روایت «شرق» از دیدار اهالی بوکان با سیمینهرود
وقتی همه به دیدار رود میآیند
در چشم من سیمینهرود زنی است قوی، زیبا، خوشرو، صبور و بخشنده. روح دارد. وقتی در نگاهش غرق میشوی با تو حرف میزند. دستانش را دور تو حلقه میکند. تو را در آغوش میکشد و در گوشت با نوایی کردی آهنگی زمزمه میکند که گرچه غمناک است اما نوید روزهای روشن را میدهد.
زینب رحیمی: در چشم من سیمینهرود زنی است قوی، زیبا، خوشرو، صبور و بخشنده. روح دارد. وقتی در نگاهش غرق میشوی با تو حرف میزند. دستانش را دور تو حلقه میکند. تو را در آغوش میکشد و در گوشت با نوایی کردی آهنگی زمزمه میکند که گرچه غمناک است اما نوید روزهای روشن را میدهد.
باران که میزند صدای خروشان رود در گوش شهر میپیچد. اهالی شهر بوکان خواب گرم صبح جمعه را به دست باد سرد زمستان میسپارند و برای دیدن سیمینهرود به اینجا میآیند. روی پل کوسه در مرکز شهر با رودخانه سلفی میگیرند. زنان و مردان شانه به شانه در جوار رود قدم میزنند. دختران و پسران دست هم را میگیرند یک چشمشان به رود و چشم دیگرشان به یار است. رود را گواهی میگیرند که همپیمان بمانند در روزهای سخت و آسان. مثل مردم همین دیار که در روزهای تاریک و روشن به سرزمینشان وفادار ماندند.
پیرمردها هم از این ضیافت پررونق جا نماندهاند. میزبان همه سیمینهرود است. آنها خیره به رود تصویر آن را در ذهن ثبت میکنند بدون موبایل، بدون عکس و فیلم. نگاه مرا پیرمردی که به دیوار آهنیِ پل تکیه داده، جلب میکند. جامانه به سر بسته همان سربند سیاه و سفید کردی که بوکانیها به آن آقا بانو میگویند. سربندی که طی سالیان سال به نماد پایداری تبدیل شده. او چشم در چشم با سیمینهرود ایستاده است. انگار که در صحنهای پر از تنهایی دارد ترانهای کردی را در گوش سیمینه نجوا میکند. ترانهای که هم رنگ عشق دارد هم بوی گله. گاهی قربانصدقه رود میرود گاهی از بیوفایی او گلایه میکند. هرچه هست مرد از دیدن خروش سیمینهرود خوشحال است.
سمت راست رود، کوه کوسه صبور و سنگین ایستاده است. نگاه گذرایی به او میاندازم. حالا که همه حواسها جمع سیمینهرود شده، شاید احساس میکند که از رونق افتاده شاید هم از بیتوجهی آدمها به خودش گلایه ندارد، چون او هم با آن همه غرور برای دیدن زیبایی رودخانه، سر قرار حاضر شده است. در همین لحظه دختربچهای نگاهم را به سمت خودش میکشد. یک دست در دست گرم پدربزرگ و دست دیگرش را در دست مهربان مادربزرگش گذاشته است. سه نفره عرض خیابان را رد میکنند. او در جایی امن دستان کوچکش را به نردههای پل میگیرد تا با سیمینهرود آشنا شود. رود در چشم او بزرگ است و کمی ترسناک. برخلاف مادربزرگ و پدربزرگش که خاطراتی از روزهای پر جنب و جوش رود را به یاد میآورند و افسوس روزهای گذشته را میخورند. هنوز بعضی از مردم سیمینهرود را تاتائوچای صدا میکنند. رود بلندی که از کوههای سقز و بانه در کردستان سرچشمه میگیرد و بعد از حرکت در بوکان و میاندوآبِ آذربایجان غربی خود را به تن خشک دریاچه ارومیه میرساند. جایی که قرار بود رودهای کوچک و بزرگ دور هم جمع شوند و بهشت دریاچه را بسازند اما حالا از شکوهِ رقصِ رودها روی تن نرم و نمکینِ دریاچه ارومیه تنها آبباریکههایی مانده که معنی رود و دریاچه را به سخره میگیرند. این روزها حال سیمینهرود بد نیست. از شدت ریزش باران گِلآلود شده اما شکایتی ندارد. نزدیک غروب آفتاب است و ابرهای بالای سر رود به رنگ خاکستری درآمدهاند. ابرهایی که از آسمان هم پایینتر آمده و اگر دستم را بالا ببرم میتوانم تکهای از آن را بِکَنَم. این ابرهای پنبهای بههمفشره با مخلوطی از رنگ سیاه و سفید، باران را نوید میدهند. باد هم خبر باران را دم گوش سیمینهرود میگوید و میرود اما سیمینهرود اصلا حواسش به پیغام باد نیست. او سخت مشغول تماشای زنان کنار رود است. زن جوانی، با لباس محلی گلبهیرنگ، با چشمان و ابروهای مشکی و لبخند پهنِ زیبایش، هوش از سر رود برده. اینجا در روستای درویشان شهر بوکان، جایی که درختان باریکاندام، در حاشیه رودخانه قد کشیدهاند و رنگ قهوهای و زرد خزانزده چشمت را پر میکند، تازه عروس و دامادی هم برای گرفتن آلبومی از عکسهای عاشقانه خود را به زحمت به رود رساندهاند. هر دو لباس کردیِ خوشرنگی به تن دارند. پشت به سیمینهرود و رو به دوربین ژستهایی میگیرند. در روستای پدریشان برای روزهای گرم آینده خاطره میسازند و بزرگترین سهم از این خاطره از آن سیمینهرود است. ابرها دیگر حسابی کبود شدهاند. خیلی زود میترکند و رگبار شدید باران شروع میشود. صدای باران دیگر نمیگذارد صدای سگهای گله داخل روستا به گوش برسد. ممکن است رود طغیان کند اما همه خوشحالند و شکرگزار این باران. این رگبار باران، بیشتر از همه تالاب قرهگل را خوشحال میکند. اگر سیمینهرود آب داشته باشد قرهگل هم جان میگیرد. تالابی با مساحت 300 هکتار در 40 کیلومتری جاده بوکان به میاندوآب که اگر آب داشته باشد زیستگاه امنی برای پرندگان است. این روزها هم حال و روزش بد نیست. بخشی از پیکر او آب گرفته و زنده شده است اما هنوز پرآب نشده و چشم امیدش را به آسمان دوخته است.
سیمینهرود و دریاچه ارومیه نامشان در کنار هم میآید. دریاچه مدیون این رود است البته اگر بگذارند که آبش را به دریاچه برساند. یکی دو سد و منحرفکردن آب آن برای آبیاری زمینهای کشاورزی و کمشدن ریزش باران، سیمینهرود را کمرونق جلوه میدهد. تعرض به حریم و بسترش هم در این کمرونقی نقش دارد. بعضی که از بد روزگار قدرت در دستشان است، قانون را دور میزنند، بستر رود را فنس و حصار میکشند و به دیگران میفروشند یا اجاره میدهند. کشاورزان هم به غلط در دل بستر سیمینهرود کشتوکار میکنند. اگر باران تند شود و رود طغیان کند، حق ندارند از رودخانه گله کنند، چون آنها هستند که به سیمینهرود تجاوز کردهاند و هر آن ممکن است رود انتقامش را از آنها بگیرد.
بفروان آخرین ایستگاه سیمینهرود قبل از رسیدن به مقصد دریاچه ارومیه است. چند کیلومتر پایینتر از این روستا، رود با کمک کانالی به پیکر دریاچه ارومیه میرسد. در مسیر هم با گدار چای و زرینهرود هم دیدار میکند.
گرچه در همه این مدت چشمم را از رود میدزدیدم اما مجبورم اعتراف کنم که در چشم من سیمینهرود زنی است قوی، زیبا، خوشرو، صبور و بخشنده. روح دارد. وقتی در نگاهش غرق میشوی با تو حرف میزند. دستانش را دور تو حلقه میکند. تو را در آغوش میکشد و در گوشت با نوایی کردی آهنگی زمزمه میکند که گرچه غمناک است اما نوید روزهای روشن را میدهد.