|

ناله‌های به‌خوشی

بوق ممتد از لابه‌لای ماشین‌ها عبور می‌کند و خودش را به گوشم می‌رساند. بعد خودش را سُر می‌دهد توی گوش میانی و لای حلزونی‌اش می‌پیچد و ونگ می‌شود توی سرم. انگار که جانوری موذی مغز سرم را بخورد، جانم به رعشه می‌افتد و توی اعصابم گویی که آب می‌گیرند.

ناله‌های به‌خوشی

حمیدرضا عظیمی

بوق ممتد از لابه‌لای ماشین‌ها عبور می‌کند و خودش را به گوشم می‌رساند. بعد خودش را سُر می‌دهد توی گوش میانی و لای حلزونی‌اش می‌پیچد و ونگ می‌شود توی سرم. انگار که جانوری موذی مغز سرم را بخورد، جانم به رعشه می‌افتد و توی اعصابم  گویی که آب می‌گیرند. ساعت هنوز به وقتش نرسیده. عقربه‌هایش دارد خود را می‌لرزاند و پیش می‌برد؛ روی دایره‌ای ثابت، دور می‌زند. انگار که بخواهد طواف کند. کارش همیشه این است. گاهی آن وسط ناز و ادا هم درمی‌آورد و خودش را کش‌وقوس می‌دهد! برعکس آدم‌ها که می‌خواهند راه صدساله را یک‌شبه بروند، زمان را کش می‌آورد تا نازش خریدنی‌تر شود. عقربه‌ها به خود گرفتارند. ثانیه‌شمار تیک می‌زند و ساعت‌شمار تاک. انگار که نرد عشق می‌بازند، «تیک و تاک» می‌زنند و در این میانه هزینه‌اش را ما باید بدهیم... . راننده بلند گفت: آقا حواست کجاست، رسیدیم میدان راه‌آهن. مثل آدم جن‌زده یکباره به خودم آمدم. صدای راننده من را از ماورای دنیای هپروت به این سو کشانده بود. نگاهم دنبال چهره‌ای آشنا نبود. دنبال وسیله نقلیه آشنا می‌گشتم. کمی دور بود. آن سوی دیگر. «فیشت!» سوتی را که از دوران جاهلیت جوانی‌ام به خاطر داشتم، با لب و دهان جمع‌شده، به صدا درآوردم و اشاره‌ای کردم. پیش آمد. گردنش نیمه‌کج بود. می‌خواست سرش را بالا بگیرد، گردنش از درد دادش را به هوا می‌برد. تا «منتها الیه خالدونش درد» می‌گرفت. خودش این‌طور می‌گفت: درد امانم را بریده. مال امروز و دیروز هم نیست. سال‌هاست هر وقت کار سنگین می‌شود، به این درد مبتلا می‌شوم. دردش که می‌ریزد توی جانم، دیگر رها نمی‌کند. چند روزی همین‌طور کج‌کج باید راه بروم. آقا ولی گاری دو چرخش را پیش می‌آورد و ساک و چمدان را بار می‌کند تا پای قطار برساند. کاملا مشخص است نمی‌تواند به‌خوبی راه برود. از حال و هوایش می‌پرسم. اینکه روزگار را چطور سپری می‌کند؟ آهی از سر حسرت می‌کشد و انگار که بدش نیامده با کسی هم‌کلام شده که می‌تواند از زمانه گله کند و سرش غر بزند، سفره دلش را پهن می‌کند: والله عاقبت ما هم شده این. بد نیست؛ اما اینکه چه کرده‌ام تا با این عقوبت گرفتار شوم، خودم هم نمی‌دانم. جلوی غر زدنش را گرفتم و گفتم: مرد حسابی! همین که با شرافت کار می‌کنی و مال مردم را نمی‌خوری، از دیوار مردم نمی‌روی بالا و با شرافت زحمت می‌کشی تا برای زن و بچه‌ات نان ببری، یعنی عاقبت به خیری، دیگر این غر زدن دارد؟ لبخندی زد و افسار کلام را به دستش گرفت که: می‌بینم که از مردم قدیمی! شعار هم خوب می‌دهی. بعد با همان قدم‌های زوار در‌رفته که نشان از پیچیدن درد توی جانش داشت، پیش رفت و گفت: من درباره شرافت حرف نمی‌زنم. آدم‌ها به دنیا نمی‌آیند که خبیث زندگی کنند. مال مردم را بخورند و حق این و آن را ضایع کنند. به دنیا نمی‌آیند که دزدی کنند. بنابراین اینهایی که گفتی هیچ چیزی به من اضافه نمی‌کند و اینها وظیفه است و بابت آنها منتی ندارم. من از نرسیدن حرف می‌زنم و گله می‌کنم. اینکه هر‌چه می‌دوم و دو‌دوتا چهارتا می‌کنم، باز هم یک جای کار می‌لنگد. باز هم نمی‌شود حساب باز کرد. تازه وقتی بچه‌ام می‌گوید بابا فلان خودکار را می‌خواهم، عرقم سرد می‌شود و روی پیشانی‌ام یخ می‌بندد! وقتی می‌گویم نمی‌دانم چه گناهی کرده‌ام که به این سرنوشت دچار شده‌ام، از این گله می‌کنم که چرا وضع طوری است که هرچه می‌دوم، نمی‌رسم؟!

ولی خودش به حرف خودش خنده‌اش گرفته بود. دلیلش را هم نفهمیدم. رو به من گفت: بچه قدیم! من دارم ناشکری می‌کنم. خدا را شکر اوضاع بد نیست. وقتی می‌بینم فلان همکارم درد کمر امانش را بریده و نفسش را بند آورده، وقتی می‌بینم هر هفته سه روز سر کار می‌آید و چهار روز از درد در خانه می‌ماند، می‌گویم خدا را شکر حالا ما هر‌ازگاهی گردن‌مان درد می‌گیرد و یک روزی هم استراحت می‌کنم و خوب می‌شوم. جای آقا عبدالله باشم، چه کنم؟ هم مجبور است سر کار بیاید، هم وقتی می‌آید، درد کمر امانش را می‌برد! هم باید بیاید هم نباید بیاید. فکر آقا عبدالله ندیده می‌افتد توی جانم. دارد خوره می‌شود. هجوم فکر و خیال راحتم نمی‌گذارد. آقا عبدالله و تصوری از او خیلی مبهم از جلوی چشمانم رد می‌شود. مردی نسبتا میانسال که با درد چمدان را برمی‌دارد و می‌گذارد روی گاری دو‌چرخ! گاری را هل می‌دهد و با درد از پله‌های راه‌آهن آن را بالا می‌کشد. درد توی جانش می‌پیچد و چمدان‌ها روی کولش می‌آید و روی سکوی قطار پیاده می‌شود... .

سوت قطار از جا می‌پراندم. صدایش مثل پتک می‌خورد توی سرم و توی سالن هم می‌پیچد! صدای حزن است انگار. صدا توی گوشم می‌پیچد و یکباره به خودم می‌آیم. همیشه همین‌طور است! این قاعده سفر است؛ صدای این سوت لعنتی توی گوشم می‌ریزد و دلشوره مثل رخت چرک می‌افتد توی دلم و یکی هم آن تو چنگ می‌زند و این رخت‌چرک‌ها را می‌شوید.

آقا سوار شو داریم راه می‌افتیم.... .