تاریخ او، مثل الفبایی است که از یک قرن پیش آغاز میشود و تا به امروز ادامه دارد. «محمد بدخشیان» اما تجسمی است از انسانی که این روزها کم پیدایشان میکنی و به قول خودش این روزها صداقت مرده است: «نگرد، نیست».
پیرمرد بین تکهپارههای خاطرههایش، به مردمانی میرسد که با گروگذاشتن یک تار سبیل، قولهای مقدسی با یکدیگر رد و بدل میکردند و حالا با چندین چک و سفته هم بارشان بار نمیشود. اما این موضوع برای مردی که در گوشه کارگاه گاریسازیاش به تاریکی عمیق و تختهپارهها عادت کرده فرق میکند، او همان انسانی است که با وسواسها و تعلقهای گذشته، هرچند فراموششده به جبر، با اعتقادات پایدار گذشتهاش زندگی میکند.
درهای کهنه چوبی کارگاه که از هم گشوده میشود، ابتدا و در یک لحظه هیچچیز معلوم نیست، پس از ثانیهای چشم عادت میکند به آنچه درون چهارگوش بیزرق و برق و زینتیافته با برشهای آهن، دوچرخههایی از تاریخ گذشته را زنده میکند؛ وصلهپینههایی که بین کلی خاطره اسیر شدهاند.
در آن فضای کوچک و جمعوجور که جا برای دو نفر آدم متوسطالقامت هم تنگ و تُرش میشود، یک صندلی پایهکوتاه فلزی با تشک قرمز و مربعیشکل، بیش از هر چیز دیگری نگاهت را جلب میکند و پیکر گرهخورده بر چرخهای تعمیری نظرت را میبلعد.
سرنوشت ماه و روز سرد و گرم «حاج محمد» از 9سالگی گره خورده به همین دیوارهای کاهگلی و تاکنون به مدد وصیتنامه پدرش او را هنوز اینجا نگه داشته تا به قول خودش برای مردمی که نام قشر ضعیف را بر پیشانی دارند، کاری انجام دهد و این دیوارها بعد از ورود تکنولوژی و ماشینهای ریز و درشت، مهربانتر از اغیارِ خیابان با او باشند.
حاجی این شغل ارث خانوادگی شماست؟
بله پدرم وردست پدرش بوده و بعد از چند نسل به من رسیده، چون شغل فنی بود، من هم پیگیر بودم. البته تحصیل هم کردهام و شغل اصلی من ساختمانی است، اما به این خاطر که اکنون با رکود کار ساختمان روبهرو هستیم، تماموقت توی کارگاه هستم.
کارتان روبهراه هست؟
روزی بین پنج تا شش گاری تعمیر میکنم، البته بستگی دارد؛ این میانگین ممکن است تغییر کند. بماند که با ورود خودروها، دیگر پول چندانی هم در این شغل نیست. تعمیر یک گاری خیلی کار ببرد و خرج داشته باشد بین 40 تا 50 تومان بیشتر نیست. دستمزد من هم برای هر گاری بین 15 تا 35 هزار تومان است، اما چون پدرم اعتقاد داشت که باید به قشر ضعیف کمک شود، وصیت کرد که چراغ این شغل خاموش نشود.
چراغی که حالا «حاج محمد بدخشیان،» مرد درشتاندام و استخوانی با چشمانی درشت و سیاه و سبیلی نرم و تنک و کلاه بافتنی سیاهی که روی سرش گذاشته به دست گرفته تا باربرها دستشان نرود توی پوست گردو؛ هر بار که میخواهد پاسخ سؤالات را بدهد، سرش را از روی انبر جوشکاری بالا میآورد و بعد دوباره نگاهش را تکیه میدهد به انبر جوش که ماهرانه به گوشت و پوست چرخ گاری میچسبد و صدای جلز و ولزش سکوت کارگاه را میشکند: «پدرم از 9سالگی این شغل را توی بازارچه شروع کرد. دکانش کنار آگاهی کنونی بود، بعد دکانش رفت سمت چاه حج میرزا. اینجا آخرین جایی است که دکانش را رو کرد و به من سپرد. پدرم 92 سال عمر کرد و من بعد از چهار خواهر، بچه پنجمی هستم».
حرفهایش بین درهمتنیدگی آهنها و چرخهای کور و کبود و چرب و روغنی کارگاه گم میشود. نور کمرنگ لامپ 50 ولت دخمه تو را میبرد بین خنزرپنزرهای گذشته اصفهان. روزهایی که نصف جهان بود با درشکههایی که هیچکس فکرش را هم نمیکرد که حالا جایشان را بدهند به یک عالمه آهن و تکنولوژی.
روزهایی که گاریسازها برو بیایی داشتند؛ آنجا که نه از تکنولوژی خبری بود و نه از چارچرخهای مدرن امروزی، به قول پیرمرد، آن روزها گاریسازی برای خود تنها یک حرفه نبود، بلکه گاری و درشکه به عنوان یک وسیله حملونقل، جلال و جبروتی داشت و گاریچیها ارج و قربی بیش از یک راننده داشتند.
گاریساز دیروز، امروز، از دلتنگىها و خاطرههایی میگوید که کلی مسافر را از این نقطه شهر به آن نقطه میبرد و روی سنگفرشهای خیابانها صدای تلقتلقشان یک آن از نا نمیافتاد.
فقط کافی است صفحات تاریخ را ورق بزنی تا کمکم یاد و خاطره درشکهچیهای قدیم را که ردپایشان بر تاریخ پابرجاست، زنده کنی و او از دورانی بگوید که دیگر نیست و انگار از ابتدا هم نبوده است.
مرد پیر، سرش را از روی چرخ بالا میآورد و خودش را یَله میدهد روی مبل کهنه کنار کارگاه و میرود به 50 سال پیش: «جای استراحت نبود روزی 10 تا 15 تا گاری برای تعمیر میآوردند، شاید هم بیشتر. چرخهای بزرگشان، قد خودم بودند». حاج محمد، دوباره روی صندلی تاریخیاش جا میگیرد و شروع میکند به جوشکاری. سکوت کارگاه غبارگرفته دوباره میشکند و او بین ویز ویز انبر جوشکاری میگوید: «با همه اینها این شغل خدابیامرزی دارد».