روان گرتهریزی در هنر شهر
عجله دارم که زودتر ببینمش. زنگ میزنم؛ سه بار بدون معطلی. در باز میشود، درست بعد از سومین زنگ و بدون پرسش. سنگین است و بزرگ. همت میطلبم از دو دست و زانوی راست. تا بازش کنم یا کنارش بزنم؟ وارد میشوم. شبیه مدارسی که اکثر ما توی آن درس خواندیم، نیست. فرق اساسیاش مناسبسازیشدن است و تابلوهای راهنما که نشان بدهد این مدرسه برای کودکان استثنائی ساخته شده است.
فاطمه زارع: عجله دارم که زودتر ببینمش. زنگ میزنم؛ سه بار بدون معطلی. در باز میشود، درست بعد از سومین زنگ و بدون پرسش. سنگین است و بزرگ. همت میطلبم از دو دست و زانوی راست. تا بازش کنم یا کنارش بزنم؟ وارد میشوم. شبیه مدارسی که اکثر ما توی آن درس خواندیم، نیست. فرق اساسیاش مناسبسازیشدن است و تابلوهای راهنما که نشان بدهد این مدرسه برای کودکان استثنائی ساخته شده است. پلهها را دوتا یکی بالا میروم. طبقه اول مدرسه خالی خالی است؛ اما هیاهو و بوی رنگ از طبقه دوم شنیده میشود. سعی میکنم روی میلم به دوتا یکی ادامهدادن پلهها پا بگذارم و سر به زیر مسیر را ادامه دهم. آنها را میبینم. اول از همه چشمم میافتد به دختر خوشقامت روی چهارپایه که با ظرافت یک عمود را طلایی میکند. هرکس با یک ظرف کوچک رنگ و یک قلممو روبهروی دیواری ایستاده و طرح میزند. انگار تیم به قدری میتواند گسترده شود که حضور یک غریبه -که من باشم- هیچ پرسش یا حتی نگاه سؤالبرانگیزی ایجاد نمیکند. روی تعداد چشم میچرخانم و درمییابم از تعداد انگشتان دستانم کمترند. دستانی که سر صبح با وسواس رنگ لاک متناسب با پارچه مانتو را برایشان انتخاب کردم تا معماری بیسلیقه جلوی استاد رنگ و هنر نشان داده نشوم. هنوز ایستادهام که یکی میگوید: چقدر قشنگ شد، استاد کجاست ببیند. دیگری میگوید: استاد طبقه بالا است. یکی هم در آن وسط میپرد که من هم سؤال دارم. استاد را صدا بزنید بیاید. اشاره همه به طرحی است که یکی از دختران روی دیوار طبقه دوم زده، به رنگ آبی. چند ثانیه بعد است که آمده روبهروی همان دیوار ایستاده و به هنرجو میگوید: میدانم شُره رنگ از قلممو اینجا عامدانه است؛ اما یا طرحش بده به پیچوتاب یا با رنگ گرم نقطه بگذار. بعد هم یکی، دوتا از شرههای رنگ را -که همه میدانستیم عامدانه نبود و اتفاق بود- پیچوخم اسلیمی داد و مزین کرد به یک نقطه. کلمه کلیدی و شاخص او همین است: نقطه.
شاگردانش با چنان خلوصی استاد صدایش زدند که موقع معرفی خودم من هم دوست داشتم بگویم استاد؛ اما دوباره روی میلم پا گذاشتم و سعی کردم خودم را موجه معرفی کنم.
عظیم فلاح، استاد خط و هنرمند جوانی است که سال 1360 برای اولین بار در یکی از بیمارستانهای اکبرآباد گریه را تجربه کرد. بعد هم در بنبستی در یکی از محلههای کیانشهر بزرگ شد، فوتبال بازی کرد، کشتی گرفت و فهمید خط را دوست دارد و تأثیرگذاری را حتی اگر راهش نقطه باشد. عظیم از بچگی در مقایسه با همسنو سالانش پرشورتر بود و هرگز نتوانست همراه با کلاسهای درسی خودش گام بردارد. خاطرهای از عظیم نقل میشود، مربوط به دوران راهنمای او. زمانی که به آقای محمدی، دبیر ادبیات مدرسهاش، میگوید: «من همه شعرهای کتاب را حفظ کردهام و دوست دارم باز هم شعر حفظ کنم. چه کار کنم؟» و آقای محمدی او را به راه حافظ و سعدی میسپرد. بعد از اینکه وارد یکی از کلاسهای طبقه دوم شدیم، خودش اینطور ماجرا را از ابتدا، گویا از همان بای بسمالله، تعریف میکند. بچه که بودم خط افتضاحی داشتم. پدرم قصاب بود و من در مغازه کمکدستش کار میکردم. قسمتی از مغازه را اختصاص داده بودم به تمرین خط. وقتی میگویم افتضاح یعنی «افتضاح»؛ خوانده نمیشد از بس که بد بود؛ اما قریحه زیبانویسی که پدرم داشت، باعث شده بود روی این مسئله حساسیتی در ناخودآگاهم باشد. سال 1372 معلمی به من گفت که قلم را استادانه دست میگیرم و چون چپدست هم هستم، استایل نوشتنم شبیه به استادان خط است. همین دو جمله کافی بود تا انقلاب خط در من آغاز شود. از آن روز من کسی بودم که چپدست بود و قلم را ماهرانه توی دستانش میگرفت. ماجرای خطاطی از همینجا آغاز و کلاسهای آموزشیام شروع شد.
مسیر زندگی عظیم بعد از کلاسها به کل عوض میشود. او خط را جدی دنبال میکند و از هرچه قبلا در دنیا بهره جسته بود، هم در همین راه بهره میبرد. مثل شعرهایی که روزی حفظ کرده بودشان. به جای استاد سرمشق خط میداد در کلاس و اتفاقا آقای عباسی، استاد خط او، دربارهاش گفته بود: «عظیم آنقدر شعر حفظ است که هر وقت بخواهم سرمشق برای بچهها بنویسم، او اشعار و ابیات سرمشق را در ذهن خود انتخاب میکند». خودش لابهلای صحبتها میخندد و میگوید: «استاد میگفت عظیم همه شعرهای دنیا را حفظ است». عظیم همینطور که قصابی را ادامه میداد، مشاعره میکرد و نمایشگاه میگذاشت. جشنوارههای خارجی و داخلی میرفت و جایزه میگرفت. او قصابی را راه ارتزاق میداند و میگوید که ابدا هیچ تأثیر و سویه منفی روی هنرش نداشته است؛ اما امروز از عظیمی حرف میزنیم، نه چون استاد نقاشیخط است و جوایز فراوان بینالمللی دارد، بلکه برای اینکه این سیامین مدرسهای است که در طرح تبدیل کیانشهر به هنرشهر با دستان هنرمند عظیمی مزین به نقاشیخط میشود؛ آنهم به صورت کاملا داوطلبانه و خیرخواهانه. انگیزهاش را دغدغه شخصی خود در پیداکردن مدرسه خوب دولتی برای پسرش میداند و تعریف میکند که دبستان پسرم در مدرسه غیرانتفاعی تمام شد. برای ادامه تحصیلش شهریه مدرسه به بالای 60 میلیون رسیده بود و من ترجیح دادم که او را در مدرسه دولتی ثبتنام کنم. آنجا بود که با فاجعه مدارس دولتی روبهرو شدم. همه چیز فرق داشت؛ از سختافزار گرفته تا مهارتهای نرم و ارتباطی بین معلم و دانشآموز. زمین تا آسمان همه چیز تفاوت داشت. خواستم به سهم خودم با رسانه خودم (که نقاشیخط است) پیامم را منتقل کنم. نمیخواستم شبیه کلیشهها شعار بنویسم. دوست نداشتم بیایم در محیط زیست دانشآموز بنویسم اسراف نکنید. مگر خودم این شعارها را قبلا خوانده بودم؟ اینهمه سال چه کسی به شعارها اهمیت داده است؟ از زیبایی هنر بهره جستم تا طرحی نو دراندازم. بعد گفتم چرا فقط مدرسه پسرم؟ کمکم به همه مدارس کیانشهر رفتم و با هزینه شخصی خودم دیوارها را طراحی کردم. همینطور که دارم سعی میکنم حروف روی دیوار را بخوانم، نگاهش میکنم که خودش بدون آنکه بپرسم، جواب میدهد: «این نگاه به مدارس بچههای استثنائی وجود داشت که خوب این بچهها که متوجه نمیشوند، چرا چنین تصاویری را برای آنها خلق میکنی؟ اما خب من به خودم گفتم این زبان که زبان عادی نیست. این زبان تصویر است. الان من و شما هم نمیتوانیم اینها را بخوانیم. فقط یک حس زیباشناسانه از این نقوش دریافت میکنیم که همین هم برای کودکان استثنائی حاصل میشود. اصلا من دوست دارم کاری کنم که از بین این بچهها دانشآموزهای برتر در حوزه تخصصی خودشان بیرون بیاید. این بچهها را هم باید دید. اصلا برای همین این مدرسه برای من ویژه بود. در دیگر مدارس اکثرا دست تنها بودم؛ اما برای اینجا به شکل ویژه به هنرجوهایم فراخوان زدم و از آنها خواستم بیایند اینجا و دلی کار کنند». این سیامین مدرسه است و جزء آخرین مدارسی است که در کیانشهر میرود. تقاشیخط هنر دیداری است. بیننده توجهش جلب میشود و برای کشف به دیوار نزدیک میشود. همان موقع است که عظیم یقه این بیننده را میگیرد تا کنجکاوی او را به یک دانش عمومی تبدیل کند و یک یادگیری فعال. در پایان هر اجرا، دیوار به خط خوش به یک شخصیت بزرگ تقدیم میشود: حسین منزوی، لیلی افشار، ایران درودی و... . استاد فلاح معتقد است ذهن کنجکاوی که برای کشف تا پای دیوار آمده، قرار است برود جستوجو کند دیوار به چه کسی تقدیم شده و اینطور با مشاهیر نیز آشنا میشود.
خلق چارچوب جدید
از عظیم فلاح میپرسم که طرح خاصی دارید که آن را در همه مدارس اجرا کنید؟ جوابش وسعت عظیم هنرشناسیاش را به رخم میکشد. وقتی که میگوید هیچ آداب و ترتیبی نمیجویند برای کارها. هرکس یک دیوار انتخاب میکند و روی هر نقطهای از آن با هر طرحی که آن لحظه به دلش گواه شده نقش میزند. استاد فلاح اساسا هنر را در چارچوب و قالب نمیگنجاند. ما قاعدههای ذهنی داریم که گمان میکنیم همه چیز باید در همان چارچوبها پیش برود. همه علم را که نزد خودمان نداریم. هنر همه قواعدی نیست که ما آن را بلد شدهایم. گاهی هنر بازتاب درونیات است، گاهی ترکیبی است از آشوب و تلخی. هنر میخواهد بگوید دنیای شگفتانگیزی دارد. همه علوم و نظریات را هم که کنار بگذاریم و فقط به استناد طبیعت حرف بزنیم، خداوند موجوداتی خلق کرده است که اگر فرزند ما قبل از خلق آن، تصویرش را روی کاغذ میکشید، نگران میشدیم و خیال میکردیم بیاستعداد است و رنگشناسی نمیداند و خلاق نیست. نوک نارنجی، بال زرد و آبی، دم قهوهای. اما در مکاتب هنری ما اکسپرسیونیسم انتزاعی داریم که فرم و فیگور برای آنها اهمیت ندارد. برخی از نقاشها اصلا قلم را روی بوم نمیکشند، پرت میکنند تا تصویر ساخته شود. ما مهارتمحور نگاه میکنیم و فکر میکنیم هرچه از چارچوب و قالب بیرون باشد هنر نیست. اما باید بدانیم هنر صرفا زیبایی محض نیست. هنر بیان است. نوعی راه ارتباطی.
نقطه. حالا امضاش کن!
به همه دانشجوهایش گفته است: «همه شما هنرمندید فقط باید راه خودتان را پیدا کنید». او خودش را در نقطه پیدا کرده است. از مجموعه نقطهاش میپرسم و گریز رندانهاش را به نقطه عطف هنرش میشنوم: مجموعه برنده من مجموعه نقطه است. نقطه کوچکترین عنصر خط و بنیان تشکیلدهنده خط است. من با این نگاه نقطه را یافتم. چند سال پیش یکی از همسایههای کارگاهم به من گفت چرا در کارگاه اینقدر چسب چوب داری. من توضیح دادم که به دانشجویانم که وضع مالی خوبی ندارند یاد میدهم چسب چوب را با رنگ مرکب قاطی کنید تا رنگ اکریلیک بسازید. البته خیلی حرفهای نیست اما کار را راه میاندازد. آن همسایه خواست تا جلوی رویش انجام دهم. من رنگ و چسب را قاطی کردم. یک قوطی اکریلیک قهوهای به دست آوردم بعد روی یک مقوای بزرگ ریختم و با آن یک نقطه بزرگ نوشتم. مقدار از دستم در رفته بود و بیش از حد چسب روی مقوا ریخته بودم. با بقیه مواد کمی فرم نوشتاری ایجاد کردم. مقوا را کنار گذاشتم. فردا که به کارگاه برگشتم دیدم خشک شده و فرم زیبایی گرفته. از قضا همان موقع اکسپو قرآنی در تهران در حال برگزاری بود که من عکس این کار را برای آنها فرستادم. همان موقع به من گفتند این را بفرست تا به عنوان نقطه ب در بسمالله به نمایش بگذاریم. ابر و باد و مه و خورشید و فلک دست میدهند به دست هم. نقطه ب عظیم فلاح را قالیباف، شهردار آن روز تهران، میخرد. این کار در مترو تهران نصب میشود و از همینجا پیوند ناگسستنی عظیم با نقطه آغاز. خود فلاح توضیح میدهد: محور کارهای من بعد از آن شد نقطه. در ادبیات در اشعار سنایی، خاقانی، انوری و منوچهری تا سعدی و حافظ دنبال کلمه نقطه و نگاه آنها به این عنصر گشتم. همه کارهایم را با نقطه کشیدم تا امروز که 14 اثر از مجموعه نقطه من برای موزههای مهم دنیا خریداری شده است. در ادامه عظیم از کتابی حرف میزند به نام نقطه. اثر نویسنده کانادایی پیتر اچ رینولدز. این کتاب درمورد اعتمادبهنفس بچهها صحبت میکند و داستانی دارد که بیشباهت نیست به داستان خود عظیم و بیثمر نیست شنیدن آن برای همه ما: یکی بود یکی نبود. روزی روزگاری در یک کلاس هنر دختری بیحوصله نشسته بود. معلم دختر بالای سر او رفت به شوخی گفت: بهبه! زمین برفی و خرس قطبی! دانشآموز بیحوصله اما دهنکجی کرد و چیزی نگفت. معلم اصرار کرد که چیزی بکش. دانشآموز گفت اصلا بلد نیستم. از معلم اصرار و از دانشآموز انکار که در همین کش و واکش دانشآموز همه دسته مدادهایش را با عصبانیت توی رنگ فرو میبرد و آنها را روی برگهاش میگذارد. معلم با ذوقزدگی از او میخواهد امضایش کند تا برود. دانشآموز هم همین کار را میکند تا راحت شود. جلسه بعد دانشآموز میبیند که نقاشی نقطه او با امضای خودش قاب شده و روی تابلو نصب است.
دنیا میگذرد و این دانشآموز عصبانی یک روز نمایشگاهی از مجموعه نقطههایش میگذارد. پسری که برای بازدید از کارهای او آمده، حین صحبت میگوید که چه خوب که قریحه نقاشی داری، دوست داشتم شبیه تو بودم. من خط صاف هم نمیتوانم بکشم. نقاش امروز و دختر عصبانی دیروز همان موقع شبیه معلمش از پسر میخواهد یک خط برای او بکشد. پسر خط کجی روی کاغذ میکشد. نقاش کاغذ را از پسر میگیرد، روی تابلو قرار میدهد و میگوید: «خب حالا امضاش کن!».