کفتران قوشزده
قطار آخرین زورش را برای رسیدن به ایستگاه میزند. انگار از نفس افتاده و خسخس سینهاش بلند شده است. با زور خودش را میرساند و با فریادی که توی سوتش میاندازد، همه را خبر میکند که من هر طور بود رسیدم.
حمیدرضا عظیمی
قطار آخرین زورش را برای رسیدن به ایستگاه میزند. انگار از نفس افتاده و خسخس سینهاش بلند شده است. با زور خودش را میرساند و با فریادی که توی سوتش میاندازد، همه را خبر میکند که من هر طور بود رسیدم. رسیدم و حالا مسافرانی را که از احوال میخواهند به حال برسند، پیاده میکند! بادی آرام صورت مسافران را مینوازد! دست میکند لای موهای پریشانشان. انگار این رسم این سرزمین است. نوازش آدمهایی خسته که از جابلسا و جابلقا آمدهاند و گاه میخواهند خستگی تن و جان را با آب رکنآباد بشویند که میگفت: «ز رکنآباد ما صد لوحش الله/ که عمر خضر میبخشد زلالش»! و این وصفی است از نیمه جمال بیمثالش! یا از حالی که «حال هفت کشور» است! شیراز همیشه اینطور است. هر وقت که نامش بیاید، یکباره در عطر بهارنارنج غوطه میخورم، لابهلای سروهای سعدیه. انگار از روی پلههای نیمتای حافظیه بالا میروم و لای سبزی دلگشا، گم میشوم. بعد یاد آن شب میافتم که نزدیک سحر توی سرمای هفته اول فروردین، کنار آتشی پر از نور، جمع شده بودیم زیر دروازه قرآن! چای مینوشیدیم و گرما را بغل میکردیم و پر از شعر و ترانه بودیم. در کوچههای شیراز که قدم زده باشی و کنار پیرمردی اهل دل نشسته باشی و چای بهارنارنج که خورده باشی، یادت میماند که پیر با همان لهجه میگفت: «کاکو یکی دیگه بزن روشن شی». اینها را که شنیده باشی، دیگر آلوده این بوم میشوی؛ دیگر کار از کارت گذشته است. شیراز اینطور است. هر بار اسمش میآید، خطی روی خط دل کشیده میشود و یادی از نارنجستان توی گوشهدلی دلت خانه میکند. مثل بختک هوار میشود روی قاعده احساست و رهایت نمیکند. اینجا هم البته با تمام آن سفیدیاش سیاهی هم دارد. شمارهاش را گرفته بودم. قرا بود گپی بزنیم و حال و هوای جایی را که قرار بوده محل قرار و آرامشش باشد، به تصویر بکشد. میگفت: اینجا شورهزار است. از قدیم شورهزار بوده. اصلا بخت اینجا را به شوری آلودهاند. اینها را که میگفت، انگار افسوسی عمیق ته دلش میلرزید. میلرزید و گذشتهای را شخم میزد و رنگ یاد را در دلش زنده میکرد. بعد آهی کشید که خطوط مخابراتی را لرزاند. آهی که صدایش از درون دالان زمان عبور میکرد و دل را ریش. حاجی میگفت: پشیمانم. ای کاش اینجا نمیآمدم. میگفت: اصلا قرار نبود اینطور شود. قرار بود ما را تحویل بگیرند. قرار بود مشکلات ما که جزء طبقات پایین (اقتصادی) هستیم، اولویت داشته باشد؛ اما الان اینطور نیست. اینجایی که دارم صحبت میکنم، آخر دنیاست. داشت از مشکلات فصلها میگفت. مشکلات جایی که اسمش را گذاشتهاند «شهروز شهر»؛ جایی که نه شاه دارد نه روز دارد، شهر نیست، روستا هم نیست. میگفت: همین حالا که مثلا هوا سرد است، از دست «پشه کورک» عاصی هستیم. تابستان که اینجا باشی اصلا نمیشود زندگی کرد. داستان شهروز شهر، داستان شهرکی است آخر دنیا. آخر دنیا در شیراز. میگفت: توی شهرک هیچ خدماتی عملا ارائه نمیشود؛ چون اصلا ما را نمیبینند. زمستانش در کوچه نمیتوان راه رفت. تابستانش بدتر. یک روز اینجا باشی، میفهمی چه میگویم. ما اینجا گاهی نفس نمیتوانیم بکشیم. بوی تعفن فاضلاب توی کوچهها میپیچد. کوچههایی که اغلب خاکی است. داخل شهرک، سگهای ولگرد شب و روز نمیشناسند. اینها به کنار، از همه بدتر این است که گویی ما را اینجا فراموش کردهاند. یاد حرفهای آن اوستا بنا افتادم. اوستا میگفت: یک بار هم که شده بیا اینجا قدم بزن. میگفت: الان بارندگی نیست. زمانی که بارندگی باشد، در این شورهزار نمیشود کار کرد. یک متر بکنی، به آب میرسی. اوستای بنا هی تأکید داشت: ما بین اهالی اینجا شاهیم. من که حتی برای تأمین برخی از هزینهها، بهسختی تلاش کردم و همین الان در خانه حتی ماشین لباسشویی ندارم. اینها را اوستا میگفت و تازه تأکید داشت: من مهم نیستم، به داد مردم اینجا برسید. یاد صحبتهایم با سرهنگ بازنشستهای میافتم که او هم وقتی درباره شهروز شهر حرف میزد، رسما عصبانی شده بود و درباره یک آقایی که تمام مشکلات را زیر سر او میدانست، حرفهایی میزد که من از شنیدنش لرزه گرفته بودم. و اتفاقا سؤالم این بود که میشود اینقدر مدرک داشته باشید و اینقدر حرف و حدیث، حتی اثباتنشده؛ اما آن فرد با خیال راحت راه برود و... . 30 تا عکس ارسال کرده و دارم آنها را نگاه میکنم. درختانی نه سبز با شاخههایی خشکیده. کوچههایی پر از خاک و رؤیایی که ساکنانش در هجوم بادهای شنآلود و پر از تعفن فاضلاب، از یاد رفتهاند. شهروز شهر قرار بود شهرکی باشد که در آن برای آدمهای آن دوردست، آدمهایی با چهرههای خاکی و دستهای آلوده به سیاهدود و روغن، مأوا شود. قرار بوده جایی باشد برای ادامه حیات. این کوچهها، این آب با این هوا، رؤیا نمیسازد. درختان خشک و بیرمقش اصلا نای در آغوش گرفتن هیچ گنجشکی را ندارند. کبوترهای اینجا را انگار قوش زده است.