به هر آن کجا که باشد!
«همین الان بخرید»، «بروید و برگردید دیگر به این قیمت نمیدهم»، «همین الان تصمیم بگیرید وگرنه باختید»، «همین الان تماس بگیرید وگرنه دیگر جواب نمیدهم»؛ اینها نمونههایی از یک کلک تبلیغاتی رایج است؛
فاطمه کریمخان: «همین الان بخرید»، «بروید و برگردید دیگر به این قیمت نمیدهم»، «همین الان تصمیم بگیرید وگرنه باختید»، «همین الان تماس بگیرید وگرنه دیگر جواب نمیدهم»؛ اینها نمونههایی از یک کلک تبلیغاتی رایج است؛ برای اینکه شما را مجبور به تصمیمگیری کنند، برایتان یک موقعیت اورژانسی/ بحرانی خلق میکنند. کلک بسیار موفقی هم هست. فقط به تجربه خرید خودتان نگاه کنید و ببینید چند بار در دام این موقعیتهای غیرواقعی افتادهاید و کلاه سرتان رفته است! این را داشته باشید. این روزها در دانشگاه و هر جای دیگری بهخصوص وقتی با جوانترها صبحت میکنم، زیاد میشنوم که میگویند: «به هر قیمتی که شده امسال میروم». «به هر قیمتی» معانی مختلفی دارد؛ یک وقت معنیاش گرفتن پذیرشهای پولی از دانشگاههای متوسط اروپایی و آسیایی است که از طریق گرفتن دانشجوی تحصیلات تکمیلی درآمدزایی میکنند و نهتنها کیفیت آکادمیک ندارند، بلکه اغلب هیچ تضمینی برای راهنمایی شما به بازار کار هم ندارند، اینکه سهل است، اغلب اقتصادهای آشفتهای هم دارند که بازار کارشان حتی برای نیروهای بومی هم جا ندارد و همزمان مقرارت بسیار سختگیرانه برای پذیرش مهاجر دارند؛ عملا دو تا پنج یا حتی هشت سال از جوانی شما را که دوران خرجکردن و زندگی بدون تحمیل هزینههایی مانند مراقبتهای بهداشتی است، بهرهبرداری میکنند و بعد در آستانه 40سالگی با یک مهر خروج بدرقهتان میکنند. یک وقت دیگر معنیاش گرفتن پذیرش در رشتههایی است که تنها به واسطه نزاکت سیاسی به برنامههای دانشگاهها اضافه شدهاند و آنقدر در بازار کار مهجور هستند که بعد از فارغالتحصیلی حتی تز دکترایتان را هم نمیتوانید چاپ کنید چه رسد به اینکه بخواهید با مدرکتان کار کنید. در سه، چهار سال اخیر وقت زیادی روی مطالعه مهاجرت گذاشتهام و آنقدر داستانهای ناموفق از مهاجرت دارم که وقتی میبینم کسی میگوید میخواهم به هر قیمتی از ایران بروم، بیشتر یک کابوس برایم تداعی میشود تا تحقق رؤیایی شیرین. خانواده ایراننژاد که خودشان و بچههایشان چند سال پیش در چنین روزهایی در آبهای مانش غرق شدند نیز درگیر همین توهم بودند که «حتی یک روز دیگر در ایران نمیتوان ماند». آن دوستی که حالا در آستانه 40سالگی با مدرک دکترای مطالعات زنان در یک کافه گارسون است و در یک اتاق از یک زیرزمین زندگی میکند و تنها به اندازه اجاره اتاقش پول درمیآورد نه به اندازه گرمکردن آن نیز فکر میکرد یک روز دیگر هم نمیتوان در ایران ماند. آن دیگری که تمام سرمایه زندگی خود و پدرش را خرج یک مدرک عجیب در شاخهای فراموششده از فلسفه هنر کرده هم همچنین یا آن دیگری که بعد از گرفتن دکتری در تاریخ سینما، به من گفت تمام جوانیام در سالنهای تاریک سینما صرف دیدن مزخرفات شده و حالا در 45سالگی در یک اتاق از خانه برادرش زندگی میکند و با تدریس زبان روزگار میگذراند. از افرادی که ناچار برای ماندن در «خارج» سیاسی شدند یا آنها که از سر ناچاری به «خودکشیهای اعتراضی» تن دادند درحالیکه تنها مسئلهشان ناتوانی از ادامه زندگی در فقر کشنده و خرابشدن پلهای پشت سرشان بود نیز میگذرم. غرض از این حرفها، قضاوتی درباره «مهاجرت» نیست؛ مسئله «بیگدار به آب زدن» ناشی از یک تصویر غلط است که عموما از تجربه زیسته خودمان هم ناشی نمیشود. بهخصوص بچههای کمسنوسالتر، زیر بمباران پیامهای ناامیدکننده و «بروید، بروید»هایی که شبیه آن پیامهای تبلیغاتی عمل میکنند که میگویند اگر همین الان نخرید یا زنگ نزنید یا تصمیم نگیرید، فردا باختهاید، یکباره خودشان را در موقعیتی بحرانی میبینند بدون اینکه بتوانند فکر کنند که این موقعیت چقدر برساخته و چقدر واقعی است. تبلیغات مهاجرت، گفتوگو درباره مهاجرت و افزایش تعداد آدمهایی که هر روز همینطور بیگدار به آب میزنند نیز مزید بر علت شده است. مهاجرت، فرای یک تصمیم بزرگ برای زندگی شخصی، یک تجارت است. تجارتی که تعداد زیادی از فروشنده چمدان گرفته تا بنگاه معاملات املاک و وکیل و دانشگاهها، از آن نان میخورند. اینکه متناسب با شأن و شخصیت خودتان تصمیم بگیرید و قبل از اینکه برایتان لقمهای بگیرند بدانید چه چیزی در دهانتان میگذارید، اسمش «باختن» نیست.