جوری که او مینوشت، کلام کافی نیست، شرف باید
از سلاله نویسندگان بزرگ ایران بود و بر گنجینه زبان فارسی افزود. به نثر فارسی اعتبار تازهای بخشید و آن را به دورانهای پرابهتش نزدیک کرد. در زمینههای مختلف از نثر گرفته تا شعر و سینما صاحبنظر بود. در گزارشنویسی همتا نداشت. با قلم و دوربین، هر دو، تصویرهای ماندگار از زمانه خود بر جای گذاشت. روایتگر بیمانندی بود که گاه با قلم و گاه با دوربین، به ثبت و ضبط روزگارش مینشست
از سلاله نویسندگان بزرگ ایران بود و بر گنجینه زبان فارسی افزود. به نثر فارسی اعتبار تازهای بخشید و آن را به دورانهای پرابهتش نزدیک کرد. در زمینههای مختلف از نثر گرفته تا شعر و سینما صاحبنظر بود. در گزارشنویسی همتا نداشت. با قلم و دوربین، هر دو، تصویرهای ماندگار از زمانه خود بر جای گذاشت. روایتگر بیمانندی بود که گاه با قلم و گاه با دوربین، به ثبت و ضبط روزگارش مینشست. نثرش مانند وجودش پرتپش بود. روایتهایش مانند زبانش پرخون بود. گفتههایش چون نوشتههایش پرحرکت بود و سیلآسا روانه میشد. کلمه نبود که بر صفحه کاغذ میریخت. جانش را در این کار میگذاشت. از «از راه و رفته و رفتار» را به یاد دارید که در مقدمهاش حساب روایت را از قصه و داستان و تاریخ و شرح حال و هر چیز دیگر جدا میکند؟ روایتهایی که مینوشت همه ربط با روزگار خودش داشت و روزگار و زمانه خود را در آن نقش میزد. «مختار در روزگار» از همین دست است و «برخوردها در زمانه برخورد» هم. در مرگ اخوانثالث نوشته بود «آنجوری که او مینوشت عروض کافی نیست، شرف باید». خود او هر آنچه بر صفحه کاغذ میآورد، کلام برایش کافی نبود، جانش را بر سر آن میگذاشت. روایتگر بیهمتایی بود که تصویرهای بدیع میساخت. نوشتهاش درباره رادیو که پدیده زمان او بود هنوز بیهمتاست و هیچکس درباره هیچ پدیده رسانهای، با همه دگرگونیهای معجزهآسایی که این پدیده به خود دیده است، چنان چیزی ننوشته است:
«رادیو در بعد و وقت دستکاری کرد و لهجههای مختلف به دنیا داد. دنیا دیگر خطوط و کلمه و کاغذ نبود، یا لکههای رنگ روی نقشه جغرافی. دنیا صدا میداد. وقتی که پیچ رادیو را میگرداندی، انگار دست میان ستارهها میرفت تا چیزی را که میجویی و لابهلای ورقهای آسمان مخفی است، به چنگ بیاوری. میعاد با ناشناس زنده، دورادور یک خط نازک مدرج یک صفحه سفید کوچک بود... دنیا حضور گویا بود» (از راه و رفته و رفتار).
تصویری که از حزب توده در اوایل کار این حزب میدهد، بر همین سیاق است. «در آن زمانۀ جوان و خام چشم بازکردن نیرویی که تازه بود و جذبه و نفس داشت، و در راه و رسم قهرمانی جهانی بود، و در گروه بزرگی، نه در یک فرد، جسم میگرفت و جسم نشان میداد، و در اندیشه، شاخهای از آن کُنده سترگ بود که دنیا را یکی میدید و یکی میخواست، نیروی حزب توده بود که در آن محیط کهنۀ از انتظار خستۀ خوابآلود، بیدار و نو به دیده میآمد. ندای این نیرو به ضد کهنهبودن بود و این خودش جذبه فراوان داشت. اجزای انسانیاش را نمیشناختی و هرجور کارگزارش را در پوشش خیالی خوبی به دید میآوردی، با نیروی یک برادری که هنوز از پلیدی و کجی، که کمابیش ناچار است، چیزی نشان نداده بود یا چیزی در آن نمیدیدی -شاید تجربهات کم بود یا نداشتی، اصلا» (مختار در روزگار).
در میان نویسندگان ایران از همه باسوادتر و آگاهتر بود. هم سواد کلاسیک فارسی داشت و هم شناخت کافی از ادبیات اروپا و آمریکا. گفتوگویش درباره داستان که به همت قاسم هاشمینژاد ماندگار شد، هنوز از بهترین گفتوگوهایی است که درباره داستان داریم. آن گفتوگو برای روزنامه «آیندگان» تدارک شده بود که به خاطر بدقلقیهایش هیچگاه در آنجا انتشار نیافت و بعدها در کتاب «گفتهها» آمد. حضورش در دانشگاه پهلوی شیراز و گفتوگویش با دانشجویان (اسفند 1348) که بخشی از آن همان وقتها در روزنامه «آیندگان» انتشار یافت، هنوز از زندهترین گفتوگوهایی است که بین یک نویسنده و گروهی دانشجوی پرسشگر و جستوجوگر برگزار شده است. بر زبان انگلیسی و فرانسه تسلط عمیق داشت. هم گذشته را در خود جمع کرده بود و هم به معنای واقعی کلمه روزآمد و امروزی بود. فیلمهایش بیتردید مانند نوشتههایش ماندگار است. مستندسازی را زمانی آغاز کرد که ما در ایران چیزی از مستند نمیدانستیم و این رشته از سینما را نمیشناختیم. در مستندهایش، حتی اگر به سفارش جایی و مقامی ساخته بود، حرفهای خودش را میزد. مانند آنچه در «موج و مرجان و خارا» درباره نصیب ایرانیان از نفت گفته است «و ملک مروارید آرمیده و مرجان و ماهی سپرده به تقدیر را نصیبی نرسید -جز این شیار کفآلود».
بر زبان فارسی تسلط داشت و کلمه را در جمله همانجا که باید میکاشت؛ همانجا که باید تکیه جمله بر آن باشد. وقتی میخواندی میفهمیدی که کلمات را با چکشکاری پشت سر هم آورده است. در کار ترجمه نیز همین دقت وسواسآمیز را داشت. عنوان کتاب معروف «زنگها برای که به صدا درمیآید» را او چنین ترجمه کرده است: «در مرگ که ناقوس میزنند». و هر خواننده اهل فنی میداند که تفاوت این دو از زمین تا آسمان است. جمله معروف «رفتم تماشای آتشبازی، باران آمد، باروتها نم برداشت» از این دست است. دقت او در انتخاب کلمه وسواسآمیز بود و سبب میشد که نوشتههایش گاه تا حد شعر ارتقا یابد. حتی وزن به خود میگرفت. طرفدار شعر نو، شعر خالص و خلص بود و نوشتههایش هم گاه شعر میشد. مانند آنچه در «درختها» نوشته است:
«کنار کاج نقرهای میان پونهها جوانه داده بود. تا جوانه بود زیر برگهای پهن ندیده ماند. کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود هسته را همین کنار جوی یا، نه، دورتر، تا سر قنات، پرت کرده بود، و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونهها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونهها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود، و بعد برف روی سال مرده ریخت» (جوی و دیوار و تشنه).
آثار ابراهیم گلستان در زبان فارسی ماندگار خواهد بود. زنده خواهد ماند. خودش هم تا روزی که بود زنده بود. تا وقتی نفس میکشید زنده بود. عمر درازی کرد؛ اما عمر دراز به قول دوست سالیانش، محمدعلی موحد، مهم نیست، مهم این است که تا وقتی نفس میکشی زنده باشی. او تا بود زنده بود. یادش جاوید و نامش ماندگار.