|

نگاهی به فیلم «ناپلئون» به کارگردانی ریدلی اسکات

سه ستاره در یک سیاه‌چاله

در این فیلم دو یا سه ستاره می‌بینیم. یکی در نقش کارگردان، یکی بازیگر و کسی که فیلمش ساخته شده. ریدلی اسکات کارگردان ۸۵‌ساله بریتانیایی‌ است که برای طرفداران سینما با فیلم‌های خاطره‌انگیز و ماندگاری مانند «گلادیاتور»، «پادشاهی بهشت» و «بیگانه» نامی آشنا و دوست‌داشتنی‌ است که نشان داده در تصویرسازی صحنه‌های نبرد تاریخی، روایت‌های تاریخی و صحنه‌آرایی یا دکور صحنه، علاوه برصاحب‌سبک بودن، از بهترین‌های تاریخ هنر هفتم است.

سه ستاره در یک سیاه‌چاله

ابونصر قدیمی: در این فیلم دو یا سه ستاره می‌بینیم. یکی در نقش کارگردان، یکی بازیگر و کسی که فیلمش ساخته شده. ریدلی اسکات کارگردان ۸۵‌ساله بریتانیایی‌ است که برای طرفداران سینما با فیلم‌های خاطره‌انگیز و ماندگاری مانند «گلادیاتور»، «پادشاهی بهشت» و «بیگانه» نامی آشنا و دوست‌داشتنی‌ است که نشان داده در تصویرسازی صحنه‌های نبرد تاریخی، روایت‌های تاریخی و صحنه‌آرایی یا دکور صحنه، علاوه برصاحب‌سبک بودن، از بهترین‌های تاریخ هنر هفتم است. واکین فینیکس، بازیگر اصلی این فیلم، در کار پیشین موفق خود یعنی «جوکر»، بازی خیره‌کننده‌ و ماندگاری از خود ارائه داد، تا علاوه بر دریافت جایزه اسکار بهترین بازیگر مرد، در ذهن‌ها هم جاودان شود. ناپلئون بناپارت هم که فیلم به نام اوست، از دو ستاره بالا پرفروغ‌تر و از جنجالی‌ترین و محبوب‌ترین نوابغ نظامی و امپراتوران دنیاست که موفق شد از هیچ امپراتور شود و مهم‌ترین جنگ‌های تاریخ را رهبری کند و در بیشتر آنان پیروز شود.

حال مانند سکانس اول فیلم که با گردن‌زدن زنی با گیوتین آغاز می‌شود، با وجود عشقی که به این ستارگان سه‌گانه دارم، باید بگویم فیلم شکست خورد، اصلا پیش از تولید شکست‌ خورده بود. نقطه قوت اسکات در گلادیاتور و پادشاهی بهشت، نبود دانش تاریخی جمعی از آن دوران و روزگاران بود، نه کسی به‌آن‌صورت جزئیات تاریخ روم باستان را می‌دانست، نه جنگ‌های صلیبی را. در هر دو فیلم هم موسیقی‌ها بسیار عالی و خاطره‌انگیز بودند که حتی جدا از فیلم هم بسیار خواهان دارد؛ اما درباره ناپلئون، به دلیل مشهورتر بودن ناپلئون در مقایسه با قهرمانان دو فیلم پیش، همچنین فاصله زمانی نزدیک‌تر، کل داستان را مردم از پیش شنیده و آخر فیلم را از ابتدا می‌دانند، حال چه می‌ماند؟! تنها صحنه‌آرایی و جلوه‌های ویژه‌، حتی مانند پادشاهی بهشت در دیالوگ هم نمی‌تواند موفق باشد؛ چرا‌که باید دیالوگ‌های تاریخی شخص ناپلئون باشد که بیشتر آنها ثبت است؛ حتی واکین فینیکس که پس از فیلم «گلادیاتور»، دومین همکاری‌اش با اسکات است، شِکوه می‌کند که: «باید بین هدف سکانس و گزارش‌های تاریخی یکی را انتخاب کنی، مجبور بودیم در این فیلم گزارش‌های تاریخی را انتخاب کنیم که سبب کسل‌کنندگی فیلم می‌شد». در واقع اسکات زندانی تصمیم خود شده و فقط ناچار است هنرش را در صحنه‌آرایی نشان دهد، تنها یک مستند صِرف. در این فیلم برخلاف دیگر آثار اسکات، موسیقی هم بسیار سطحی و مضحک است و اصلا تاب همکاری با این ستارگان سه‌گانه و نفوذ بر ناخودآگاه مخاطب را ندارد، همین یک موضوع ساده یعنی موسیقی فیلم، تأثیر عمیقی روی شکست یا موفقیت هر فیلمی ایفا می‌کند. حال که اسکات بریتانیایی خواسته مستند زندگی ناپلئون فرانسوی را بسازد (فرانسه و انگلستان در کل تاریخ به‌ویژه زمان ناپلئون همواره رقیب و دشمن هم بودند) چه راهی دارد؟! ناپلئون را عمدتا به‌عنوان نابغه نظامی و با جنگ‌هایش می‌شناسند، او آمده زندگی ناپلئون را از دید عشق به همسرش ژوزفین دیده، انگار از رستم بخواهی بنویسی، گرز و کوپالش را بگذاری و از دریچه نظافت دهان و دندان نشانش دهی. باز این نکته هم بماند، حال که فیلم از دریچه عشق او به ژوزفین نگاه می‌شود، واقعا هیچ عشقی هم در اثر دیده نمی‌شود، ناپلئون در مصر است، خبر خیانت ژوزفین و رابطه‌اش با مردی دیگر به او می‌رسد. به فرانسه بازمی‌گردد. پس از مدتی می‌بیند بچه‌دار نمی‌شود، به توصیه مادرش به زن دیگری نزدیک می‌شود تا مطمئن شود عیب از او نیست و می‌تواند فرزند بیاورد؛ پس از اطمینان از این موضوع ژوزفین را طلاق داده و با شاهزاده ۱۵‌ساله استرالیا ازدواج می‌کند، ژوزفین هم در‌این‌بین بی‌کار ننشسته و پس از طلاقش، با برادر همسر ناپلئون- شاهزاده استرالیا- وارد رابطه می‌شود، حال چه عشق جانسوزی می‌توانسته بین آن‌ دو بوده باشد را بنده درک ‌نمی‌کنم. علاوه‌بر‌این در میمیک‌های صورت و فرم انجام‌شده در سکانس‌های فیلم هم هیچ عشقی تولید نمی‌‌شود که بگوییم دست‌کم ملودرامی خوب دیدیم. تنها جایی که به عشق اشاره می‌شود، نامه‌های ناپلئون به ژوزفین در جنگ‌هاست که بیشتر اطلاعات نظامی می‌دهد و گویا ارتش را حین جنگ واگذاشته و مشغول نگارش نامه‌ای دقیق و محرمانه به مافوقش است. از این منظر واقعا فیلم کمی کمیک درآمده، حالا شاید بخشی از آن واقعا استراتژی اسکات باشد که نشان دهد زندگی یکی از خون‌ریزترین و مهم‌ترین انسان‌های جهان تا چه حد می‌تواند ترحم‌انگیز، ساده و با دغدغه‌ها و غرایز عامیانه همراه باشد. علاوه‌براین صحنه‌های جنگی‌اش هم فقط در دو سکانس، نبرد اتریش و واترلو خوب درآمده، اصلا مصر را نمی‌دانم چرا نشان داد؟!، هیچ صحنه نبردی ندارد، فقط ناپلئون می‌رود مقابل یک مومیایی مدتی خیره می‌شود و برمی‌گردد. همان‌طور‌که نبرد ایتالیا را نشان نداد، نبرد مصر را هم نباید نشان می‌داد. اینجا تنگنای نگارش فیلم‌نامه بسیار حس می‌شود، راجع به یکی از مهم‌ترین شخصیت‌های تاریخ می‌خواهی در دو ساعت فیلم بسازی، دو ساعت که سهل است، یک سریال 80 قسمتی هم باشد، تمام جنگ‌های ناپلئون را نمی‌تواند پوشش دهد؛ زیرا همان‌طور‌که آخر همین فیلم نیز اشاره شد، ناپلئون ۶۱ جنگ مهم را رهبری کرده و سه میلیون نفر در این جنگ‌ها کشته شده‌اند، حال علاوه بر جنگ‌ها، مستندات کودتا، داستان‌های عشقی و حکایت‌های بسیار زیادی هم از او باقی مانده، از هرکدام بخواهند چیزی بیاورند، در دو ساعت چه می‌توان کرد؟! حقیقتا از این دو ساعت هم بهینه استفاده نشده، مثلا سکانسی را که کودک از ناپلئون شمشیر پدر اعدام‌شده‌اش را می‌خواهد، کلا از فیلم حذف کنیم، چه اتفاقی می‌افتد؟! یا سکانسی که ناپلئون فرزند نوزادش از همسر دیگر را در آغوش ژوزفین می‌گذارد، جزء کدام‌یک از اتفاقات مهم زندگی ناپلئون است یا اصلا چه تأثیری روی مخاطب و آینده فیلم می‌گذارد؟! در‌واقع این خطا همیشه وجود دارد که هرگز نباید زندگی شخصی تاریخی یا واقعی را فیلم یا داستان کرد. چون اول، آخر و وسط داستان را همه می‌دانند، اگر ندانند هم به لطف ویکی‌پدیا تا 30 ثانیه بعد می‌توانند بدانند. دیگر چرا باید فیلم یا داستان را تا انتها ببینند؟! اینجا غول هالیوود و نام‌های بزرگ در کارگردانی و بازیگری و جلوه‌های ویژه، در‌واقع به مخاطب باج می‌دهند تا به خاطر فیلم هم نشده، دست‌کم به احترام این نام‌ و زحمت و تکنولوژی‌ها، فیلم را ببینید و گیشه را پر کنید. این است که می‌بینیم کارگردانان اسطوره‌ای مانند برگمان، هیچکاک، هاکس، فورت و... هیچ‌گاه زندگی شخص یا داستان تاریخی یا واقعی را کار نکردند؛ چون گویا می‌دانستند که این‌ کار شکستی بیش نیست، علاوه بر اینکه کار تاریخی نمی‌ساختند بلکه حتی از رمان‌های معروف دنیا هم اقتباس نمی‌کردند؛ چون داستان از پیش لو رفته است، معمولا جهان خود را می‌نوشتند و می‌ساختند که برای مخاطب تازگی داشته باشد. علاوه بر تمام این موارد، فیلم دارای غلط‌های تاریخی زیادی هم هست که استادان دانشگاهی فرانسه را شاکی کرده، ناپلئون شخصی بوده کوتاه‌قامت، زیرک، تقریبا دوآتشه و عصبی که بسیاری از کارهایش به خاطر نبوغش، خاص و از دید دیگران غیرمنطقی می‌نموده؛ اما در این فیلم فینیکس تقریبا قدبلند دارای شخصیتی صبور و نیمه‌طنز است که اصلا جاه‌طلبی‌ها، دوقطبی‌ها‌ و عصبانیت‌های ناپلئون تاریخی در شخصیت بی‌‌خیال و نیهیلیسم او که از جوکر به‌خوبی به یاد داریم، قابل انطباق نیست. شاید سعی داشتند از ناپلئون شخصیتی محبوب بسازند اما خوب او شخصیتی تاریخی‌ است و خوب یا بد حق دخل‌ و تصرف در آن را نمی‌توان داشت. حتی اگر واقعا می‌خواستند واقعیت را بیاورند، باز فرمی در‌می‌آمد که منجر به تولید حس می‌شد اما حقیقتا در این فیلم نه جنگی حس کردم، نه عشقی، نه تاریخی، نه آموزه‌ای که به درد بخورد و نه دست‌کم گره‌افکنی، گره‌گشایی، پیرنگ، نشانه‌شناسی و اصول رایج داستانی خاصی که دست‌کم سرگرم‌کننده باشد. در جنگ‌های این فیلم اصلا رعب جنگ حس نمی‌شود. در هیچ سکانسی از عشق ناپلئون و ژوزفین یاد عاشقی‌های خود نمی‌توان افتاد. تنها برگ برنده فیلم می‌توانست صحنه‌های جنگی فیلم باشد که تخصص اسکات و ناپلئون نیز در همین مورد است؛ آن‌هم جز جنگ اتریش و واترلو صحنه چشمگیر و دندان‌گیر دیگری دیده نمی‌شود که این دو صحنه از فیلم سال ۲۰۲۳ هم در برابر صحنه‌های جنگی پادشاهی بهشت سال ۲۰۰۶ برتری ندارد.