زنی که شبیه هیچکس نبود
برمیگردم به زمانی که «هامون» را در 18سالگی در یک سیدی کپیشده به دستم رساندند و گفتند این را ببین. من که اجازه سینمارفتن هم نداشتم و خب آن روزها اگر درست یادم باشد «خانهای روی آب» هم روی پرده بود، زمانی که دختری بودم ویلان بین موسیقی، خطاطی، مجسمهسازی و چندین هنر و به نوعی دنبال گمشده خودم میگشتم که حالا سالهاست معلوم شد این گمشده سینما بود. او مهشید سلیمانی بود و من ساقی سلیمانی دقیقا هم بین عرفان شرقی و فلسفه غرب و هزار خط مشترک با هامون مهرجویی بودم.
ساقی سلیمانی،منتقد و پژوهشگر سینما: برمیگردم به زمانی که «هامون» را در 18سالگی در یک سیدی کپیشده به دستم رساندند و گفتند این را ببین. من که اجازه سینمارفتن هم نداشتم و خب آن روزها اگر درست یادم باشد «خانهای روی آب» هم روی پرده بود، زمانی که دختری بودم ویلان بین موسیقی، خطاطی، مجسمهسازی و چندین هنر و به نوعی دنبال گمشده خودم میگشتم که حالا سالهاست معلوم شد این گمشده سینما بود. او مهشید سلیمانی بود و من ساقی سلیمانی دقیقا هم بین عرفان شرقی و فلسفه غرب و هزار خط مشترک با هامون مهرجویی بودم.
نمیدانستم باید با حمید هامون همراه شوم و دنبال علی عابدینی بگردم یا مثل مهشید سلیمانی سراغ روانپزشکی را بگیرم تا به من بگوید هرچه از بن قلمم بیرون میآید، اینطور نیست که ارزشمند نباشد یا کاسه و کوزه را سر هامون بشکند و به ساعتش نگاه کند بگوید وقت ویزیت تمام شده؟ یا سیگاری روشن کند و در صندلی فرو برود و بیقرار باشد تا از دست یک ماجرای دیگر، یک کیس سایکوتیک حاد دیگر خلاص شود؟
هذیان میگویم و خاطرات هجوم میآورد و پاسبانی که سر کوچه نکاشتهام در سرم فریاد میزند: خانم سلیمانی طوری شده؟ طوری شده خانم سلیمانی؟ و من میگویم بله بله تکتک عزیزان خاطرهسازم از سینما از هامون به خزان رسیدهاند، یکییکی میافتند از شاخه زندگی و من در آستانه برگی دیگر از زندگی متولد پاییزم و ورقورق شدهام. ورقورق شدهام در صفحه اخبار روزنامهها. دست و دلم کمتر به نوشتن میرود که آخر مگر میشود پشت هم مرثیه سرود؟ من دلم فریادی از شادی میخواهد. دلم میخواهد در جاده شمال برای هامون سیب پوست بکند مهشید و من با آنها قاهقاه به بیمزهترین لطیفهها بخندم. دلم میخواهد دوباره به اولین برخوردم با این فیلم برگردم؛ به دخترکی که بودم که مانتوهای پانچو میپوشید و فیلم که میرسید به آنجا که مهشید لبه حوض امامزاده راه میرود، یادش میافتاد به تمام روزهایی که سرخوشانه لبه جوبها راه رفته و از غوغای جهان فارغ بود. چقدر زمان باید میگذشت تا من هم میفهمیدم وسط مهشید و هامون آن کودکی بودم که نیمی از وجودش سرشار از حمید هامون است و نیمی از وجودش مهشید سلیمانی و مثل هر دو اینها سرگردان در جهان معاص؛ کودکی که دغدغهاش چرخ کمکی شکستهشده سهچرخهاش است.
اما بیتا، بیتای بیهمتا نه فقط در شخصیت مهشید سلیمانی در هامون بلکه بعدها در بانو و بسیاری جاها آن کاراکتری بود که بازیگر زنی را میخواست که نمونه تکراری نداشت؛ نه در صورت و نه در سیرت. چهرهای مختص به خود داشت و خلقوخویی مخصوص به خود که ادای خاصی نداشت اما ذاتا اصالت داشت. او نمونه اصالت ذاتی بود و این منش را راحت بازی میکرد؛ چون خودش بود. او هیچوقت قرار نبود نقش زنی محکم یا بهاصطلاح قوی را بازی کند اما او زنی را که دوست داشت رها باشد و زندگی را به گونههای مختلف بیازماید، بهراحتی بازی میکرد؛ چون خودش بود، سرشت خودش بود. در بسیاری از فیلمها زنی ریسکپذیر بااصالت اما با ضعفها و قوتهای ملموس را بازی میکرد، خیلی زود زوج هنری خود را از دست داد و خسرو شکیبایی که در فیلمهای بسیاری با او همکاری کرده بود، از دنیا رفت. بدون شک نقشهای برجسته او با مهرجویی و فیلمهایش رقم خورد اما بدون تردید در هر نقشی ظاهر شد، دلنشین بود و بیحاشیه زندگی حرفهای خود را دنبال کرد و حالا که در 65سالگی و به این زودی به قافله رفتگان هامون پیوسته، به این فکر میکنم که چند بار و چقدر فیلمهایش مثل بانو به واسطه توقیف طولانیمدت او را سالها پیرتر کرد و اصلا همین حالا که این را مینویسم مدتی است سریال «سرزمین مادری» که بیتا فرهی در آن نقشآفرینی کرده بود، از توقیف پس از یک دهه درآمده و دو، سه قسمتی میشود که اقدسالملوک از دنیا رفت، وقتی از دنیا رفت خبر آمد بیتا فرهی در بیمارستان بستری شده است و حالا خیال میکنم اگرچه راحت میگوییم، فقط 65 سال؟ بانو به اتاقش پناه میبرد و خودش را پرت میکند روی تختخوابش و هقهق گریه میکند یا مهشید دست پیرزن همسایه را در دستانش میگیرد، هقهق میکند و میگوید: خسته شدم، خسته شدم دیگه خسته شدم، یا مهشید تمام رنگها را میپاشد به سوی من و نوشتهام و میگوید: دروغه دروغه...
پس از خبر مرگ وحشتناک داریوش مهرجویی و وحیده محمدیفر، هامونبازها و سینمای ایران به خاک سیاه نشستند و امروز با رفتن زودهنگام و غمانگیز بانو چنان پریشان و افسردهایم که مگر در خواب ببینیم تمام رفتگانمان بازگشتند و ضیافتی برپاست باشکوه. از یک سو تمام رفتگان میآیند و از سویی به مهاجرت رفتگان با آینهای در دست، چیزی شبیه خواب هامون یا مجلس عزای مسافران بیضایی؟ کاش هذیانهای من واقعیت داشت.
تنها حقیقت این متن این است که تو شبیه هیچکس نبودی بیتا.