|

برای مرگ محمدعلی علومی

تنهایی در بم

انجمن صنفی روزنامه‌نگاران، در اطلاعیه خبر فوت محمدعلی علومی که ۱۶ اردیبهشت و بر اثر سکته مغزی درگذشته است، نوشت: روزنامه‌نگاری قدرندیده‌ که در ۶۳‌سالگی دیده از جهان فروبست.

تنهایی در بم

زهرا مشتاق: انجمن صنفی روزنامه‌نگاران، در اطلاعیه خبر فوت محمدعلی علومی که ۱۶ اردیبهشت و بر اثر سکته مغزی درگذشته است، نوشت: روزنامه‌نگاری قدرندیده‌ که در ۶۳‌سالگی دیده از جهان فروبست.

او داستان‌نویس، روزنامه‌نگار، طنزپرداز و اسطوره‌شناسی خانه‌نشین بود که گویا دنیا نیز او را فراموش کرده بود.

چند سال قبل، به دیدنش رفتم. می‌دانستم که اهل بم است، اما نمی‌دانستم چه وقت و چرا از تهران رانده شد و دوباره به شهرش بازگشته است. در خانه‌ای قدیمی زندگی می‌کرد که شهرداری در اختیارش قرار داده بود. می‌گفت هر بار که از حیاط می‌گذرد، باید مراقب موزاییک‌های لق باشد، زیر موزاییک‌ها‌ چاهی بود که می‌توانست آدم را ببلعد.

خانه ساده‌ای داشت. نه میز و مبلمانی و نه وسایلی درخور. پتویی روی زمین پهن بود، با پشتی‌مانندی برای تکیه. همنشینش یکی از رفقایش بود که شغلش از قدیم، دکه روزنامه‌فروشی بود. هوا خوب و درها باز بود و چند گربه در آرامش، در خانه، با دم‌های بالا‌گرفته، پرسه می‌زدند. روی زمین و کنار جایی که برای خودش درست کرده بود، انباشته از کتاب و نقاشی‌های عجیبی که خودش کشیده بود.

غمش، از هزار فرسخی هم پیدا بود. از دیدنم چنان خوشحال شد که هر دویمان گریه کردیم. شاید اگر هر دوست و همکار قدیمی دیگر، سری به او می‌زد، همین‌قدر جان می‌گرفت و شادی می‌کرد. دستش خالی بود و با سختی روزگار می‌گذراند. خانواده‌اش انگار هنوز در تهران بودند. به هر حال تنها بود.

آن‌وقت‌ها، مدیر اداره فرهنگ و ارشاد بم، اعظم جوشایی بود که مدیری فهمیده بود و ارزش هنرمندان شهرش را درک می‌کرد. اما بودجه ته‌کشیده‌ای که نصیب هنرمندان می‌شود، چنان اندک و لاغر است‌ که به قول دوست درگذشته‌مان، پول پاکت سیگارش هم نمی‌شد. اینها را می‌نویسم‌ چون همان وقت، در گفت‌وگویی تصویری که با او داشتم و در سایت سینما سینما منتشر شد، خودش، وصف حال و روزش را شرح داده است. گله نکرد، ولی از تنهایی و طردشدگی سخن گفت. با زبان بی‌زبانی نیازمند حمایت و پشتیبانی بود. دخلی نداشت که خرجش روبه‌راه شود. دچار خود‌ویرانی بود. مثل خیلی از نام‌های شناخته‌شده، با این تفاوت که او زود داشت به پایان می‌رسید. زود شکسته و داغان شده بود. وگرنه ۶۳‌سالگی که سن رفتن و مرگ نیست. تهران که برگشتم، به علیرضا تابش، مدیر وقت فارابی، تلفن کردم و از او برای شرایط محمدعلی علومی کمک خواستم. نامه‌ای نوشته شد برای مدیر صندوق حمایت از هنرمندان و دشواری روزگارش شرح داده شد. مدتی پیگیر روند اداری و نتیجه هم بودم و آخرش نفهمیدم چه شد.

گفت‌وگوهای تلفنی‌مان ادامه داشت. گفت فیلم زیاد می‌بینم. نقد هم می‌نویسم. گفتم بفرستید تا منتشر شود. داشت جان می‌گرفت. جیبش نه، جانش. با حق‌التحریر که نمی‌شود گذران کرد. اما اسمش دوباره دیده شد. نوشته‌هایش خوانده شد. می‌خواست کارهای پژوهشی انجام دهد، کتاب بنویسد یا کتابی که آماده چاپ بود، ناشری پیدا شود و کار را انتشار دهد. نشد. نمی‌شد. بهانه‌ها زیاد بود. از گرانی کاغذ تا وعده‌های غیر‌راست. برایم پیامک داد. گفت نظرت راجع به نقاشی‌هایم چیست؟ نقاشی‌هایش عجیب‌وغریب بود. فضایی سوررئال و حتی ماورائی داشت. گویا موجوداتی ناشناس و غیرزمینی را در کالبد کاغذهای نقاشی‌اش، به نمایش گذاشته بود. شاید بخشی از پیچیدگی روح تنهایش بود که با چنین معاشرت‌هایی عجین شده بود.

در آخرین پیامی که برایم فرستاد، چنین نوشته بود:

«سلام و احترام فراوان به خواهر بزرگوارم،

عرض کنم که هیچ‌وقت‌ فکر نمی‌کردم که تقاضای کمک حتی از عزیزترین دوستانم داشته باشم، اما افسوس که به بن‌بست خوردم...».

خجالت‌زده‌اش بودم. نمی‌دانستم چه کاری می‌شود انجام داد. بعدتر دیگر نقد فیلم ننوشت. اصلا محو شد. یک گمشدگی خودخواسته.

به ایرج اسلامی انجمن روزنامه‌نگاران گفتم‌ کاش قراری بگذاریم برویم دیدنشان. حتی همین چند وقت پیش، با هاشم اکبریانی ذکر خیرش رفت و گفتیم عمر چه کوتاه است و قرار گذاشتیم شده تلفنی‌ زنگ بزند و احوالپرسی کند. به یاد روزهایی که در کتاب هفته کار می‌کردیم و‌ تمام وقت سر‌و‌کارمان با کتاب و حوزه‌های فرهنگی بود. من و مریم طاهری مجد و اسد امرایی و سایر محمدی و رسول آبادیان و فرزام شیرزادی و نرگس بازخانه و کاظم رهبر و محمدعلی علومی. چه برو‌بیایی بود. حالا هر‌کس گوشه‌ای است و قرعه مرگ، اول به نام او افتاده است. در تنهایی، رنج، عسرت و دست‌های خالی و فراموش‌شدگی.

جرئت نمی‌کنم زنگ بزنم به دوست روزنامه‌فروشش تا بدانم که داستان مرگ چگونه سراغش آمده است. بیمار بوده یا ناگهانی رخ داده، کسی کنارش بوده یا در لحظه مرگ، بی‌کس و تنها بوده. آیا حضور مرگ را احساس کرده، دچار هراس بوده یا با خوشحالی مرگ را پذیرفته تا از شر این زندگی سخت بالاخره راحت شود.

حالا روی زمین، کنار گربه‌هایی که دیگر دست‌های نوازشگر او را احساس نخواهند کرد، چند کتاب بر روی زمین پراکنده است.

گویا «عطای پهلوان» به «ظلمات» «آذرستان» رسیده‌ و «پریباد» «قصه اساطیر» در «سوگ مغان» به «اندوهگرد» مرگ رسیده است.