جنبههای تمسخرآمیز بورژوازی
اوژن لابیش از نمایشنامهنویسان قرن نوزدهم فرانسه است که از سال 1844 شروع به نوشتن نمایشنامه کرد و اولین موفقیت بزرگش را با نمایشنامهای به نام «یک کلاه حصیری ایتالیایی» در سال 1851 به دست آورد. او در سال 1860 به عنوان نویسنده اصلی نمایشنامههای کمیک دوران خود شناخته میشد.
شرق: اوژن لابیش از نمایشنامهنویسان قرن نوزدهم فرانسه است که از سال 1844 شروع به نوشتن نمایشنامه کرد و اولین موفقیت بزرگش را با نمایشنامهای به نام «یک کلاه حصیری ایتالیایی» در سال 1851 به دست آورد. او در سال 1860 به عنوان نویسنده اصلی نمایشنامههای کمیک دوران خود شناخته میشد. اخیرا یکی از نمایشنامههای مشهور لابیش با عنوان «مسافرت آقای پریشون» با ترجمه عباس آگاهی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر شده است. در ابتدای کتاب توضیحاتی درباره فضای سیاسی فرانسه در میانه قرن نوزدهم داده شده و به تئاتر این دوره نیز پرداخته شده است. آثار لابیش را میتوان شهری و خانگی دانست و در بین آثار او «مسافرت آقای پریشون» نمایشنامهای متفاوت است چراکه تماشاگران را از ایستگاه راهآهن لیون به یخچالهای طبیعی منطقه ساووا به گردش میبرد و به بسیاری از وقایع آن روز توجه کرده است. بر این اساس این پرسش مطرح میشود که آیا وقایع و مسائل روز الهامبخش لابیش در این اثر بودهاند؟ «مسافرت آقای پریشون» برای اولینبار در دهم سپتامبر 1860 به روی صحنه رفت. در 24 مارس همان سال ناپلئون سوم با پادشاه ویکتور-امانوئل درخصوص واگذاری منطقه ساووا به کشور فرانسه معامله کرده بود و این واگذاری در آوریل همان سال بعد از یک همهپرسی قطعی شده بود: «یک نمایشنامه کمدی ساووایی میتوانست مورد استقبال دربار و تماشاگران قرار گیرد. علاوه بر اینکه نوشتن و آماده بازی ساختن نمایشنامهای به این اهمیت ظرف کمتر از پنج ماه کاری بس دشوار بوده، کافی است آن را بخوانیم تا دریابیم که رخدادهای تازه بیشتر موجب دردسر لابیش بوده تا اینکه کمکی به او کرده باشد. به دلیل سفر به خارج از کشور است که آقای پریشون میتواند در پرده اول دست به اظهاراتی تا این اندازه نشاطانگیز بزند. به دلیل در خارج از کشور بودن است که سرگراد میتواند به خود اجازه دهد و به هموطنش آن درس دستور زبانی را بدهد که در غیر این صورت کاری کاملا نابجا میبود. از آن زمان که دریای یخ در سرزمین فرانسه قرار میگیرد تکلیف چیست؟ لابیش به این مطلب آنقدر خوب پی برده که همه چیز را در ابهام باقی میگذارد و فقط به این اکتفا میکند که در پایان نمایشنامه از زبان سرگرد بگوید که حالا، ساووا، یعنی فرانسه». موضوع روز دیگری هم در نمایشنامه دیده میشود و آن توسعه راهآهن در آن دوره است. اوژن لابیش از میانه قرن نوزدهم به بعد به تناوب کمدیهایی در یک پرده و آثاری بلندتر، نمایشنامههایی با انتریگ ساده و با شخصیتهایی متعدد، با تعمق در خلقیات بورژوازی، بهویژه در نمایشنامه «دختران شاگرد خیاط» ارائه داد. در توضیحات کتاب درباره منبع حقیقی این نمایشنامه لابیش، به «بورژوازی نجیبزاده» اثر مولیر اشاره شده است. البته زمانه عوض شده و آقای پریشون در آرزوی مارکی شدن نیست اما او تمام خودپسندیهای دیگر الگوی خود را داراست: او میخواهد با نشان دادن یک زندگی اشرافی، آشنایان خود را به حیرت درآورد، وانگهی این زندگی اشرافی او با شماری چند از عادات قدیمی صرفهجویی اعتدال مییابد؛ او لحنی حمایتگر به خود میگیرد، رفتار و احساساتی ظریف دارد، قلنبهگویی میکند، غروری سادهلوحانه دارد، نسبت به خواستگاری که خودخواهی او را ارضا میکند محبت نشان میدهد. «مسافرت آقای پریشون» در 10 سپتامبر 1860 در تئاتر ژیمناز به روی صحنه آمد و با استقبالی گسترده روبهرو شد. این نمایشنامه در سال 1906 وارد فهرست نمایشنامههای تئاتر ملی کمدی فرانسه شد و از آن زمان به بعد 450 بار به روی صحنه رفته است. به عقیده لابیش، بورژوا آدمی است که به طور سیستماتیک از جنبههای تمسخرآمیز خود، از معایب و حتی از صفات پسندیدهاش غافل است. او هرگز پوزش نمیخواهد. از فساد اخلاق بیزار است همانگونه که از نیکنفسی امتناع میورزد. او شخصیتی بسیار بارز را الگوی خود قرار داده و فکر میکند خود را با آن منطبق کرده است اما در این کار توفیقی ندارد و دقیقا همان ناشیگری سبب خنده میشود. در یکی از نقدهایی که درباره این نمایشنامه لابیش نوشته شده به برخی ویژگیهای این اثر این چنین اشاره شده که: «نمایش سخرهآمیز بورژوازی لابیش آیینه تمام نمای خلقیات است. گاهی شخصیتهای تئاتر اندکی ساختگی هستند ولی در چارچوب خود قرار دارند و عادات و تیکها و اصول اخلاقیشان راهنمای آنهاست. گاهی این شخصیتها زشتسیرت میشوند اما فقط در آن وقتهایی که در وضعیتی قرار گرفتهاند که آنان را ناگزیر میسازد این جنبه شخصیت خود را پررنگتر عرضه دارند. آنها به ندرت بر آنچه هستند وقوف دارند. وقتی تصور میکنند خود را شناختهاند، منظما و به نحوی فاحش دچار اشتباه میشوند».
«مرگ گفت: شاید» عنوان رمانی است از پییر بوالو و توماس نارسژاک که اخیرا در مجموعه نقاب نشر جهان کتاب منتشر شده است. عباس آگاهی که این داستان را به فارسی برگردانده، پیش از این رمان دیگری از این دو نویسنده فرانسوی با عنوان «مرغان شب» در همین مجموعه منتشر کرده بود. در «مرغان شب» به واسطه روایت عشقی ناکام، تصویری از قرائت روسی از مارکسیسم هم دیده میشود و ضمنا میتوان تفاوتهای این تلقی از مارکسیسم را با تلقی دیگری را که در دهه 60 و مشخصا در می 68 وجود داشت، هم دید. به طور کلی ادبیات پلیسی ژانر مناسبی برای پرداختن به اندیشهها و ایدئولوژیهاست و این دقیقا برخلاف تصور رایجی است که معتقد است ادبیات پلیسی صرفا برای سرگرمی است و آثار این ژانر فاقد ارزش ادبیاند. بوالو و نارسژاک در تمام زوایای اجتماعی و تبعات ناشی از جو بینالمللی حاکم بعد از جنگ جهانی دوم کاوش کردهاند و قهرمانهایشان را در این محیطها قرار دادهاند. «مرگ گفت: شاید» رمانی است در دوازده فصل و شخصیت اصلی رمان هِرِوه لُب نام دارد که مشاور شرکتهای بیمه است و در یک مرکز شبانهروزی امداد حضور یافته است. او میخواهد درباره کسانی که قصد خودکشی دارند و با آن مرکز تماس میگیرند تحقیق کند. تماس تلفنی زینا ماکووسکی، دختر یک فیزیکدان سرشناس لهستانی، توجه هروه را به خود جلب میکند. او خود را معرفی نمیکند و تقاضای کمک ندارد. تنها درخواستش این است که بر روی گورش گل بگذارند! در این بین، با اقدام بهموقع نیروهای پلیس، زینا از مرگ نجات پیدا میکند اما در پی آن، هروه با معمای سوءقصدهای پیاپی به جان زینا روبهرو میشود که نمیتواند پاسخی برای آنها پیدا کند. در بخشی از این رمان میخوانیم: در آن شب، لب خوب نخوابید. احساس میکرد که با ضربهای منگ شده است. ناگهان همهچیز دوباره مبهم شده بود و نهتنها موضوع امنیت زینا، بلکه بهخصوص دنیای خود او، عادتهایش، اطمینانهایش، نظام فکریاش. رخدادها از منطق او اطاعت نمیکردند؛ تفکر منطقی در فرضیاتی مبهم گم میشد. تفکر؟ چه فایدهای داشت! فکر کنی تا به چه نتیجهای برسی؟ به این نتیجه که زینا از کسی که میخواهد او را بکشد حمایت میکند؟ آیا واقعا چنین چیزی معنی داشت؟ یا اینکه او، خودش، در ماشین خرابکاری کرده و نرده حصار گاو را باز کرده بود؟ چنین استدلالی سر به کجا میبرد؟...».
«کسی روی گورم راه میرفت» از فردیک دار یکی دیگر از کتابهایی مجموعه نقاب است که این هم مدتی پیش با ترجمه عباس آگاهی منتشر شده بود. فردریک دار از نویسندگان معاصر ادبیات فرانسه است که نامش بهعنوان نویسندهای پرکار و شناختهشده در ژانر ادبیات پلیسی فرانسه ثبت شده است. او نهفقط با نام اصلی خود بلکه با 20 نام مستعار دیگر، چیزی نزدیک به 300 رمان و داستان بلند و کوتاه، حدود 20 نمایشنامه و 16 اثر برای سینما پدید آورده است. او ازجمله نویسندگانی است که از تکنیکها و ظرافتهای ادبی بهخوبی استفاده میکند و تنها در پی روایت حادثه و معما نیست. در «کسی روی گورم راه میرفت»، فرانک که گانگستری فرانسوی است، به جرم قتل یک پلیس آلمانی به حبس ابد محکوم شده و در هامبورگ زندانی است. لیزا، زنی که پنج سال در پی یافتن راهی برای نجات فرانک است، سرانجام موفق به این کار میشود. او به همراه دوستانش و با همراهی وکیل آلمانی فرانک نقشه فرار او را میکشند. عملیات با موفقیت و به بهای جان سه مأمور پلیس، اجرا میشود؛ اما رفتارهای عجیب و پرخاشگرانه فرانک پس از آزادشدن از زندان، حادثه پیشبینینشده دیگری در پی دارد و روند ماجرا را تغییر میدهد. در بخشی از این رمان میخوانیم: «سایههایی یونیفورمپوش، کنار کانال در جنبوجوش بودند. قایق گشت آهسته به طرف آنها پیش رفت. وقتی وارد کانال شد، مردی که روی عرشه قرار داشت پروژکتور را به حرکت درآورد. شعاع عظیم سفیدرنگی در آب خاکستریرنگ فرو رفت. سربازرس و بازرسهایش، از بالای عرشه خم شدند و به منظره وهمانگیزی که دیده میشد، چشم دوختند. چند متر در زیر آب، ون زندان به روی بستری از آوار ساختمانی، اندکی خم شده به یک طرف، قرار گرفته بود. روشنایی چراغهایش در حال خاموشی بود و به دو چشم درشت حزنانگیز و خوابآلوده شباهت داشت».