|

نبرد گشتاسب با الیاس

قیصر خشنود از کتایون به بارگاه خود بازگشت و روز دیگر گشتاسب را فراخوانده، او را در کنار خویش بنشاند و فرمان داد برایش کمر و گنج و انگشترى بیاورند و افسر مهترى بر سرش بنشانند و به همه نزدیکان و درباریان گفت که بیدار باشند و از فرخ‌زاد (نامى که گشتاسب در روم براى خود برگزیده بود) فرمان برند و همه کشورهاى دوست و دشمن را از داشتن دامادى چون گشتاسب آگاه گردانید.

قیصر خشنود از کتایون به بارگاه خود بازگشت و روز دیگر گشتاسب را فراخوانده، او را در کنار خویش بنشاند و فرمان داد برایش کمر و گنج و انگشترى بیاورند و افسر مهترى بر سرش بنشانند و به همه نزدیکان و درباریان گفت که بیدار باشند و از فرخ‌زاد (نامى که گشتاسب در روم براى خود برگزیده بود) فرمان برند و همه کشورهاى دوست و دشمن را از داشتن دامادى چون گشتاسب آگاه گردانید.

چنین گفت با هر که بُد یاد گیر/ که بیدار باشید برنا و پیر

فرخ‌زاد را جمله فرمان برید/ ز گفتار و کردار او مگذرید

از آن آگهی شد به هر کشوری/ به هر پادشاهی و هر مهتری

قیصر اکنون دامادى را در کنار داشت که نماد دلاورى و دلیرى بود و مى‌توانست به پشتوانه این پهلوان وفادار که به خانواده او پیوسته بود، از آسیب و آزار دشمنان روم رهایى یابد. در نزدیکى هزار مردمانى به فرماندهى مهترى الیاس‌نام مى‌زیستند که پور مهراس جهاندار بود و رومیان از آزارهاى گاه و بیگاه او پیوسته در هراس بودند؛ از این روى قیصر نامه‌اى براى الیاس نوشت؛ چنان نامه‌اى که گویى خامه در خون زده بر کاغذ روان گردانیده. در این نامه به الیاس گفت: «به افسوس و فشار درآمدهاى خزر را از آن خود گردانیده‌اى و از امروز دیگر روز آسایش تو به سر آمده است، آنچه از ما به زور ربوده‌اى، بازگردان و بر آن نیز چیزى بیفزاى وگرنه داماد خویش، فرخ‌زاد را چون پیل مست بر تو مى‌فرستم تا سرزمین تو را با خاک یکسان کند». الیاس چون نامه قیصر را بخواند، سر خامه را به زهراب زده، پاسخ داد: «دیرینه سالى است که از این هنرها از رومیان ندیده‌ایم و اگر من از رومیان باژ نخواهم، باید شاد باشید، آن‌چنان از یک سوار، دلیر شده‌اید که اکنون سخن به درشتى مى‌گویید، این را بدانید آن تک‌سوار شما دام اهریمن است و اگر کوه آهن نیز باشد، باز هم یک تن بیش نیست». قیصر نامه الیاس را براى میرین بازخواند، میرین بیم‌زده گفت: «آنکه ما را بیم مى‌دهد، دیگر اژدها نیست که زهراب داشته باشد و با نیزه فرخ‌زاد از پاى درآید و گرگ هم نیست که با زخم شمشیر او کشته شود، الیاس است که آسان به دام نیاید و اگر الیاس به جنگ روى آورد، خون به چشمان همگان خواهد آورد، مگر نمى‌دانى از این اهریمن در دشت نبرد چه کارها برمى‌آید». قیصر از پاسخ میرین غمگین گشت، فرخ‌زاد گشتاسب را به نزد خود فراخواند و گفت: «تو آرایه روم هستى، مى‌پندارى توان آن را دارى که با او بستیزى و او را از پاى درآورى؟ وگرنه آبرویى براى‌مان نخواهد ماند».

گشتاسب در پاسخ گفت: «این چه بیم و دل‌نگرانى است؟ چون من اسب خویش را به جنبش آورم، از مرز خزر گرد برافشانم، دیگر آنکه در روز نبرد از میرین و اهرن، شوى دخترانت یارى مخواه که اینان در هنگامه نبرد چه‌بسا کژى و اهریمنى کنند، در آن روز تنها یک تن را نگهبان من بگمار و آن‌گاه به نیروى یزدان پاک یکتا چون با سپاه از جاى خود بجنبم، نه الیاس به جاى گذارم و نه سپاه او را. آسوده باش که کمربندش بگیرم و او را از زین برکنم، به ابر برکشانمش و بر زمینش زنم».

با این سخن، قیصر چنان آرامشى یافت که بامدادى دیگر فرمان داد در ناى رویین بدمند و سپاه را فراخوانند و آن‌گاه گشتاسب را گفت هر شمار از سپاهیان را که مى‌خواهد، برگزیند. گشتاسب مردان میان‌سال رزم‌دیده و دلیر را برگزید و لشکر خویش را به هامون کشید و چون دو سپاه روباروى شدند، الیاس که پیشاپیش سپاه خویش به پیش و پس مى‌تاخت، نیم‌نگاهى نیز به گشتاسب داشت و چون شیوه تاختن و چنگ و گوپال او را بدید، بیمى به دلش راه یافت و دانست بودن این دلاور در سپاه قیصر کار را بر سپاه او دشوار خواهد کرد، از این روى سوارى را نزد گشتاسب روانه کرد با این پیام که شهریار ما مى‌داند رنگ‌وبوى و ستون سپاه روم تو هستى و تو را به نزد خویش مى‌خواند و هر گنجى که بخواهى از تو دریغ نخواهد کرد و نیز بدان الیاس در میدان نبرد چون شیر شرزه است، پس جان خود آسان بر کف منه و بر خویشتن خویش مهربان باش و با پیوستن به الیاس از زندگى بیشترین بهره را دریافت کن و آگاه باش چون به الیاس بپیوندى همه تو را کهترى خواهند کرد و او کسى نیست که از پیمان خود درگذرد.

ز گیتى گزین کن یکى بهره‌اى/ تو باشى بر آن بهره در شهره‌اى

همت یار باشم همت کهترم/ که هرگز ز پیمان تو نگذرم

گشتاسب در پاسخ گفت: «این یاوه را به کنارى بنه که سخن‌ها ز اندازه درگذشته است، الیاس خود در داورى پیشدستى کرده است و اکنون باید پاى پندار خود بایستد که دیگر سخن‌گفتن به کار نیاید و اکنون گاه جنگیدن است و گاه آویزش». فرستاده غمین و دلمرده به نزد الیاس بازگشت و آنچه از گشتاسب شنیده بود، بازگفت. چون خورشید روى زرد کرد و دیگر زمانى براى نبرد نماند، دو سپاه به پایگاه‌هاى خود بازگشتند و با فرارسیدن شب، پرده آبنوسى چهره سندروس را بپوشاند و با آگاهى خورشید از پرده‌پوشى شب چون چشمه‌اى جوشان روان گردید و آن‌گاه بود که ز هر سوى آواى ناى و کوس برخاست و همان دم آواى دهاده از دو سوى شنیده شد و در رزمگاه چشمه خون روان گردید. قیصر دو داماد را نگهبان بنه کرده، فرزند خویش، سقیل را در بال راست و خود در بال چپ و گشتاسب را در دل سپاه گمارده بود و گشتاسب، باره‌اى به زیر ران داشت که به اژدهایى دژم مى‌مانست. الیاس یاران را گفت: «قیصر به امید این پهلوان از من باج‌خواهى مى‌کند و همه کوشش ما باید از پاى درآوردن او باشد تا کمر ستون سپاه روم شکسته شود و پیروزى از آن ما گردد». از دیگر سوى چون گشتاسب، الیاس را دید با خود گفت هنرها را نباید نهفت. دو سپاه رده برکشیده، نیزه به دست بر یکدیگر تاختن گرفتند، همه تلاش لشکر الیاس از پاى درآوردن گشتاسب بود و همه کوشش گشتاسب، دست‌یافتن به الیاس. گشتاسب براى رسیدن به الیاس باید همه پیرامونیان او را که چون انگشترى در میان گرفته بودندش، از اسب فرومى‌کشید، از این روى با یک خیز به میان نگهبانان الیاس جست و بسیارى از آنان را از پاى درآورد به گونه‌اى که پیرامون الیاس کسى نماند. الیاس کوشید به گشتاسب زخمى زند. نیزه او جوشن گشتاسب را شکافت و زخم نیزه گشتاسب بر کلاهخود الیاس، او را بى‌خویش گرداند. آن‌گاه بود که کمند از فتراک برگرفت و با چابکى الیاس را به بند کشیده، از اسب فروافکند و پیش از آنکه نگهبانان گریخته از برابر گشتاسب به خود آیند، شاهزاده ایرانى دشمن سرسخت قیصر را کت فروبسته، کشان‌کشان به سپاه روم برد و در برابر قیصر بر زانو نشاند.

بزد نیزه گشتاسب بر جوشنش/ بخست آن زمان کارزارى تنش

بیفکندش از باره برسان مست/ بیازید و بگرفت دستش به دست

ز پیش سواران کشانش ببرد/ بیاورد و نزدیک قیصر سپرد