|

من و سرگذشتی ناخواسته

بچه‌های مهتاب، افرادی هستند که به دلایل مختلف از کودکی به دور از خانواده در مراکز شبه‌خانواده زندگی کرده‌اند. این افراد بعد از 18‌سالگی و ترخیص از مراکز شبه‌خانواده بهزیستی، زندگی را به تنهایی پیش می‌برند. در تنهایی کار می‌کنند، درس می‌خوانند و ازدواج می‌کنند. بسیاری از آنها تمایلی به بازگوکردن گذشته خود ندارند و همین موضوع چالش‌های بسیاری را در مراودات روزمره آنها همچون ازدواج ایجاد خواهد کرد. سمیه یکی از بچه‌های مهتاب است که در نامه‌ای در مورد ترس‌هایش برای پنهان‌کاری‌هایی که داشته، نوشته است.

بچه‌های مهتاب، افرادی هستند که به دلایل مختلف از کودکی به دور از خانواده در مراکز شبه‌خانواده زندگی کرده‌اند. این افراد بعد از 18‌سالگی و ترخیص از مراکز شبه‌خانواده بهزیستی، زندگی را به تنهایی پیش می‌برند. در تنهایی کار می‌کنند، درس می‌خوانند و ازدواج می‌کنند. بسیاری از آنها تمایلی به بازگوکردن گذشته خود ندارند و همین موضوع چالش‌های بسیاری را در مراودات روزمره آنها همچون ازدواج ایجاد خواهد کرد. سمیه یکی از بچه‌های مهتاب است که در نامه‌ای در مورد ترس‌هایش برای پنهان‌کاری‌هایی که داشته، نوشته است.

«زندگی گاهی بسیار سخت‌تر از چیزی که فکر می‌کنیم پیش می‌رود. 18‌سالگی برای من بسیار سخت گذشت؛ از یک طرف باید از جایی که سال‌ها زندگی کرده بودم بیرون می‌آمدم و از طرف دیگر باید تجربه یک زندگی در تنهایی کامل را شروع می‌کردم. وقتی از مرکز بیرون آمدم، تازه کنکور داده بودم و منتظر نتیجه‌اش بودم. استرس آینده دیوانه‌ام کرده بود. حتی حضورم به تنهایی در خیابان و مراکز خرید باعث ترس و حس ناامنی‌ام می‌شد. خلاصه دانشگاه قبول شدم و کم‌کم وارد جمع‌های دوستانه شدم. در همان چهار سال هم‌کلاسی‌ام به من پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم. اوایل او از خانواده‌اش می‌گفت، از پدر، مادر و خواهرهایش، از خاطرات کودکی و حیاط مادربزرگش، ولی من جز خاطرات مرکزی که در آن زندگی می‌کردم چیزی نداشتم. همان اندک خاطرات را هم تعریف می‌کردم، با هزار سانسور و مخفی‌کاری، فقط بخش اندکی را روایت می‌کردم. بعد از شش ماه به خودم آمدم و دیدم پنهان‌کاری‌هایم از خانواده و گذشته‌ام آن‌قدر زیاد شده که حتی در هنگام بیان یک خاطره یا جمله ساده نیز استرس و ترسم بسیار زیاد می‌شود، چون امکان داشت اطلاعات ضد‌و‌نقیض بسیاری بگویم و همه چیز خراب شود. با تمام این اشتباهات ما عقد کردیم. قرار ما بر این بود که خانواده همسرم چیزی از گذشته من ندانند. همه چیز من با دروغ و پنهان‌کاری پیش می‌رفت. روزهای سختی که حالا آرزو دارم دوباره به همان زمان بازگردم تا همه چیز را شکل دیگری پیش ببرم.

آنها خانواده بزرگی بودند که ارتباطات و معاشرت با هم یک موضوع مهم در بین‌شان بود. شاید یک سالی از نامزدی و عقد ما گذشته بود که خواستم همه چیز را به شکل درستش برای همسرم باز‌تعریف کنم. همه چیز را گفتم و حدود یک هفته از ناراحتی این همه پنهان‌کاری با من سرد برخورد می‌کرد و من فکر می‌کردم حالا دیگر همه چیز تمام شده، اما در ناباوری کامل یک روز به دیدنم آمد و با هم صحبت کردیم. من را درک کرده بود و مدام می‌گفت می‌خواهد کنار من بماند. در این شرایط ما فقط همه چیز را از خانواده‌اش پنهان کردیم. خلاصه ما ازدواج کردیم و مراسم عروسی ما بدون حضور هیچ خانواده‌ای از طرف من برگزار شد. من حتی دوست نداشتم کوچک‌ترین سرنخی از کودکی‌ام پیدا کنم. دوست داشتم همین زندگی را که با دستان خودم ساخته بودم پیش ببرم، چون همه چیزش را به خواست خودم ساخته بودم تا روزی که از طریق یکی از دوستانم، مادرم من را پیدا کرد؛ زنی درگیر اعتیاد شدید که دیگر‌ چیزی از جوانی‌اش باقی نمانده بود. چند روزی از خجالتم این ماجرا را از همسرم پنهان کردم اما بعد به خودم گفتم چرا پنهان‌کاری؟ راستش خجالت می‌کشیدم، خجالت از چیزی که سهمی در آن نداشتم. از مادرم خشم داشتم، خشمی به اندازه 23 سال سنی که داشتم. خلاصه اتفاقی رخ داد که از آن می‌ترسیدم. همسرم خواست تا برای مادر و پدرش همه چیز را شفاف کند. دو ماه سختی را پشت سر گذاشتم و از خجالت تا چند هفته حتی روی رفتن به خانه مادر و پدر همسرم را نداشتم. شش یا هفت ماه بعد از ملاقات با من فوت کرد. با وجودی که از مادرم خشم داشتم، ولی ناتوانی‌اش باعث شده بود ‌با او رفتار بدی نداشته باشم و عذاب وجدان چندانی در این مورد ندارم. اما عوارض آن همه اضطراب برای پنهان‌کاری‌ها هزار بیماری عصبی است که در جوانی با آن دست‌و‌پنجه نرم می‌کنم و هیچ‌کس جز ما بچه‌های شبه‌خانواده از آن 

خبر نداریم...».