|

مشروطه ایرانی و الگوی بادکوبه روزگار نو

تنها اندکی پس از صدور فرمان مشروطه در ایران به دست مظفرالدین‌شاه قاجار در چهاردهم مرداد سال 1285 خورشیدی، اگر تازه‌واردی به شهر بادکوبه می‌آمد، از دیدن سر‌و‌صدای توفنده‌ای که این رخداد در سراسر سرزمین‌های قفقاز روسیه با خود به همراه آورده و سپس آن را مانند بارانی از بیم و امید بر سر و روی این شهر فرو‌ریخته بود، بی‌اندازه شگفت‌زده می‌شد.

مشروطه ایرانی و الگوی بادکوبه روزگار  نو

ناصر همرنگ: تنها اندکی پس از صدور فرمان مشروطه در ایران به دست مظفرالدین‌شاه قاجار در چهاردهم مرداد سال 1285 خورشیدی، اگر تازه‌واردی به شهر بادکوبه می‌آمد، از دیدن سر‌و‌صدای توفنده‌ای که این رخداد در سراسر سرزمین‌های قفقاز روسیه با خود به همراه آورده و سپس آن را مانند بارانی از بیم و امید بر سر و روی این شهر فرو‌ریخته بود، بی‌اندازه شگفت‌زده می‌شد. گویی فرمان مشروطه نخست برای مردمان قفقاز و شهر باکو و سپس برای دیگر جاهای ایران دستینه شده باشد. در این هنگام، نه‌تنها در کوچه و بازار و در میان مردم عادی، بلکه در بیشتر گردهمایی‌های انجمنی در میان آدم‌های فرهیخته و باسواد شهر، چنان با شور و امید و شادی از فرجام کار ایران در آینده‌های دور و نزدیک سخن می‌رفت که تازه‌وارد حق داشت با شنیدن آن از خودش بپرسد که اینها چه ربطی به شهر بادکوبه دارد؟

درواقع در این هنگام نگاه تمام‌رخ مردم باکو چنان به سوی ایران و مسئله‌های آن بوده که گویی این شهر اکنون به تختگاه بزرگ آرزوهای ایرانی تبدیل شده باشد. به‌راستی چنان نیز بود. در چشم‌انداز این نگاه اما تنها یک انقلاب کبیر ملی می‌توانست ایرانیان را از استبداد دیرپای قاجاری و از بدبختی‌های مزمن‌شده‌اش دور کند و نه یک دستینه. ازهمین‌رو، در همه‌جای شهر در این هنگام از گریزناپذیری یک انقلاب بزرگ ملی که در خلال آن می‌بایست پیرامون بر متن پیروز شود و یک رهبری رستم‌گونه در آن نقشی نمادین و پاشنه‌گون داشته باشد، سخن گفته می‌شد. در این الگوی سایه‌روشن که احیانا ملغمه‌ای از آب و آتش بود و در آن کاوه آهنگر و بابک خرمدین و یعقوب لیث‌صفاری و فرانسوا روبسپیر یک‌جا کنار هم گرد‌آورده شده بودند، رستم دستان ایران از ژرفای تاریخ بیرون می‌آمد و مأموریت می‌یافت تا انقلاب کبیر ایران را راهبری کند و آن را مانند انقلاب فرانسه و حتی بزرگ‌تر و گسترده‌تر از آن شکل دهد و پیروز کند و سپس طومار دودمان قاجار را مانند طومار دودمان بوربون‌ها در فرانسه در هم بپیچد.

آنچه امروزه از خوانش بخش بزرگی از ادبیات رسمی یا دم‌دستی و نیز از لحن بیشینه گزارش‌های دیوانی یا دیپلماتیک یا سفرنامه‌ای در این دوره برمی‌آید، می‌تواند ما را به‌گونه‌ای از چنین جهان رازآمیز و باورنکردنی‌ای در لایه‌های زیرین شهر باکو و سرتاسر قفقاز در آغازه‌های سده نوزدهم ترسایی رهنمون کند. در این کشف دیریافته، می‌توان از یک ایران بیرونی سخن گفت که در آن هنگام، همه رخدادهای ایران درونی را با حساسیت تمام و دلبستگی دمادم می‌نگریسته است. بررسی پدیدارشناسانه و مو‌به‌موی این پیوندهای شبکه‌وار و تاریخی، به‌ویژه در کشاکش انقلاب مشروطه، اکنون بیش از هر زمان دیگری نشان می‌دهد که ما تا چه اندازه در شناسایی و فهم درست جهان ایرانشهری قفقاز در جایگاه مهم‌ترین بخش از یک ایران بیرونی کوتاهی کرده‌ایم و این رویه چگونه هنوز نیز بر پیوندهای دوسویه میان ایران و قفقاز و تختگاه بادکوبه سنگینی می‌کند. انقلاب مشروطه از این نگاه می‌تواند در کانون همه رخدادهایی جانما شود که سرنوشت ایران و بادکوبه، روزگار نو را از دوردست تاریخ تا به امروز به هم گره زده است.

درست در همین زمان بود که شهر باکو به تنهایی بزرگ‌ترین کانون شاهنامه‌خوانی در سراسر منطقه و احیانا در سرتاسر جهان ایرانی شمرده می‌شد. همچنین در این شهر از سال‌های دور تا به آن روز، رستمِ شاهنامه جایگاهی شگرف و بی‌‌‌مانند می‌یافت. چنانچه نه‌تنها پهلوان‌ها به او اقتدا می‌کردند و مردم کوچه و بازار او را سرور و مراد خود می‌پنداشتند و به نام او سوگند می‌خوردند، بلکه حتی روشنفکران، نخبگان و باسوادان نیز یاد و خاطر او را تکیه‌گاه خود می‌پنداشتند و او را نمونه‌ای کامل از انسانیت و مردانگی می‌دانستند و تنها راه رهایی برای ایران را در پدیداری یک رستم هم‌روزگار می‌جستند. در این هنگام، در بیشتر خانه‌ها در سرتاسر باکو هفته‌های پیاپی از دم‌دم‌های شامگاه تا بامدادان، آیین شاهنامه‌خوانی با شکوه و رونق تمام برگزار می‌شد و انبوه اهالی‌ شهر از نامداران و گمنامان در آن شرکت می‌جستند و یاد و خاطر پهلوان پهلوانان ایران و حکیم بزرگ توس را گرامی می‌داشتند. این‌چنین بود که نه‌تنها تختگاه باکو بلکه همه‌ سرزمین‌های ازدست‌رفته قفقازی هنوز نیز بخت رهایی و آینده خود را در جهان ایرانی می‌کاوید و آنگاه که فرصتی می‌یافت، پیوستگی‌های خود به ایرانشهر و تداوم خود به‌عنوان بخش‌هایی از یک ایران بیرونی را در همه استوانه‌های خویش به نمایش می‌گذاشت. پیدایش داستان مشروطه در ایران یکی از این فرصت‌ها بود.

قفقاز در آستانه صدور فرمان مشروطه در ایران، در سایه برخورداری از گونه‌ای همزیستی ناگزیر با امپراتوری جهان‌گشای روسی توانسته بود به‌عنوان یکی از کانون‌های نوگرایی و پیشرفت و رفاه، آن‌هم نه‌تنها برای جهان ایرانی بلکه برای بخش‌های مهمی از جهان‌های پیرامونی، درآید و در این میان نام و آوازه شهر باکو به دلیل ثروت بادآورده ناشی از نفت و در مقام بزرگ‌ترین کانون اقتصادی، بازرگانی، فرهنگی و البته در جایگاه ممتاز از یک ابرشهر متروپولیتک برای سرتاسر قفقاز و روسیه و اوراسیا رفته‌رفته در بخش بزرگی از جهان آن روزگار، سر زبان‌ها بیفتد. توسعه اعجاب‌انگیز شهری، زندگی‌های لوکس و تجملاتی، دارایی‌های بادآورده، پدیداری لایه‌های میانه، پیدایش نظم اجتماعی و بسیاری دیگر از ویژگی‌های هم‌روزگار در این شهر که در زمانه خود نزدیک به صد درصد نفت جهان را می‌کالایید، در سراسر گیتی چهره‌ای کم‌مانند از یک شهر متمدن، ثروتمند و پیشرفته را به نمایش گذاشته بود. همچنی، هستندگی حلقه‌های تو‌در‌توی اندیشه‌پرور، نوگرا و نواندیش، آبروی بسیاری برای آن در سراسر کشورهای خاوران و سرزمین‌های اسلامی به دست آورده بود. این‌چنین بود که باکو در سراسر منطقه و جهان تا سطح یک شهر رؤیایی و بی‌تکرار بالا آمده بود و شده بود بادکوبه روزگار نو. افزون بر اینها، مردمان قفقاز نیز از گرجی، ارمنی، تاتار، فارس، تالش و لزگی در سایه زندگی در یک جهان متمدن روسی، به سطح بالایی از خودآگاهی، سواد و دانش رسیده و به مردمانی فهمیده، بافرهنگ و مسئولیت‌پذیر تبدیل شده بودند. آنها همچنین آگاهی‌های بسیار گسترده‌ای درباره مسئله‌های هم‌روزگار خود به‌ویژه در زمینه‌های نظم سیاسی و حزبی، روزنامه‌نگاری نو، برساختن حلقه‌های روشنفکری، انجام سخنرانی‌های اعتراضی، سازماندهی فراکسیون‌ها و جریان‌ها، ساختن گروه‌های پارتیزانی، بهره‌گیری از جنگ‌افزارهای نو، چاپ و پخش شب‌نامه‌ها، راه‌اندازی انقلاب‌های توده‌ای و همچنین دانش‌های فراوانی درباره مفهوم‌های نوگرایانه ملت، میهن و دولت ملی یافته بودند. هنگامی که ما از توانایی‌هایی‌های گسترده قفقاز و حلقه‌های گوناگون او می‌گوییم، باید جامعه‌ای را در نگاه آوریم که از دل روسیه برخاسته و متناسب با آن بالا آمده است و آمادگی آن را دارد تا برپاد او بشورد. در کمال شگفتی، همه این اندیشه‌ورزی‌ها رنگ پُری از ایرانشهر برخود‌زده می‌داشت.

در چنین سپهر دیدنی‌ای بود که فرمان مشروطه ایرانی به بادکوبه و قفقاز رسیده بود. اما پیداست که این نمی‌توانست از نگاه قفقازی‌ها یک کار انقلابی به شیوه دلخواه باشد. در این نگاه چپ‌گرای روشنفکرانه که به‌شدت از انقلاب کبیر فرانسه تأثیر پذیرفته بود، چاره ایران همچنان در یک انقلاب ملی توده‌ای دیده می‌شد که هرچند از نظر شکلی می‌توانست بسان خیزش یعقوب لیث‌صفاری در هزاره پیشین ایران باشد و با چیرگی حاشیه بر متن و با نقش پاشنه‌گون و نمادین یک رهبر رستم‌گونه رخ بدهد، اما از نظر گوهری به‌شدت به الگوی انقلاب فرانسه روبسپیر پهلو می‌زد که در آن همه الگوهای رایج در سایه یک انقلاب بنیادین از میان می‌رفت تا الگوهای نو جایگزین شوند.

در واقعیت اما صدور فرمان مشروطه از سوی مظفرالدین‌شاه قاجار می‌توانست یک اقدام کاملا محافظه‌کارانه در درون دیوان‌سالاری ایرانی به شمار آید. هدف این اقدام نیز همچنان می‌توانست پیرایش وضعیت همگانی در کشور و بنیان‌گذاری نهادهای قانونی و روشمندسازی اداره آن از راه جدایی استوانه‌ها و داشتن مجلس شورای ملی و نهاد داوری و نهادهای قانونی بوده باشد. راستی نیز درون‌مایه مشروطیت در ایران را دست‌کم تا برآمدن عنصر قفقازی در آن هنوز نیز می‌توان در چنین چشم‌اندازی دید و پیرایش و بروزسازی نهادهای مستقر و موجود را به‌جای دیگرگونی‌های بنیادین آنها همچنان از هدف‌های مهم آن برشمرد. پیداست که این فرمان در آن هنگام نمی‌توانست هیچ تناسبی با رؤیای یک انقلاب کبیر قفقازی که در آن اسطوره و تاریخ روی هم افتاده بودند، داشته باشد. گو اینکه در همان کشاکش ناگهان رخداد نامنتظره‌ای پیش آمد و تاریخ این امکان را سخاوتمندانه در اختیار قفقازی‌ها گذاشت تا بخت خود را برای عملی‌کردن رؤیایشان بیازمایند. مظفرالدین‌شاه قاجار چند روز پس از دستینه‌کردن مشروطه، مرد و ولیعهد ناشکیبای او محمدعلی‌ میرزا بر تخت نشست. آن هنگام بود که قفقازی‌ها از لاک حلقه‌های روشنفکری و انجمن‌های پنهانی و بنگاه‌های مالی و بازرگانی خود در بادکوبه و همه‌جای قفقاز بیرون زدند و آمدند تا آتش انقلاب بر خرمن مشروطه ایرانی بزنند و زدند.

راه کامیابی از مجلس نخست شورای ملی می‌گذشت که تشکیل آن البته با فراز‌و‌فرودهای فراوان همراه بود و سپهر کلان آن در دست سوسیال‌دموکرات‌های هوادار قفقاری‌های تهران و تبریز افتاده بود. از این‌رو قفقازی‌ها توانستند به یاری حلقه‌های پیدا و پنهان خود در شمال و شمال باختری و پایتخت، بسیاری از نمایندگان را علیه شاه قاجار بشورانند. همچنین آنها توانستند از نفوذ خود بر روزنامه‌های چپ و رادیکال تهران بهره بگیرند و ادبیات تند و پادشاهی‌ستیز و در پیشانی آنها گونه‌ای از گفتمان قاجارستیزانه را در اندازه‌های بسیار بزرگ‌ به راه بیندازند و گاه حتی از بایستگی پایان پادشاهی در ایران سخن کنند. همه اینها هرچقدر در روان شاه کم‌تجربه و ناشکیبای قاجار کارگر افتاده باشد هم در نگاه قفقازی‌ها اما برای آغاز یک انقلاب بزرگ ملی بسنده نمی‌کرد. انقلاب خون و خشونت می‌خواست. باید ترورها آغاز می‌شد. ترور کامیاب امین‌السلطان نخست‌وزیر و سپس ترور ناکام خود شاه به دست قفقازی‌ها از آن‌ جمله بودند. آنها آمده بودند تا انگشت در جوهردان دیوان‌سالاری ایران فرو‌برند و کاغذ فرمان مشروطه در ایران را این‌ بار به نام خود دستینه کنند.

 نه‌تنها به توپ بسته‌شدن مجلس شورای ملی به دست ارتش مزدور قزاق و آغاز استبداد صغیر، بلکه سرکوب فراگیر مشروطه‌خواهان در سراسر کشور به فرمان محمدعلی‌شاه در یک سال بعد را باید در واکنش به رادیکالیسم گنگ و نویافته قفقازی‌های انقلابی از سوی شاه تحریک‌پذیر دانست. آنچه امروزه ما از آن با نام و نشان جنبش مشروطه یاد می‌کنیم، چیزی نیست به جز انقلاب خونینی که قفقازی‌ها در دو مرحله، نخست از زمان صدور فرمان مشروطه تا آغاز استبداد صغیر و سپس در برهه یک‌ساله از زمان به توپ بسته‌شدن مجلس تا فتح تهران برای برچیدن بساط فرمانروایی قاجار به راه انداختند. داستان مشروطیت در ایران تنها یک فرمان پادشاهی و یک بیانیه مهم و رسمی بود که قفقازی‌ها از آن یک انقلاب خونین ساختند. از‌این‌روست که به باور من هرگاه بخواهیم مشروطه ایرانی را به‌عنوان یک انقلاب ببینیم، ناچاریم آن را در قاب بادکوبه روزگار نو و نقشینه تاریخی او درنگریم.

چشم‌اندازی که به توپ بسته‌شدن مجلس شورای ملی پیش‌روی ایران گشود، روزگار تلخی از یک جنگ خانگی را به نمایش می‌گذارد که اگرچه روس و انگلیس به‌عنوان دو بازیگر همیشه در صحنه این بوم و بر در آن هم‌زمان سهیم بوده‌اند، اما سهم بیشتر آن را باید از آنِ بازیگران قفقازی تشنه انقلاب دانست. ناگهان حلقه‌های مقاومت مسلحانه در بسیاری از شهرهای شمال و شمال باختری شکل گرفته و با شتاب به همه‌جا گستریده بود. تبریز در این میان در پیشانی جای داشت. قفقازی‌ها جنگ را نخست به شمال و آنگاه به شمال باختری ایران کشیده بودند. اگر محور تبریز برای مدتی توانست آتش مشروطه‌خواهی را در دل ایرانی‌ها زنده نگه بدارد، همه به لطف سازماندهی و پول و اسلحه و برنامه‌ریزی و پروپاگاندای قفقازی‌ها بود. آنها نه‌تنها نیروهای دولتی و هم‌پیمان روسی از حکومت قاجار را برای درازهنگام پشت دروازه‌های تبریز معطل ساختند، بلکه صدای مشروطه ایرانی را نیز به گوش همه جهان هم‌روزگار خود رسانیدند. جنبش برکشیده قفقازی‌ها هم‌زمان نماد خود را نیز برای وجدان ملی ایرانیان بازشناسایی کرده بود. این نماد در قامت رستم دستان روزگار نوی ایران می‌توانست هم‌زمان نقش کاوه و بابک و یعقوب لیث و روبس‌پیر را یکجا برای جهان ایرانی ایفا کند، گو اینکه ستار قراچه‌داغی مانند ستارخان سردار ملی پهلوانی نبود که در اسطوره‌های کلیشه‌شده آنها بگنجد. مردی که می‌خواست هفت‌ کشور زیر درفش ایران جانما شوند، چیزی بیشتر از قهرمان نمادین قفقاز‌ی‌ها بود. به‌هرروی برای کامیابی انقلاب یک گام بیشتر نمانده بود و آن نیز بی‌گمان فتح تهران بود.

اما در این میان رخدادی پیش آمده بود و به‌ناگه هوش و قدرت و ثروت و توان سازماندهی قفقازی‌ها در ایران رقیب سرسخت و پیش‌بینی‌نشده‌ای یافته بود. پیش از آنکه قفقازی‌ها بتوانند در میان آن‌همه شلوغی، خودشان را به پایتخت برسانند، دیوان‌سالاری کهنه‌کار ایرانی در یک پیشدستی آشکار، نیروهای خود را به تهران رسانده و کنترل آن را به دست گرفته بود. کار هم‌پای دو چهره سرشناس ایرانی، سردار اسعد بختیاری و ولی‌الله تنکابنی که از دل قاجار بیرون آمده و ناگهان قبای انقلاب پوشیده بودند، در تسخیر زودهنگام تهران اگرچه می‌توانست به جنگ خانگی در ایران پایان دهد، اما قفقازی‌ها را از رسیدن به آرزوی حسرت‌بارشان دور می‌کرد، آن‌چنان دور که پیامدهای تاریخ‌ساز آن تا به امروز نیز ادامه داشته باشد.

به یک نگاه چنین می‌نماید که اگر قفقازی‌ها جلوتر از همه به تهران می‌رسیدند، ایران احتمالا به درون یک جمهوری ناخواسته فرانسوی پرتاب می‌شد. در بدبینانه‌‌ترین شرایط، بخش بزرگی از دیوان‌سالاری ایرانی طعمه خشونت قفقازی‌ها می‌شد و انقلاب کبیر ایران بر بنیاد الگوی انقلاب فرانسه با اعدام‌های گسترده میخ خود را بر تابوت نهاد پادشاهی در ایران می‌کوبید. به نگاه دیگر و در نخستین فرصت، بخش‌های بزرگی از سرزمین‌های قفقاز که اندک زمانی دیگر و در سایه انقلاب روسیه دچار خلأ اوتوریته شده بود، بی‌درنگ به آغوش ایران بازمی‌گشت. در آن صورت و در خوش‌بینانه‌ترین شرایط دور نبود که آن راه بی‌بازگشت ناگهان به یک ایالات متحده ایران نیز برسد. بااین‌حال آ‌یا دولت‌های بزرگ از جمله روس و انگلیس چنان رخدادی را برمی‌تافتند؟ روشن نیست.

به فرجام، تهران نه به دست انقلابی‌های قفقاز بلکه به دست ته‌ماندهای دیوان‌سالاری ایرانی گشوده شد و ایران درونی با کهنه‌کاری و پیچیدگی همیشگی خودش توانست انقلاب قفقازی‌ها را این‌گونه مهار کند و داستانِ انقلابی‌سازی از چهره مشروطه‌‌خواهی را به‌گونه‌ای دیگر به پایان برد. قفقازی‌ها هرگز نتوانستند به آرزوی دیرینه‌شان در ساختن یک ایران مدرن که احیانا می‌توانست نخستین جمهوری در جهان اسلام و خاورزمین نیز باشد، دست یابند. ازاین‌رو آنها ناامید و سرخورده از مام میهن گذاشتند و رفتند. اما کجا؟ نخست عثمانی و سپس خود قفقاز. شگفتا که آنها از آن‌ پس نیز هرگز نتوانستند آینده خود را به دور از یک جهان ایرانی ببینند. بخشی از وجدان تاریخی آنها هنوز در ایران جا مانده بود. در عثمانی یک‌چندی به اندیشه شاعرانه و رمانتیک و خیالین تورانی‌گری گرفتار شدند و چندی دیگر کوشیدند تا آن را در قفقاز جنوبی و در قامت یک دولت نوبنیاد ایران‌ستیز اما تورانی‌شده به تختگاهیِ بادکوبه روزگار نو، زنده سازند، اما نتوانستند. دست‌کم برای مدتی. ازاین‌رو سرخورده و ناراحت از دوست و دشمن، آواره چهار گوشه جهان شدند و سپس نرم‌نرمک در کام توران‌های بزرگ روزگاران خود فرورفتند. فرجام کار را اما خود پیش از دیگران فهمیده بودند. جهان ایرانی قفقاز از پی پشت‌کردن به مام ایران و ناامیدی از رستم دستان شدن، به‌ناگه به یک سیاوش سرگردان رسیده بود که در راه گریز از مادر ایران، به دامان توران‌های روزگاران نو پناه جسته بود و قرار بود سرش برای همیشه در تشت هوس‌بازی افراسیاب‌های تازه از راه رسیده همان توران‌ها بریده شود. بااین‌حال اقدام قفقازی‌ها در بنیان‌گذاری یک دولت بی‌نام و نشان و بی‌تاریخ و بی‌هویت در قفقاز جنوبی و در تختگاه بادکوبه همانند دملی چرکین در دل و جان جهان ایرانی ماند تا بعدها ایران درونی و بیرونی را به یک‌اندازه در دسترس بلعیده‌شدن در کام اژدهای توران‌های روزگاران دیگر بگذارد. بازخوانی داستان مشروطه و پیوندهای سازنده و ویرانگر آن با جهان ایرانی ققفاز اینجاست که اهمیت بسیاری می‌یابد.

قفقازی‌ها به بهانه انقلاب مشروطه‌ توانستند کین عهدنامه گلستان و ترکمانچایی را به‌گونه‌ای هم‌زمان و به شکلی ماهرانه از دو دولت تزار و قاجار بستانند. پس از جنبش مشروطه نه روسیه تزاری و نه ایران قاجاری هیچ‌کدام به حال پیشن خود بازنگشتند. از‌این‌رو اگر بگوییم که بخشی از ریشه‌های سرنگونی هردوی آنها در فاصله‌های نزدیک به هم با جنبش مشروطه ایران گره خورده بوده است، چندان نلغزیده‌ایم. نکته دیگر آن است که انقلاب مشروطه را می‌توان بخشی از واکنش جامعه شلوغ و توانمند و ایران‌گرای قفقاز در برابر ناسیونالیسم

 اسلاوی - روسی نیز دانست. در یک قاب بزرگ‌تر می‌توان نخستین رگه‌های پان‌ایرانیسم را نیز در این واکنش تاریخی انسان قفقازی نسبت به توسعه‌خواهی‌های جهان روسی دید. از این نگاه می‌توان جایگاه بادکوبه روزگار نو را در جریان جنبش مشروطه در بلندای رخدادهایی دید که داستان جدایی بخش‌هایی از قفقاز از روسیه و پیوست دوباره آن به ایران نیز بخشی از چشم‌انداز آن بوده است. ازاین‌رو می‌توان انقلاب مشروطه را جنبش مردمان قفقازی برای آزادی از یوغ روسیه نیز دانست. همچنان‌که بادکوبه روزگار نو را تختگاه آزادی‌خواهی مردمان قفقازی.

بااین‌حال تختگاه بادکوبه اگرچه یک‌چندی توانسته بود مشروطه ایرانی را در یک الگوی ساختارمند قفقازی برای ما به پیش آورد، در پی سرخوردگی ناشی از شکست در برابر دیوان‌سالاری ایرانی، به جایی رفت که در آنجا از جهان ایرانشهری خویش نیز دور و دورتر شد. به‌‌گونه‌ای که این جهان‌تنی قفقازی و آن جهان‌آشنای بادکوبه روزگار نو، هردو اکنون بیش از هر روزگار دیگر برای ما ناتنی و ناآشنا شده‌اند. از این بدتر آنکه قفقازِ ازدست‌رفته و بادکوبه گمشده اکنون می‌کوشد تا بخشی از میراث ایرانی ما را به دندان بگیرد و آن را به نام و کام یک دولت جعلی و ایران‌ستیز و تورانی‌شده فروبلعد. اما در این اقدام کینه‌توزانه، تجربه‌های زودگذر او از گذشته‌های نزدیک و بسیار نزدیک از یک هم‌پایی ناهمسان در رخدادهایی همانند انقلاب مشروطه، یک چیزی می‌گوید و وجدان تاریخی و آمیغ‌های فرهنگی و هویتی و ادبی و اسطوره‌ای او البته چیز دیگری. ازاین‌رو قفقاز و تختگاه باکو در قامت یکای سیاسی نو از این پس نیز اگرنه به‌صورت شکلی، دست‌کم به‌صورت گوهری و البته برای ابد، همچنان بخشی از یک ایران درونی و بخش بزرگ‌تری از جهان ایرانشهری خواهد ماند.

تجربه آغاز و فرجام مشروطه‌خواهی در ایران نشان می‌دهد که در فرازهای تاریخی در ایران درونی نباید نقش ایران بیرونی به‌ویژه منطقه قفقاز را نادیده گرفت. بادکوبه روزگار نو دست‌کم در پهنای 150 سال گذشته بخشی از تاریخ هم‌روزگار ما بوده است. ما را از او روی رهایی نیست. اگر ما او را به حال خود رها کنیم، او ما را به حال خودمان رها نخواهد کرد. پدیدارشناسی ناخوشایند این موضوع همچنین به ما یادآوری می‌کند در دوردست این چشم‌انداز گرگ و میش، راه میانه سومی وجود ندارد. برای رسیدن به هدف‌های دور و دراز در این پهنه، باید بتوانیم بخش بزرگی از پرسوناژهای داستان مشروطه را یک بار دیگر در آیینه جهان ایرانی قفقاز و بادکوبه نوی این روزگار ببینیم و این‌بار بتوانیم آن را به‌گونه‌ای سنجیده‌تر و بسامان‌تر بازنگری و بازنویسی و حتی بازآفرینی کنیم. در آن‌ صورت بادکوبه روزگار نو در مسیر بازگشت ما به الگوی مشروطه ایرانی و آشتی با سنت‌های آن، این‌بار بهتر از همیشه تاریخ می‌تواند با ایران درونی هم‌سرنوشت و هم‌آرزو شود.