تلی از خاکستر
«مزرعهای کوچک در میان دشتی وسیع و لمیزرع، چون پوزخندی بود که زندگی را ریسه میرفت. از دودکش خانه محقر چوبی، دودی بیرمق در آسمان گم میشد.
شرق: «مزرعهای کوچک در میان دشتی وسیع و لمیزرع، چون پوزخندی بود که زندگی را ریسه میرفت. از دودکش خانه محقر چوبی، دودی بیرمق در آسمان گم میشد. شاید تنها چیزی که مفهوم زندگی میداد، بعد از دود میان دودکش، دختر کوچکی بود که دستش را سایبان چشمها کرده بود و در افق پی چیزی میگشت. حال او به سمت افق رهسپار شد و به تودهای از سیمهای خاردار درهمتنیده و زنگخورده از باران سالیان دور رسید. ظاهرا چیزی او را به طرف آنها که با آن مرزهای مزرعه را مشخص میکردند کشانده بود. دخترک حدود شش سال بیشتر نداشت. لبهای گوشتیاش جمع شد و به دقت مسیر عبور از میان سیمهای خاردار را از نظر گذراند و نگاهش روی بچه خرگوشی که میان آنها به دام افتاده بود، رسید» این آغاز رمانی است با نام «مترسک» نوشته فرساد فرهادی که بهتازگی در نشر شباهنگ منتشر شده است. «مترسک» رمانی است پرتعلیق در ژانر معمایی و پلیسی که در زمینه بحران اقتصادی آمریکا و سقوط والاستریت روایت شده است. مکان وقوع ماجراهای رمان شهری قحطیزده است که دچار خشکسالی شده است. داستان در پاییز سال 1933 در تگزاش شروع میشود. وقایع رمان با ورود مرد غریبهای که ظاهری شبیه به مسیح دارد، وارد مسیر تازهای میشود. با حضور او به طرز عجیبی اتفاقات خوبی در شهر رخ میدهد. در واقع ما در رمان «مترسک» با شهری کوچک در جنوب ایالت تگزاس آمریکا روبهروییم که در سال 1933 دچار خشکسالی و رکود اقتصادی بعد از سقوط والاستریت شده است. حالا این شهر با ورود مرد غریبه دچار تحول میشود. اتفاقات خوشیمنی برای شهر رخ میدهد و همه پا قدم مرد را خوشیمن میدانند. مرد غریبه ردایی بلند و سیاه بر تن دارد، کلاهی با لبه پهن و بلند بر سر گذاشته است. او ریشی انبوه و موی کوتاهنشده دارد و در بدو ورودش به سمت قبرستان میرود و آنجا صدای جیغ زنی را میشنود که دو مرد به او حملهور شده بودند. او به سمتشان میرود و زن را نجات میدهد اما دو جوان که دوقلوهای فردی به نام فرانک هستند، کشته میشوند. مرد هم با ضربه چاقو به پهلویش مجروح میشود و همانجا بر زمین میافتد. پس از این، مرد در حادثه سوءقصد به جانش میمیرد و کلانتر شهر به دنبال قتل او و درگیری با گروه تبهکاری که غریبه را کشته، به هویت وحشتناک مرد ناشناس و خوشقدم پی میبرد. در بخشی دیگر از این رمان میخوانیم: «جویی با تعجب ساک بزرگی را مشاهده کرد. خاک روی آن را کنار زد و آن را گشود. ساک بزرگی پر از پول بود و هفتتیری با چند بسته فشنگ در آن قرار داشت. به یاد آورد که آن روز که مت گریک را آنجا یافته بود، چاقویی در زمین بر خاک فرورفته بود. جویی به صلیب تکیه داد. لبخندی چهرهاش را فراگرفت. حال میدانست که چرا در آخرین لحظههای زندگی، مت گریک از پنجره خانه سوفی به صلیب در دوردست خیره میشد. او توانسته بود بعد از زخمیشدن ساک خود را با تمام قوای در وجودش، آنجا و زیر صلیب دفن کند. لحظات عجیبی بود. جویی لبخندزنان ساک را کناری گذارد و دوباره مشغول به کندن شد. پس از ساعتی و زیر باران جویی به طول و عرض قبر و عمق آن نگاه کرد و از اندازه آن مطمئن شد».
«باد مصرانه میوزید و علفهای سبز خودرو را کولیوار به رقص درمیآورد. مثل امواج متناوب دریا، پشت سر هم قل میخورد و به سمت شیب پایین دره پیش میرفت و محو میشد. آفتاب انتهای ماه می حریصانه از لابهلای درختان جنگلی نفیر میکشید و راه باز میکرد. انگار آهنگ بیصدایی در ترنم بود. برای تیم که سرش را بالا گرفته و خاموش، روشنشدن نور لای برگها را روی صورتش احساس میکرد، سمفونی شاداب بود و تیم موزون زیر لب نتهای موسیقی را زمزمه میکرد و قدمهایش را با مترونوم میگرفت». رمان «کولی و باد»، رمان دیگری از فرساد فرهادی است که چاپ تازهای از آن در نشر شباهنگ منتشر شده و با این سطور آغاز میشود. در این رمان با رازهای نهفتهای که به گذشته و سرزمین پدری مربوطاند، مواجه میشویم. این داستانی است درباره پسر جوانی که به همراه مادربزرگ پیرش از آمریکا به آلمان میآید. مادربزرگ پس از مدتها به زادگاهش برگشته تا پسر جوان را با ریشههایی که از آنجا برآمدهاند، آشنا کند. آنها در این مسیر آلمان را دور میزنند و از لهستان عبور میکنند و به مرز سوئیس میرسند. ظاهرا رازهایی وجود دارد که در گذشته مدفون شده و هیچگاه به زبان نیامده است. در بخشی دیگر از رمان «کولی و باد» میخوانیم: «آنها از حاشیه روستا گذشتند و وارد جادهای سنگفرش و مشجر شدند. دو سوی جاده با درختان افرا و شاهبلوط به هم میرسید. انگار جهان در انتهای جاده کوچک میشد و ناپدید میگشت و در رزا احساس پراکنده و دوگانهای از امید و ترس برمیانگیخت. ترس از فردایی که ناشناخته و مبهم بود و امید که او را به حرکت به سوی آن نقطه خیالی، اما واقعی سوق میداد. خیالی، چون او نمیدانست انتهای جاده زندگی او را به کجا خواهد برد و واقعی، چون لاجرم در کار این جاده بود. رزا غرق در این رؤیای وهمآلود، چشم به بالا دوخته بود. آنجا که درختان به هم میرسید و بادی ملایم، نجوای برگهای پاییزی را میپراکند و به همهمهای نامفهوم بدل مینمود. رزا به فردا فکر میکرد. او باید جواب آزمایشها را از دکتر اشمیت میگرفت. چیزی نگرانش میکرد، چیزی مرموز که احساس میکرد مسیر زندگیاش را تغییر خواهد داد. خوشحال بود که هانس برای چند روز به دعوت دانشگاه وین در مسافرت بود و او میتوانست تنها به مطب دکتر اشمیت برود. رزا به رازداری دکتر اعتماد داشت، درعینحال امیدوار بود که هیچ مشکلی برای بارداری او وجود نداشته باشد. رزا در این خیال وهمناک، اشعه بیرمق آفتاب پاییزی را از لابهلای درختان نظارهگر بود. دفعتا رزا با صدای هایدی از این ورطه گذشت و به خود آمد. صدا از پشت سرش بود».