|

سرهایی که جنگ را روایت می‌کنند

با اینکه سال‌ها از پایان دفاع مقدس گذشته است، اما انگار خاطره‌های بسیاری باید بازگو شوند.

سرهایی که جنگ را روایت می‌کنند

با اینکه سال‌ها از پایان دفاع مقدس گذشته است، اما انگار خاطره‌های بسیاری باید بازگو شوند.

«علی‌بخش بهمنی» از‌جمله نوجوان دوران جنگ تحمیلی بود که همراه چند نفر از اعضای خانواده خود در جبهه حضور داشت. او با ایسنا، درباره شیوه حضورش در جبهه، موشک‌باران شهر دزفول، جنایت صدام سخن گفته است. رزمنده‌ای که در شوش به دنیا آمده بود و در طول دفاع مقدس بارها با عوض‌کردن تاریخ تولدش به جبهه‌ رفته بود. او وقتی 14ساله شد بامداد تاریخ تولدش را به ۱۳۴۴ تبدیل کرد و توانست به جبهه برود.

 او می‌گوید: «در زمان جنگ، دزفول نه‌تنها مقاومت کرد، بلکه هیچ‌گاه خالی از سکنه نشد و زندگی در شهر جریان داشت. با وجود حملات سنگین، مردم دزفول اعزام‌های هزار تا پنج هزار نفر به جبهه‌ها داشتند. دزفول برای صدام یک شهر استراتژیک و نظامی به حساب می‌آمد؛ چون هم راه‌آهن داشت و هم پایگاه شکاری (پایگاه هوایی). چنین دلایلی باعث شده بود تا رژیم بعث فشار را بر این شهر بیشتر کند. سال ۱۳۶۰ یک بار از دزفول برای انجام کاری بیرون رفتم، بعد که برگشتم به بازار مثلث رفتم. در جریان موشک‌باران این شهر، یک موشک ۹‌متری به یک فروشگاه اصابت کرد و بسیاری از مردم در این فروشگاه شهید شدند. مجروحان و شهدا را سریع به بیمارستان و سردخانه بیمارستان افشار انتقال دادیم. وقتی در یخچال‌های سردخانه را باز می‌کردیم، یخچال‌ها پر از سرهای کودکان و زنان بی‌پیکر بود که در آن ردیف شده بودند تا بستگانش آنها را شناسایی کنند. این شهر به «بلدالصواریخ» یا شهر موشک‌‌ها معروف شده بود».

این رزمنده در عملیات «والفجر مقدماتی» وقتی رزمنده خط‌شکن گردان بلال بود، در سال ۱۳۶۱ به اسارت درآمد. او می‌گوید: «عملیات لو رفته بود و در محاصره نیروهای دشمن بودیم. من در بین یک تانک و تیربارچی عراقی گیر افتاده بودم. آن‌قدر به تیربارچی عراقی نزدیک بودم که صدای او را می‌شنیدیم. منطقه کامل در محاصره دشمن قرار گرفت. عراقی‌ها تیر خلاص به رزمندگان ما شلیک می‌کردند. برای اینکه از این وضع نجات پیدا کنم با همان وضعیت مجروح خودم را درون چاله‌ای انداختم تا از دید آنها پنهان بمانم. کمی که شرایط آرام شد از آن چاله به سختی بیرون آمدم و بعد به دلیل خونریزی بی‌حال افتادم و دیگر نتوانستم حرکت کنم. عراقی‌ها به من نزدیک شدند، کنارم چند گلوله شلیک کردند و وقتی دیدند حرکت می‌کنم من را به بیمارستان «العماره» انتقال دادند و در آنجا به طور اضطراری عمل شدم و گلوله را از بدنم خارج کردند. در اردوگاه «عنبر» در شهر رمادیه یک سال زمین‌گیر بودم و از بدنم خونابه بیرون می‌آمد».

او در بخشی از خاطراتش از پزشکانی که در اسارت به آنها کمک می‌کردند یاد می‌کند و می‌گوید: «در آنجا چیزی به اسم بیمارستان یا مرکز در مانی نداشتیم. چند پزشک اسیر شده بودند. خدا روح دکتر بیگدلی را شاد کند، به ما با حداقل امکانات رسیدگی می‌کرد. مجید جلالوند هم از دیگر پزشکان نیروی دریایی بود که با دست خالی برای ما مرهم بود. همچنین دکتر بختیاری، عظیمی و پاکنژاد به طور رسمی با «هیچ» ما را تسکین می‌دادند. به دلیل فقدان امکانات بسیاری از اسرای مجروح یا قطع عضو می‌شدند یا شهید». او اول شهریور ۶۹، سه روز پس از آغاز ورود اسرا به ایران، از مرز خسروی به ایران بازگشت.