|

رسمی برای جنگیدن

میکروفون را به دست می‌گیرد و وسط جمعیت می‌ایستد. دستانش کمی می‌لرزد و نوشته‌های روی کاغذ با لرزش دستش به نظر جابه‌جا می‌شود. بعد از خوشامدگویی به میهمان‌ها، هر‌از‌گاهی بین جملات تپق کوچکی می‌زند و با خنده نگاهی به جمع می‌کند. مددکار جوان بدون در نظر گرفتن خط دیدش، دستش را بالا می‌برد و با صدای آهسته او را تشویق می‌کند.

نسترن فرخه خبرنگار گروه جامعه روزنامه شرق

نسترن فرخه:‌ اول: میکروفون را به دست می‌گیرد و وسط جمعیت می‌ایستد. دستانش کمی می‌لرزد و نوشته‌های روی کاغذ با لرزش دستش به نظر جابه‌جا می‌شود. بعد از خوشامدگویی به میهمان‌ها، هر‌از‌گاهی بین جملات تپق کوچکی می‌زند و با خنده نگاهی به جمع می‌کند. مددکار جوان بدون در نظر گرفتن خط دیدش، دستش را بالا می‌برد و با صدای آهسته او را تشویق می‌کند.  جثه درشتش پشت معصومیت چهره جوانش گم شده و همه محو بازی دستانش در هوا هستند. این چندمین بار است که پشت میکروفون می‌ایستد و مجری برنامه‌ای هر‌چند خصوصی در مؤسسه می‌شود. مددکار از شوق دیدن اجرای او از جا بلند می‌شود و با همان آهستگی دوباره تشویقش می‌کند؛ «آفرین سارا، عالی هستی».

دوم:  دست مادرش را محکم گرفته و لابه‌لای ماشین‌های سر چهارراه می‌چرخند تا شاید یکی از راننده‌ها فالی از آنها بخرد. راننده‌ها بی‌اعتنا پا روی گاز می‌گذارند و از چراغ سبز می‌گذرند. دست‌های مشت‌کرده‌اش را به داخل جیب‌های کاپشن صورتی فرو می‌کند و خودش را در بغل مادر جا می‌دهد تا کمی گرمش شود. چند مدادرنگی نیمه‌تراشیده را از کوله قرمزش بیرون می‌آورد و آنها را بین انگشتان یخ‌‌زده‌اش می‌گیرد تا داخل دفترش

چیزی بکشد.

دفترش پر می‌شود از طرح درختی سبز با انارهای قرمز، اما مادر فال‌های مچاله‌شده را در دستش می‌گذارد: «سارا اینها را بگیر و پیش چند جوان کنار خیابان برو...». آهسته به سمت آنها می‌رود. «فال می‌خرین؟». گونه‌های سرخش را در داخل یقه پاره‌اش پنهان می‌کند. جوان‌های این خیابان با خنده نامش را می‌پرسند و از جعبه چند فال برمی‌دارند. سارا پول‌ها را در مشتش می‌گیرد و با عجله به آن طرف خیابان، کنار مادرش برمی‌گردد.

سوم: زن جوان انگشتانش را در هم گره می‌کند تا چیزی بگوید. نگاهی به لیوان سر‌خالی چای می‌کند و به آرامی لب باز می‌کند: «‌پریروز دیدن، به من گفتن تا بیام بگم، چاله مگسی بوده، کنار پاتوق با بقیه نشسته بوده. این‌طور که گفتن اوضاع خوبی هم نداشته. به ما ربطی نداره ولی منیژه خانم قید این مردو بزن، این مرد زندگی نمیشه، به‌خاطر سارا قیدشو بزن، پس‌فردا شما رو هم بدبخت‌تر می‌کنه. همین‌قدر بس نیست؟». بعد لیوان چای را به دست می‌گیرد و شروع به سر‌کشیدن می‌کند.

چهارم:  صورت کوچکش را پشت در رنگ‌و‌رو‌رفته قایم می‌کند تا کسی او را نبیند. زن میانسال وسط پذیرایی نشسته و از مادرش سؤال‌هایی درباره او می‌پرسد. اعتیاد نایی برای حرف‌زدنش نگذاشته است. آهسته‌‌آهسته جواب هر سؤال را می‌دهد؛ «هر وقت شرایط نگهداری دخترتونو داشتید، سارا دوباره به خونه برمی‌گرده، پیش ما هم جای خواب داره هم مدرسه میره...». مادرش دیگر رمقی برای مخالفت ندارد، اما نگاهش را به دری می‌دوزد که سارا پشت آن ایستاده و با چهره‌ای نگران، تنها صدای گفت‌وگوها را

گوش می‌کند.

پنجم: کیف‌دستی را روی زمین می‌گذارد و شروع به گشتن در ساختمان می‌کند. دیوارهای رنگارنگ و نقاشی‌هایی که بر برد کوچکی چسبانده شده‌اند. جلوی دیوار انتهایی راهرو می‌ایستد و محو تماشای عکس‌های دسته‌جمعی دخترهای نوجوانی می‌شود که سال‌ها در این خانه زندگی کرده‌اند.

زن جوان که مددکار همه‌ این دخترها‌ست، همراهش در هر اتاقی می‌گردد و درباره هر چیز توضیحی می‌دهد. دستش را می‌گیرد و او را جلوی قفسه کتاب‌ها می‌برد؛ «از الان به بعد اینجا می‌تونه خونه تو باشه سارا، با بچه‌های دیگه نقاشی می‌کشی، فیلم می‌‌بینی، مدرسه می‌ری، حتی می‌تونیم با هم غذا درست کنیم. اینجا همه‌ ما کنارتیم‌».

ششم: دیوارهای این خانه پر از بادکنک‌های کوچک و بزرگ شده، همه دخترها دورش جمع شده‌اند، منتظرند تا شمع ۱۸‌سالگی را فوت کند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند می‌گوید: «سارا آرزویت را به ما بگو». با خنده‌‌ای چشمانش را می‌بندد و بلند می‌گوید: «بعد از مستقل‌شدنم از مرکز باید یک گوینده معروف بشوم، میکروفون به دست بگیرم و برایتان برنامه اجرا کنم...».