|

او بهار بود، با موهای سپید...

پاراگراف‌های شیدا در شبِ «شمس»

شمدهای سفید روی قامت تکیده اسفند را پوشانده بودند که او مکثی کرد و با ته‌لهجه گیلکی گفت: در روزگار فقدان شادی، شاید بهار این حال خزانی‌مان را کمی عوض کند.

پاراگراف‌های شیدا در شبِ «شمس»

امید مافی

 

شمدهای سفید روی قامت تکیده اسفند را پوشانده بودند که او مکثی کرد و با ته‌لهجه گیلکی گفت: در روزگار فقدان شادی، شاید بهار این حال خزانی‌مان را کمی عوض کند.

او ایمان داشت به آغاز فصل سبز. به سیب، سنجد، سمنو و شاید به همین‌ دلیل ساده باد بر آسمان بی‌روح زمستان می‌سایید و با مشت‌های گره‌کرده از تغییر ذائقه این روزهای تلخ‌تر از هلاهل حرف می‌زد. روزهای گرانی و فسردگی در شمارش معکوس نوروز. انگار فکر می‌کرد داستان سفره‌های تهی، کفش‌های پاره، جیب‌های خالی و شلوارهای رفوشده جایی تمام خواهد شد. در سوز شبانگاهی آن سوی رودخانه جاجرود، «شمس لنگرودی» از تاس‌های نریخته سرنوشت و رؤیاهای ریخته جماعتی که به اسفندِ پیرِ عصا در دست، وقعی نمی‌نهادند، حرفی نزد. او خواست در حضور دوست‌داران چکامه‌های پریزادی‌اش روی صندلی چوبی بنشیند و از صورت مردمان ساده‌دل، سیب بچیند. و شمس در سراشیب 73سالگی به ضرب قصیده لبخند چاک‌چاک جوان شد. برنا شد و بر پلکان بی‌نرده و بی‌حفاظ عمر محکم ایستاد و پرسید: «حیف نیست بهار بیاید و ما نباشیم». انگار در گذر تقویم، تقدیر را جایی آن سوی برف‌ها و باران‌ها جست‌وجو می‌کرد. انگار در این روزهای غرقه در دلواپسی، رسالت خویش را در این می‌دید که با ردای شاعری جهانگیر، میان تیک‌تاک ساعت‌ها کمی حال ما را، حال و هوای حوصله ابری ما را خوب کند. آن شب کلمات در ذهن شمس‌ لنگرودی صف کشیدند و تا چمخاله رفتند و تلنگر زدند که سرپیچی از دستور زبان عشق در قاموس فرزند کوچه‌های شرجی و نمور لنگرود جایی ندارد. آن شب زمین رختِ وسوسه‌انگیز را از تن سرما درآورد و پاراگراف‌ها در موسم شیدایی، سراسیمه به میدان آمدند و قصه بهار را روی دیوارها نوشتند تا شتک‌ها بخوانند و جهان لختی دست‌کم پنجره‌های کریه را ببندد و به رقص ماهی گلی در تُنگ تَنگ بلور چشم بدوزد. ممنون آقای شمس لنگرودی. به خاطر افشاندن بذر امید در مانداب آرزوهای دود‌شده. به خاطر دهانی که هرگز به آغوش گله بازنکردید تا کام‌مان دست‌کم تلخ‌تر از این نشود. به خاطر این شعر زیباتر از ماه که برای‌مان خواندید:

غصه نخوریم مردم/سیاست‌مدارها هم روزی بزرگ می‌شوند

به مدرسه می‌روند و دنیا

مثل گل مصنوعی قشنگ می‌شود... .