|

آنان که مرده‌اند...

خبر خودکشی دکتر میترا آسوده، جراح جوان مریوانی آزرده‌ام کرد. گویی بیمار بدحالش را نتوانست نجات دهد، اقوام بیمار او را کتک زدند. بعد هم او خودش را کشت.

آنان که مرده‌اند...

فریبا خانی

 

خبر خودکشی دکتر میترا آسوده، جراح جوان مریوانی آزرده‌ام کرد. گویی بیمار بدحالش را نتوانست نجات دهد، اقوام بیمار او را کتک زدند. بعد هم او خودش را کشت. خبر مرگ در کمپ ترک اعتیاد هم دردناک بود. درها قفل و آنان که برای بازگشت به کمپ پناه برده بودند، پودر شدند. مرگ غریب است. اولین مواجهه جدی‌ام با مرگ زمانی بود که ۹ساله بودم و سوم دبستان. زمانی که مرد جوانی که از خویشان پدرم بود، مُرد. او پدر دو دختر کوچک و همسر زنی جوان با موهای فر و دندان‌های سفید و زیبا بود. مرد جوان، تنومند بود و زندگی شیرینی کنار دخترها و زن جوانش داشت. کلیه‌هایش چایید و عفونت کرد، یک ماه نکشید که مُرد و همسرش و فرزندانش تنها ماندند. جنگ هم مرگ‌های پی‌در‌پی داشت؛ مرگ همکلاسی‌های نوجوان برادرم، مرگ پسر همسایه که چهارشنبه‌سوری در خیابان آتش‌بازی زیبایی راه می‌انداخت و شادی و بوته‌های سوزان وسط آسفالت کوچه‌ها را. بعد از او چهارشنبه‌سوری در محله ما مرد و جایش را به صدای انفجارهای ترسناک داد. مرگ ناگهان اتفاق می‌افتاد. فقط در جبهه نه، در حیاط خانه گاهی در آن فضای زیبا با درخت بید مجنونش. مادربزرگ، صبح به حیاط رفت تا وضو بگیرد، وضو که گرفت زیر درخت بید دراز کشید و دیگر بیدار نشد. به قفسه سینه‌اش فشار آوردم. آهنگ جسمی بی‌روح را داشت. مثل جعبه‌ای که قرچ‌و‌قروچ می‌کرد. مادرم نفس مصنوعی‌ داد، بیدار نشد. آمبولانس او را به بهشت زهرا برد و از آنجا به امامزاده عماد. خانه‌اش تنها شد‌. آینه‌های دور‌مسی و لاله‌های روی طاقچه در جعبه گذاشته شدند و کمد آبی‌رنگش را دور انداختند. با مرگ او دستور تهیه انواع مرباها و رب‌انار خوشمزه، دستور پخت شیرینی یوخه و طرز لواشک خاک شد. قصه معروفش هم که برای تمام نوه‌هایش فقط آن را می‌گفت نیز. او فقط یک قصه می‌دانست؛ چون خودش کودک بود که شوهر کرد، فرصت قصه‌شنیدن نداشت. «جوجو تخ اده، تخ جوجو ده، تخ پینه‌دوز دمم رو بدوز». مادرِ مادرم رو به احتضار رفت و زجر کشید. اما در یک لحظه گفت: زن‌عمویش دم در است تا او را به جهانی دیگر ببرد. زن‌عمویش جای مادر نادیده‌اش بود، بنابراین حالا باید او را به جهان مردگان می‌برد. نام زن‌عمویش طوطی بود، فامیلی‌اش ساسانی. فامیلی مادربزرگم هم ساسانی بود... بعدها مرگ را در زلزله بم دیدم؛ وقتی برای تهیه گزارش رفتم. ردیف جنازه‌های بی‌صاحب که صاحبانشان زیر آوار مانده بودند. امدادگران ایرانی و خارجی فقط جنازه بیرون می‌آوردند و من در این خیابان‌های پر‌آوار گریستم، به پوچی جهان گریستم. زلزله و سیل‌های مکرر هم مرگ آوردند. بعد پدرم را در حال مرگ دیدم. روی تختش. راحت آسوده بود. آن سوی مرگ چه رخ می‌داد؟ نمی‌دانیم. گاهی تجربه‌هایی از سفر مرگ آدم‌هایی که به جهان دیگر رفته و بازگشته‌اند می‌خوانیم، اما هنوز برایم همه چیز مه‌آلود است. بعد کرونا آمد، آدم کشت. سه سال یک‌تنه می‌کشت. عزیزان بسیاری را از دست دادیم. در تنهایی و انزوا آدم‌ها عزاداری کردند. ترس از مرگ مانع شد همدردی نشان دهیم. سایه مرگ به جهان افتاد، میلیون میلیون انسان مردند. اما از آن گذشتیم. حالا زیاد با مرگ مواجه می‌شویم. در خبرها مرگ می‌خوانیم؛ فیلم‌سازی در ویلای خود با همسر فیلم‌نامه‌نویسش کاردآجین شد، تصویر کشته‌شدگان جنگ غزه. قبل‌تر علیه فراموشی بگویم مرگ مردم اوکراین‌. اما مرگ فقط در خیابان، اعتراضات، جنگ، زلزله و سیل نیست که رخ می‌دهد، در آپارتمان‌های فشرده متراکم شهر در واحد بغل‌دستی شاید‌. بی‌هیچ جنگ و درگیری مسلحانه... کودکانی که از آزار والدین معتاد یا روانی تلف می‌شوند. زنانی که در قتل‌های ناموسی جان می‌دهند... . مرگ بخش مهم زندگی است. بشر بی‌رحمانه می‌کشد. ما بی‌پناه، ترس‌خورده و ناامید مرگ‌ها را می‌‌شماریم. عادی است مرگ. مثل افتادن برگی از درخت یا سررفتن سوپ روی گاز آشپزخانه. خودکشی‌های جوانان هم گویی عادی است. مرگ جاده‌های ناایمن؛ مرگ آسان شده است مثل نوشیدن یک بطری آب معدنی. مثل ابتذال زندگی‌مان، مرگ هم تکراری و در دسترس است و البته شاید مرگ ادباری هولناک نیست! مرگ فرشته خوش‌روی نجات‌دهنده است. سوت پایان این مسابقه بی‌سرانجام. محمود درویش درست گفت: «آنان که مرده‌اند به طرز غریبی از زندگی نجات یافته‌اند».