|

روایت زندگی اوستا رضا

چشم‌ها سویی ندارند

آفتاب لبه سه‌تیغ کوه‌های غربی رسیده و دارد خودش را بالا نگه می‌دارد. انگار دست نامرئی تاریکی مثل کسی که آدمی را به زور غرق می‌کند، دارد خورشید را با زور پشت کوهای غربی هل می‌دهد! رنگ نارنجی آسمان آن پایین را، جایی که شهر تمام می‌شود، پر کرده و دیگر از آبی آسمانی خبری نیست. انگار چیزی دارد آن پایین‌ها اتفاق می‌افتد؛ چیزی شبیه حادثه!

چشم‌ها سویی ندارند

حمیدرضا عظیمی، روزنامه‌نگار: آفتاب لبه سه‌تیغ کوه‌های غربی رسیده و دارد خودش را بالا نگه می‌دارد. انگار دست نامرئی تاریکی مثل کسی که آدمی را به زور غرق می‌کند، دارد خورشید را با زور پشت کوهای غربی هل می‌دهد! رنگ نارنجی آسمان آن پایین را، جایی که شهر تمام می‌شود، پر کرده و دیگر از آبی آسمانی خبری نیست. انگار چیزی دارد آن پایین‌ها اتفاق می‌افتد؛ چیزی شبیه حادثه!

همین‌طور که از خیابان حافظ به سمت میدان حسن‌آباد، پیاده‌رو را گز می‌کنم، این جدال نور و تاریکی وسط چشمم نقش می‌بندد. آرام و آهسته سرم را پایین می‌آورم چشمم می‌افتد توی مردمک چشمش! روی لبه ایستگاه متروی حسن‌آباد نشسته است. چشم‌ها سویی ندارد! و به یک نقطه خیره شده. جلویش یک سطل چهارکیلویی (به قول خودش) گذاشته و دائم با همان سطل ور می‌رود. داخل سطل یک چوتکه رنگ پلاستیک، یک چوتکه رنگ روغن، یک کاردک و یک لیسه دارد خودش را به رخ می‌کشد. از دار دنیا همین‌ها را دارد.

اوستا رضا نقاش است. دیوارها را رنگ می‌کند. هر رنگی که بخواهید. در این دنیا که گروهی آدم‌ها را رنگ می‌کنند، او خیلی ساده نشسته و منتظر است تا شاید عابری از راه برسد و از او بخواهد که دیوار خانه‌اش را رنگ کند. کنارش می‌نشینم. شاید به این دلیل که چند اصطلاح نقاشی ساختمان از‌جمله میل و بتونه و روغن الف را می‌دانستم، احساس نزدیکی بیشتری کرد. اینکه می‌دانستم چوتکه رنگ پلاستیک فرچه نیست یا اینکه می‌دانستم کدام‌یک چوتکه رنگ روغن است، کمک کرد با اوستا رضا هم‌کلام شوم. آدم‌ها این روزها آن‌قدر در تنهایی خودشان غوطه می‌خورند که حوصله آدم‌های جدید را ندارند حالا اوستا حسن که جای خود!

از اوضاع حرف زدم و از احوال پرسیدم. اینکه چطور می‌گذرد؟ اینکه آیا دنیا بر وفق مراد هست یا نه؟ سرش را چرخاند و توی چشم‌هایم نگاه کرد. یکهو ته چشم‌هایش را دیدم و دلم لرزید. لبخندی تلخ زد. انگار تغییر چهره‌ام را فهمید. آهی کشید و گفت: اوضاع را که خودت بهتر می‌دانی پسر جان و احوال هم که مشخص است.

می‌خواستم بیشتر حرف بزند. گفتم: انگار روی هوش من خیلی حساب کردی. چطور باید احوال مشخص باشد؟ کمی جابه‌جا شد و به خودش قوسی دارد تا احتمالا از درد کمر یا خستگی حاصل از نشستن برهد. گفت: به نظر خودت آدمی که از ساعت هفت صبح اینجاست و تا این موقع هنوز کاری برای انجام‌دادن نداشته چطور حالی باید داشته باشد. صدایش کمی می‌لرزید. نمی‌دانم بغضش بود یا چیز دیگر. هر‌چه بود ته آن صدا چیزی وجود داشت که یک جایت درد می‌گرفت.

آمدم بگویم: خب شرایط بهتر می‌شود! اما ترسیدم. یک لحظه توی ذهنم این سؤال مثل پتک بالا رفت و محکم خورد توی ملاجم و نقش بر زمینش کرد. از خودم پرسیدم: اگر بهتر نشود چه؟ اگر اوستا رضا فردا هم همین‌طور باشد یا فرداهای دیگر چه؟ آن وقت تکلیف چیست؟

سؤالم را عوض کردم: چند تا بچه داری اوستا؟ انداز و براندازی کرد و گفت: چهار تا. منتظر سؤالم نشد و خودش ادامه داد: یک دختر دارم و سه پسر. دخترم دانشگاه می‌رود. از این دانشگاه‌های پولی نه‌ها! پسرانم هم هستند. یکی‌اش موتورسازی کار می‌کند و یکی دیگر کاری ندارد. آن آخری هم محصل است.اوستا رضا حدود 60ساله به نظر می‌رسد. چشمانی مشکی دارد و دستانش بیشتر از سنش چروک شده. خاصیت رنگ، تینر و‌... همین است، به پوست بیشتر آسیب می‌رساند. می‌گفت: نقاشی ساختمان اگر کارش باشد خوب است. درآمدش بد نیست. من که سال‌ها از این راه نان خورده‌ام و خانواده‌ام را اداره و بچه‌هایم را بزرگ کرده‌ام. خدا را شکر تا الان هم نان حرام خانه نبرده‌ام.

وقتی داشت درباره نان و لقمه حرام صحبت می‌کرد، عصبانی شده بودم. در دلم می‌گفتم: آخر مرد حسابی تو روزها می‌آیی سرگذر می‌ایستی تا کار گیرت بیاید و سال‌ها این‌طور زندگی کردی دیگر دغدغه چه چیز را داری؟ نمی‌دانم چطور چهره خاوری مدیرعامل بانک ملی و امثال او در ذهنم نقش بست؟

از اوستا رضا پرسیدم: بیمه هستی؟ گفت: نه! من بیشتر از 30 سال است که دارم کار می‌کنم. از همان اول نقاش ساختمان بودم. چند بار هم شنیدم که کارگران ساختمانی را بیمه می‌کنند اما هیچ‌وقت خبری نشد. حالا اگر هم خبری بوده به ماها نرسیده. شاید هم خودمان بی‌خبر بودیم. هر‌چه که هست تا همین الان یک روز هم بیمه نبوده‌ام.

امثال اوستا رضا کم نیستند. 30 سال در این حوزه کار کرده‌اند شاید هم بیشتر اما یک روز هم سابقه بیمه ندارند. یادم آمد همین یکی، دو روز پیش هم مجلس آب پاکی را روی دست کارگران ریخت. مجلس در اصلاح نهایی ماده ۵ قانون بیمه کارگران ساختمانی، عملا بیش از یک‌میلیون‌و ۵۰۰ هزار کارگر را به وضعی شبیه آنچه اوستا رضا با آن مواجه است، دچار کرد. نمایندگان مجلس چند روز پیش طرحی را تصویب کردند که به قول فعالان کارگری و کارشناسان، مشکلات را حل نمی‌کند که هیچ، عملا آنچه در گذشته می‌گفتند و برای بیمه کارگران ساختمانی چشم‌اندازی وجود داشت، از بین رفت.

آفتاب دیگر غروب کرده و خورشید پشت کوه‌های غربی خود را پنهان کرده است. شاید اگر خجالت نکشد، فردا از پشت کوه‌های شرقی خودش را بالا بکشد و چهره‌اش را نشان دهد.

اوستا رضا هم خسته شده. کلاه کاموایی سورمه‌ای‌رنگش را که به عادت همراه دارد برمی‌دارد و می‌خواهد راهی شود. راهی خانه. اما انگار یک چیزی باعث سنگینی قدم‌هایش می‌شود. گفتم: اوستا چند وقت است کاری گیرت نیامده! دوباره آهی کشید و گفت: آخرین باری که سر یک کار بودم حدود دو ماه قبل بود!

دیگر من هم دارم آه می‌کشم! قدم‌هایم سنگین شده و بین آنها فاصله افتاده. چهره دختر اوستا رضا که اصلا ندیدمش در ذهنم می‌آید وقتی که پدر به خانه می‌رسد و او می‌دود تا سطل چهارکیلویی اوستا رضا را از دستش بگیرد و وقتی هم که چهره پدر را می‌بیند (بی‌آنکه اوستا رضا حرفی زده باشد) به او بگوید: خدا بزرگ است. فردا ان‌شاءالله!