|

تهران، شهری که کنارمان ایستاده

آیا تهران زیباست؟ چند روز پیش یک نفر در توییتر این سؤال را پرسیده و نوشته بود تهران واقعا زیبا نیست، خط افقی‌اش به هم ریخته است، معماری‌اش آشفته است، شهر کثیف است و کثیف‌تر هم شده، هیچ نظمی به هیچ کجا حاکم نیست. تمام شهر پر از گره‌های ترافیکی است. بالا تا پایین شهر، هر طرف را نگاه می‌کنید، یکی مثل خودمان از گاری زباله آویزان است، یکی مثل بچه‌هایمان از شیشه ماشین‌های گیر‌افتاده در ترافیک آویزان است، یکی مثل پدر و مادرمان با بساط لیف و اسکاچ و اسپند می‌گردد که لقمه‌ای نان دشت کند. کجای این شهر کثیف و آشفته و بی‌در‌و‌پیکر که جابه‌جایش یا کارگاه ساختمانی است برای علم‌کردن مال‌هایی که مردم را به آن راهی نیست، یا بازار مکاره است برای فروختن بنجل‌هایی که مردم را راه فراری از آنها نیست، زیباست؟

تهران، شهری که کنارمان ایستاده

فاطمه کریمخان

آیا تهران زیباست؟ چند روز پیش یک نفر در توییتر این سؤال را پرسیده و نوشته بود تهران واقعا زیبا نیست، خط افقی‌اش به هم ریخته است، معماری‌اش آشفته است، شهر کثیف است و کثیف‌تر هم شده، هیچ نظمی به هیچ کجا حاکم نیست. تمام شهر پر از گره‌های ترافیکی است. بالا تا پایین شهر، هر طرف را نگاه می‌کنید، یکی مثل خودمان از گاری زباله آویزان است، یکی مثل بچه‌هایمان از شیشه ماشین‌های گیر‌افتاده در ترافیک آویزان است، یکی مثل پدر و مادرمان با بساط لیف و اسکاچ و اسپند می‌گردد که لقمه‌ای نان دشت کند. کجای این شهر کثیف و آشفته و بی‌در‌و‌پیکر که جابه‌جایش یا کارگاه ساختمانی است برای علم‌کردن مال‌هایی که مردم را به آن راهی نیست، یا بازار مکاره است برای فروختن بنجل‌هایی که مردم را راه فراری از آنها نیست،  زیباست؟

حرف این رفیق‌مان دور از واقعیت نیست. تجربه تهران واقعا برای بسیاری از مردم بیشتر از اینکه دوست‌داشتنی باشد، ترسناک است. تهران بیشتر از اینکه شهر آدم‌ها باشد، شهر ماشین‌هاست. بیشتر از اینکه راضی‌کننده باشد، خشم‌آلود است. بیشتر از اینکه پذیرش باشد، پس‌زدن است. اما آیا تمام تهران همین است؟ معماری آشفته و بی‌سامان و ناهماهنگی در پوسته شهر؟ پیاده‌روهای اشغال‌شده و خیابان‌های خطرناک؟

پیاده که از میان دود غلیظ و هوای کثیف و آشوب شهر راه می‌روید، اگر در کوچه‌پس‌کوچه‌ها سرک بکشید، ساختمان‌های آجری باقی‌مانده از دهه‌های طلایی معماری ایران در جاهایی که هیچ انتظارش را ندارید، پایشان را از زیر چادر بیرون می‌گذارند که تماشایشان کنید. مثل تکه‌های کوچک طلا وسط براده‌های آهن و سنگ و کثافت، درست است که دستمان بهشان نمی‌رسد اما همان برق‌شان که یک لحظه می‌آید و می‌رود، نشانی از شهرآشوبی این شهر در روزهای رفته دوران جوانی‌اش دارد.

سر ظهر اگر از کنار بچه‌های خیابانی رد شوید، غذایی را که رهگذری مثل خودتان برایشان خریده است، کنار دستشان می‌بینید، شاید حتی چند تا اسباب‌بازی و مداد‌رنگی و دفتر نقاشی؛ نشانه مهربانی آدم‌های ناشناس که هر‌چند دستشان نمی‌رسد تمام مشکلات دیگران را حل کنند، اما دلشان می‌خواهد‌ کاری از دستشان برمی‌آمد.

دم غروب وقتی پرده‌ها هنوز کشیده نشده، اگر هوا خوب باشد، از لای پنجره‌های بازمانده می‌شود به آن گل‌های آپاتمانی که رو به آفتاب چرخیده‌اند، نگاه کرد و بخاری را که از قابلمه‌های شام مردم بلند می‌شود، روی شیشه‌ها دید. اگر خوش‌شانس باشید، شاید از کنار خانه‌ای رد شوید که بچه‌ها و بزرگ‌‌تر‌ها در بهار‌خوابش نشسته چای می‌خورند و از روزشان  حرف می‌زنند.

سر‌شب اگر روی پیاده‌روهای اطراف دانشگاه شروع کنید به زمزمه‌کردن، اقلا چهار نفر دیگر هم شروع می‌کنند همان چیزی را که می‌خوانید درست و هماهنگ زمزمه می‌کنند، بی‌اینکه کسی از چیزی تعجب کند.در تاکسی و مترو اگر شروع کنید از روز گند و مزاحمت‌های خیابانی‌تان حرف بزنند، اقلا یکی هست که به جای شما به مزاحمان‌تان بد بگوید و دلداری‌اش، پشتتان را گرم کند که  تنها نیستید!

بله! تهران در شب ترسناک‌تر است، ولی هنوز دو و سه صبح کنارگذر آن میدان‌های بزرگ، جگرکی، سیب‌زمینی، تخم‌مرغ آب‌پز و حتی چای هست برای در‌راه‌مانده‌ها که از سیاهی شب ترسیده‌اند، یا فقط از هول هجوم تنهایی‌شان بیرون زده‌اند و دنبال سلطان می‌گردند. اگر بنشینند، اگر حرف بزنند، گوشی هم برای شنیدنشان هست.

«مشفق کاظمی» تهران را «‌شهر به‌خون‌کشیده پیروز استوار» می‌خواند و می‌گفت: «‌نام تو بر جبین حوادث نوشته است، با دست افتخار». داستان تهران این روزها، از تهران آن سال‌ها که «مشفق کاظمی» می‌نوشت، جدا نیست. پس‌مان می‌زند و قربان‌صدقه‌مان نمی‌رود، بساطی برای آرامش و تفنن‌مان فراهم نمی‌کند، اما کنارمان ایستاده است، کنارمان شهادت می‌دهد.