گفتوگوی احمد غلامی با بهمن فرمانآرا درباره وضعیت اخیر سینما
کابوسهای فرمانآرا
بهمن فرمانآرا از نسل روشنفکران و سینماگرانی است که بعید است چهرههایی همچون آنها تکرار شوند. کارگردان و تهیهکنندهای که به معنای واقعی کلمه فرهیخته است، اهل کتاب است و با نویسندگان بزرگ زمان خود ازجمله هوشنگ گلشیری، اسماعیل فصیح و غلامحسین ساعدی حشر و نشر داشته است. در کنار گلشیری و دیگرانی همچون او است که آدمی به چنین ادراکی میرسد تا دنیا را طور دیگری ببیند. زندگی سرشار از جزئیات است؛ جزئیاتی که باور ما را میسازد.
بهمن فرمانآرا از نسل روشنفکران و سینماگرانی است که بعید است چهرههایی همچون آنها تکرار شوند. کارگردان و تهیهکنندهای که به معنای واقعی کلمه فرهیخته است، اهل کتاب است و با نویسندگان بزرگ زمان خود ازجمله هوشنگ گلشیری، اسماعیل فصیح و غلامحسین ساعدی حشر و نشر داشته است. در کنار گلشیری و دیگرانی همچون او است که آدمی به چنین ادراکی میرسد تا دنیا را طور دیگری ببیند. زندگی سرشار از جزئیات است؛ جزئیاتی که باور ما را میسازد. ژیژک تعبیر جالبی دارد؛ او معتقد است این باور ما نیست که زندگی ما را میسازد، بلکه زندگی روزمره است که باور ما را میسازد. زیستن در کنار نویسنده بزرگی همچون غلامحسین ساعدی، به آدمی میآموزد این داستانهای فرعیِ زندگی است که متن آن را تحت تأثیر قرار میدهد؛ درست مانند فیلمهای بهمن فرمانآرا که داستانهای فرعیِ درخشانی در آنها روایت میشود. تجربه زیسته با ابراهیم فصیح به آدمی میآموزد که خوانندگان را با روایتهای جذاب باید پای رمان نگه داشت. فرمانآرا میگوید رمانی از اسماعیل فصیح به مادرش میدهد تا قبل از خواب مطالعه کند و خستگی او را به خواب فرو برد، اما در عین ناباوری میبیند چراغ اتاق مادرش تا صبح روشن است. دلیل شببیداری او را که میپرسد، مادرش میگوید میخواهم ببینم ادامه داستان چه میشود. اینک، اگر به کارهای ساعدی، گلشیری و فصیح نگاه کنیم، بدون شک رگههایی از طرز تفکر بهمن فرمانآرا را در آثار این نویسندگان خواهیم دید. این نسل روشنفکران که حلقهای فکری داشتند، هر یک وامدار دیگری بودند. پس بیدلیل نیست که این نسل چهرههای شاخصی دارد که در همنشینی با هم قد کشیدهاند. باید ایرج پزشکزادی باشد که ناصر تقوایی با «داییجان ناپلئون» ممکن شود. باید ساعدی با «عزاداران بیل» باشد که «گاو» ساخته شود. مسئله فقط متن و تصویر نیست، مسئله همنشینی اندیشههاست و مهمتر از آن، مسئله آرمان است؛ آرمانی برای فهم و ساختن زندگی مطلوبتر. همان چیزی که آن را فضای فرهنگی و هنری مینامند؛ فضایی که مدتهاست نهتنها از دست رفته بلکه کسی سودای آن را ندارد که این فضا را احیا کند. جامعهای که به ابتذال خو کند، حتی قادر به سوگواری برای ارزشهای ازدسترفته هم نیست. بعید است در میان نسل حاضر کسی را بتوان یافت که همچون بهمن فرمانآرا هنوز تا این میزان عطش کار و فیلمساختن و مهمتر از آن، عطش حیاتی آرمانی داشته باشد. فرمانآرا شخصیت کمنظیری است که در همنشینیاش برای عمری که از دست دادهاید، افسوس خواهید خورد. در گفتوگوی پیشرو، فرمانآرا از کارهای آماده خود برای ساخت فیلم و سریال سخن میگوید که اقتباسهایی از دو اثر ادبی مهم «چشمهایش» بزرگ علوی و «داستان جاوید» از اسماعیل فصیح است؛ راهی که او با ساختن «شازده احتجاب» بر اساس شاهکار گلشیری آغاز کرد و همچنان سودای آن را در سر دارد.
آقای فرمانآرا آخرین باری که شما را دیدم با شور و شوق از ساخت سریالی بر اساس «داستان جاوید» اثر اسماعیل فصیح گفتید، اما گویا موانعی بر سر این کار بوده است. درباره این موانع و اوضاع این روزهای سینمای ایران بگویید.
یادم است روزی که قرار بود فیلم «شازده احتجاب» در سالن دوهزار نفریِ سینما کاپری که الان سینما بهمن شده نمایش داده شود، ساعت چهار بعدازظهر نمایش را شروع میکردند. از ساعت دو بعدازظهر صف طولانی تشکیل شده بود، ولی فیلم هنوز اجازه نمایش نداشت. به وزارت فرهنگِ آن موقع و اتاق آقایی که باید این دستور را میداد رفتیم، چون فوت کرده اسمش مهم نیست. آقای میثاقیه صاحب سینما، آقای نصرتالله وحدت و جمشید شیبانی نمایندههای تهیهکنندگان بودند. آقایی که آنجا نشسته بود، میگفت ما نمیخواهیم این فیلم را نمایش دهیم چون شازده احتجاب از نوادههای مظفرالدین شاه بوده، که واقعا اینطور نبود. چون اسم ساختگی است. بعد گفت بدشانسی ما این است که این فیلم جایزه اول جشنواره را برده، والا اصلا نشان نمیدادیم. من شروع به داد و هوار کردم که بدبختی ما را ببین، فیلمی ساختهایم که جایزه اول جشنواره را برده و شما میگویید بدبختی ما این است که فیلم جایزه اول را برده و نمیتوانیم توقیف کنیم! موقعی که من داشتم اینها را میگفتم، این آقا مدام کشوهای میزش را میکشید و آخرسر گفت آبنباتمان هم تمام شده! من خندهام گرفت، به آقای میثاقیه گفتم سینمای شماست، فیلم هم مال تلویزیون است، من دیگر اینجا نمیمانم با این آقا حرف بزنم، و رفتم. بالاخره اجازه نمایش دادند. میخواهم برای فیلمسازان جوان امروز بگویم موقعی که ما شروع به کار کردیم سر راهمان نقل و نبات نبوده، کسی به ما آوانس مخصوص نداده. سناریو «شازده احتجاب» سه بار با اسمهای مختلف اجازه نگرفت. آخرسر سناریو را با اسم خانمِ من، فریده لبافینژاد دادیم و اسمش را هم گلشیری پیشنهاد کرد «یک گور برای دو زن»، و اجازه گرفتیم. الان همین سناریو را به موزه دادهام، میبینید «شازده احتجاب» که جایزه گرفته، چند بار توقیف شده بود و آخرسر با اسم قلابی مجوز گرفت. بالاخره به همسرم پیشنهاد کرده بودند اگر سناریو دیگری هم دارید ما میخواهیم. همسرم وحشت کرده بود، وقتی آمد گفتم اگر سفارش میگرفتی من مینوشتم.
سینمای ما چه قبل و چه بعد از انقلاب همیشه دست کسانی بوده که قدرت داشتند و هنرمند نبودند. مدام به آنها میگوییم هیچ جای دنیا کارهای شما را نمیکنند؛ شما اجازه دارید پروانه نمایش ندهید، سناریو را عوض میکنید و ایراد میگیرید. همه کسانی که پول خرج میکنند نهایتا میخواهند فیلمشان دیده شود. اگر هم جایی راه میآیند، میدانند پول هنگفتی خرج میکنید که فیلم ساخته شود و ناچارید نمایش دهید که پولتان را دربیاورید. شما که این را میدانید، ما هم که بدون اجازه شما نمیتوانیم در هیچ سینمایی برویم، پس مقدمات فیلمسازی را رها کنید. الان چهار سال است که میخواهم فیلم بعدیام را بسازم، «حکایت دریا» مربوط به حدود چهار سال و نیم پیش است. سناریویی که براساس رمان «داستان جاوید» اسماعیل فصیح نوشتیم و اجازهاش را از ورثه گرفته بودم، 24 اپیزود بود که گفتند خیلی خوب است. روزی که قرار بود با سرمایهگذار صحبت کنیم، آقایی که میخواست فیلم را تهیه کند و نمیخواهم اسمش را ببرم، بدون اینکه از من سؤال کرده باشد، شش اپیزود به سریال اضافه کرده بود. با خوشحالی به سرمایهگذار گفت سی اپیزود میکنیم که سرمایهگذاری شما شانس بیشتری برای برگشت پول داشته باشد! جلسه اول دیدم آدم محترمی است، فرهاد توحیدی هم آنجا بهعنوان سناریست نشسته بود. از آنجا که بیرون آمدیم گفتم شما چطور بدون اجازه من شش اپیزود اضافه کردید! گفت سرمایهگذار خیالش راحت شده که سی اپیزود قرار است کار شود. گفتم بودجه را به من بدهید که ببینم چه نوشتهاید. گفت ما بودجه نداریم، برآورد داریم. گفتم برآورد میتواند بهعنوان بودجه به ما ایدهای بدهد. ندادند که ندادند که ندادند، تا من با سرمایهگذار تماس گرفتم و گفتم از نظر من پولتان با این آقایان حرام میشود، چون اینها به من نه برآورد میدهند و نه بودجه و شش اپیزود خودشان اضافه کردهاند، من حاضر نیستم این کار را بکنم، پول شما هم هدر میرود. این چیزها یک درد مشترک است، چون فقط مربوط به من نیست. بنابراین، به هر کسی که میخواهد به این دالان برود و فیلمساز شود میگویم فضای فرهنگیِ مملکت خیلی خاص است. در این مملکت خیلی استعداد داریم. فیلمهای کوتاهی که ساخته میشود نگاه کنید، میبینید که همهچیز بلدند، فیلم هم قابل ملاحظه است، ولی موقعی که شروع کرده میخواسته خیالش راحت باشد کسی کاری به کارش ندارد و فیلم کوتاه ساخته. بعضیهایشان هم الان فیلمسازان مهمی هستند. ولی فضای فرهنگی مملکت این گونه است. یک بیت از شعر گروس عبدالملکیان را در «حکایت دریا» استفاده کردهام که روی تابلویی در اتاق شخصیت اصلی نوشته شده است، میگوید «من ماهی خسته از آبم/ تن میدهم به تور». این داستان همه ما است. من در 83 سالگی، هنوز پنج صبح بیدار میشوم و هر روز به شهر میآیم که سرمایهگذار پیدا کنم، اما شاید اجازه ندهند کار کنم. زندگی در این سن طوری است که تفریحات زیادی نداری و مریض هم هستی. سه نوهای که دارم تنها کسانی هستند که من صبح بیدار میشوم میتوانم در فیستایم ببینمشان و اقلا روزم شروع خوبی دارد. امروز به کسی میگفتم نوه کوچک پسرم، چهار ساله و دخترش هفت ساله است. زمانی که به تهران آمده بودند با هم بازیای شروع کرده بودیم، او گونه من را میبوسید و من ادای گریه درمیآوردم. روزی که میخواستند به تورنتو برگردند، خودش من را بوسید و یواشکی طوری که کسی نشنود گفت بابا بهمن گریه نکن. این از ذهن بچه چهار سالهای میآید که در فضای فرهنگیِ درست و حسابی بزرگ شده و فرق گریهکردن به شوخی و گریهکردنِ واقعی را میفهمد. امروز که فکر زندگی هنری خودمان را میکردم واقعا کم مانده بود گریه کنم. زمانی که برای کار در شرکت گسترش رفتم، چون «شازده احتجاب» را ساخته بودم، شرط کردند که تا دو سال فیلم نسازید و من قبول کردم. بهجایش فیلم اول عباس کیارستمی ساخته شد و فیلمی از بیضایی، محمدرضا اصلانی، «صحرای تاتارها» با سه مملکت دیگر و یک فیلم هنریِ فرنگی که پنج مملکت سرمایهگذاری کرده بودند و یک قسمتش بم بود و بچههایی که در آن فیلم کار کردند مثل هوشنگ بهارلو، آدم حسابیهای مملکت ما بودند و چون دیدند فیلم مهم است کار کردند. من بیشتر از دو سال کار نکردم، ولی آقای هریتاش فیلم «ملکوت» را ساخت، عباس فیلم «گزارش»، بیضایی «کلاغ»، اصلانی «شطرنج باد» و زورلینی هم «صحرای تاتارها» را ساخت.
حدود 45 سال از پیروزی انقلاب میگذرد، ما هم در این مملکت زندگی میکنیم، تجربهای که ما داشتیم و داریم این است که در این 45 سال یک تلفن به من نشده که فلان جلسه را میخواهیم در مورد فیلمسازی جوانها بگذاریم، نظرت چیست. من خیلی حرفها را در کتاب «هفتاد و پنج سال اول» زدهام که تمام اعتبار آن برای محسن آزرم است چون طی دو سال، 92 ساعت با من مصاحبه کرده و من هیچ کاری بهجز جوابدادن به سؤالاتش نکردهام. حالا قرار است چاپ هشتم کتاب دربیاید، در حالی که کتاب خاطرات معمولا بیشتر از یکی دو چاپ نمیرود. اما الان هرچه فکر میکنم میبینم خیلی حالم بدتر از آن است که بخواهم دوباره با کسی بنشینم و درباره این مسائل حرف بزنم. زمانی که رئیسی درخواستی را امضا میکند، پنج ماه طول میکشد که این امضا از اتاقش به اتاق معاون برود، که تازه درباره اجازهاش صحبت کنیم نه اینکه فیلمبرداری را شروع کنیم. خب بگویید نساز. تهیهکنندهای که قرار بود با من فیلم بسازد، ناپدید شد. ما هم در این مملکت اقلا یاد گرفتهایم که سؤال نکنیم، چون میدانیم جوابش چیست و تازه آن آدم را اذیت میکنند. رفته بودم کنسرت سهراب پورناظری، تهیهکننده ما هم آمده بود. بهوضوح لاغر شده بود. میگفت به ما مدام گفتند این جمله را دربیاور، این کار را بکن، این کار را نکن، آخرسر هم گفتند چطور بگوییم که نمیخواهیم بهمن فرمانآرا فیلم بسازد! حالا دنیا زیر و رو نمیشود اگر من فیلم نسازم، ولی زندگی من هدر میرود. فیلم آخر من چهار سال و نیم پیش بوده، حالا چطوری و چرا از من مالیات میگیرید! ما که هنرپیشه نیستیم، هنرپیشه میگوید اگر قرار باشد من در فیلمی بازی کنم، چهار میلیارد دستمزد میگیرم. رقمها همه عجیبوغریب شده. من الان دنبال ساختِ «چشمهایش» بزرگ علوی هستم. سناریوی خوبی داریم، اما فیلم ارزانی نیست، برای اینکه باید 15 روز به پاریس برویم، چون این شخصیت پیش کوکو شنل میرفته، دانشجویان ایرانی آنجا بودهاند و آن نظامی که سرپرست دانشجویان است به این خانم علاقهمند است و نهایتا این خانم برای عشقش که نقاش است با همین افسر ازدواج میکند که شاید عشق اصلیاش را نجات دهد و نهایتا نجاتش نمیدهد و او را تیرباران میکنند. رمان بزرگ علوی، رمان بزرگی است و متعلق به دوره رضاشاه و اوج کشف حجاب. خانمی که عاشق نقاش است، بهجای زن یکی از زندانیها به زندان میرود که ببیند چه کار میکنند و میدانیم زندانهای رضاشاه خیلی مخوف بود، چون کسی به دادت نمیرسید.
در دورهای زندگی میکنیم که نمیتوانیم بپرسیم چرا. چرا نمیتوانیم بدانیم داریوش مهرجویی چه شد! شما که از همهچیز خبر دارید، چرا با گذشت یک سال، تکلیف این پرونده را روشن نکردهاید. کیومرث هم که گفتند خودکشی کرده، انگار کیومرث اصلا نبوده است. داریوش پنجاه سال دوست من بود، فیلمساز مهم مملکت بود. میدانید چه سخت است آدم گریهاش هم که میگیرد نمیتواند گریه کند، چون بغضی گلو را میگیرد. ما برادر نبودیم، ولی همکار بودیم. داریوش در 85 سالگی حقش این نبود. حق زنش هم نبود. چه بگویم!
من با اینکه سرگیجه دارم، اما بازهم صبح اول وقت بیدار میشوم و به تهران میآیم، به امید اینکه شاید دری به تخته بخورد و بگویند اجازه دارید فیلم بسازید. شما که بعدا میتوانید نمایش ندهید. چرا ما را تشویق میکنید که فیلم بسازیم و بدهیم کسی از اطرافیانمان به خارج ببرد. خارجیها هم این ماجرا را دوست دارند که یک صندلی خالی مثلا جای پناهی روی سن بگذارند. آنها برای تبلیغات خودشان استفاده میکنند که ببینید ما اینجا آنقدر فرهنگی هستیم که بهجای کارگردان ایرانی که نمیگذارند سفر کند، صندلی میگذاریم و این صندلی مثل یک سیلی محکم به مسئولان فرهنگی این مملکت است. پناهی داشته فیلمی میساخته، چرا همسر و پسر و دخترش را گرفتید؟ گرفتید، مدتش هم کوتاه بود، ولی چرا نگذاشتید جعفر کار کند. بالاخره کار کرد و فیلمش هم هر سال به خارج رفت. ما داریم جایی زندگی میکنیم که به گذشته فرهنگی این مملکت افتخار میکنیم، اما الان در قرن بیستویکم باید شاهد چیزهایی باشیم که قرار نبوده شاهدش باشیم. من هر دفعه به داریوش فکر میکنم بغضم میگیرد. کیومرث پوراحمد دوست خیلی خوب من بود. ولی مثل این است که اینها اصلا نبودند.
آقای فرمانآرا فکر نمیکنید جریانی شکل گرفته است که مایل نیست طیف روشنفکران یا کسانی که نوعی تعلقات فلسفی و فکری در سینما دارند کار کنند، و سینما به دستگاهی سرگرمکننده تبدیل شده است؟
ما خودمان فیلمفارسی را مسخره میکردیم، ولی باز هم شرف داشت به برخی از فیلمهایی که الان ساخته میشود. رسما میگویند اگر میخواهید کمدی بسازید راجع به قبل از انقلاب بسازید. شاه و هویدا را مسخره کنید. مثل اینکه اینجا همهچیز گل و بلبل است و هیچکدام از این مسائل خندهدار نیست. تعلق خاطر ما مربوط به زمانی است که دوستان ما مثل گلشیری و ساعدی بودند. یادم است شلوغیها که شروع شده بود من با ضیاء موحد لندن بودم، قرار شد به دیدن شاملو برویم. شاملو در لندن نبود، یکی از عتبات انگلیس بود. با قطار رفتیم و خیلی هم خوشحال شدیم از اینکه شاملو را دیدیم، غلامحسین ساعدی و آیدا هم بودند. ما یک ساعتی با قطار رفتیم تا به آنجا برسیم. در مجلهای که اسمش را نمیبرم، مطلبی نوشته بودند که هم شاملو و هم عباس کیارستمی را بکوبند. یک کسی نوشته بود که تقاضای وام از اعلیحضرت کرده بود. مذهبتان را شکر، زندگی شاملو را نگاه کنید، کجا زندگی میکرد، شعرها را ببینید، کجا دیدهاید که برای فرح نامه نوشته که من در انگلستان هستم و شما به من پول بدهید! جایی که در انگلستان زندگی میکردند و مدتی که روزنامه ایرانشهر درمیآوردند، نیاز به وام سلطنتی نداشت. نگاه کنید به داستانهایی که غلامحسین ساعدی مینوشت. یا داریوش، تمام زندگیاش را کنار بگذارید و فیلم «گاو» را ببینید. ما یک شب در سندیکای تهیهکنندگان بودیم. یکی از تهیهکنندگان پیش آقای پهلبد رفته بود و آقای پهلبد هم چون پول وزارت ارشاد را داده بودند که فیلم «گاو» را بسازد، دشمن خونی داریوش بود و تا جایی که توانستند تو سر این فیلم زدند و نگذاشتند نمایش داده شود. به هر حال، این آقا که خودش هم تهیهکننده بود گفت ما باید جلوی فیلمهایی مثل «گاو» را بگیریم، چون وزیر محترم خیلی ناراحت است. من هم که دهانم چفتوبست ندارد، گفتم قربان ما باید جلوی گاوهایی مثل شما را بگیریم! خب دعوا شد. اما آدمهایی بودند که حاضر بودند بگویند جلوی فیلم «گاو» را بگیریم که آقای پهلبد را خوشحال کنند. تمام کسانی که الان کار میکنند و فکر میکنند ما در پر قو زندگی میکردیم و فیلمهایمان را هر جا دلمان میخواست میبردیم؛ آقای خردمند خدابیامرز معلم آموزشوپرورش بود. آقای پهلبد از طریق آقای جباری رئیس قسمت سینمایی شده بود. بعد از سه چهار ماه که از آمدنش گذشته بود، همه به او میگفتند «خَرِ دَمند». در دورهای من و شهید ثالث و هوشنگ بهارلو به رستوران ریویرا در خیابان سی تیر میرفتیم و ناهار میخوردیم. یک روز ظهر نشسته بودیم که سهراب آمد، کارد میزدی خونش درنمیآمد. گفتم چه شده؟ گفت خردمند از فیلم من خوشش آمده، اگر آن احمق از فیلم من خوشش بیاید، یعنی فیلم من خیلی بد است!
عمری گذشت و ما هنوز هم مملکتمان را دوست داریم. هنوز هم دلمان میخواهد بچهها جای درست درس بخوانند و آینده خوبی داشته باشند، ولی زندگی خودمان روی هوا رفته، به خاطر اینکه شهرتی داریم. بعد میبینیم پانصد نفر از روزنامهنگاران و هنرمندان، چند روز پیش در صفحه اول روزنامه میگویند چرا فلانی و فلانی پنج سال زندان گرفتهاند! میتوانم ساعتها راجع به این ماجراها حرف بزنم. ولی مسئله این است که دلم میخواهد کار کنم، دلم میخواهد بگذارند فیلم بسازم. چون نگفته و ندیده محکوم شدی برای کاری که نکردهای. بیش از چهار سال و نیم از فیلم آخرم گذشته که برای آن هم اکران سینمایی ندادند و فرستادند روی شبکههایی که درست شده. بعد هم، شب اول که نشان میدهند، تمام تلویزیونهای قاچاق کامل ضبط میکنند و فیلم شما دیگر مالِ شما نیست. خودشان هم میدانند که دارند این کار را میکنند.
به نظرم سینمای شما خصلت پیشگویانه داشته است. این وضعیت سینما و جامعه ایران به شکل کابوسهایی در فیلمهای شما هست، اگر بپذیریم که این کابوسها در سینمای ایران تعبیر شده است، چرا اینقدر شوکه شدهاید؟
شوکه نشدم از کاری که میکنند، اما من دلم میخواهد کار کنم.
میخواهم بگویم همه چیزهایی که میگویید و شبیه کابوس است، در فیلمهای شما بوده است. فیلمهایی مانند «بوی کافور، عطر یاس» یا «حکایت دریا» که نوعی کابوس فروپاشی یک فضا یا جریان اساسی روشنفکری در آنها دیده میشود، پس گویا این وضعیت دستکم برای شما نباید چندان غافلگیرکننده باشد.
اینکه میفهمید خیلی خوب نیست، اگر نفهم بودید شاید نمیدانستید چرا این اتفاقها دارد میافتد. اما میدانید که دارد اتفاق میافتد. به هر حال انسان سعی میکند این اتفاقات را در کارهایش بگنجاند، اگر بتواند قسر در برود. ولی علاقه به مملکت را چهکار کنیم. شما به خارج که میروید، هر کسی را میبینید غر میزند که چرا کاری نمیکنید. شما در پاریس و لندن نشستید، چرا میخواهید من کاری کنم که شما بتوانید برگردید. تازه از ما که در ایران ماندیم طلبکار هم هستید.
آقای فرمانآرا هیچ لحظهای از زندگیتان فکر نکردید که از ایران بروید؟
چرا، فکر کردم. من در خارج از ایران درس خواندهام. یکی از چهار معاون شرکت «سینه پلکس» بودم که دوهزار و هشتصد سینما داشت. بعضی از بچههایم هم آنجا بزرگ شدند. الان با من نیستند. علت اینکه آنها را بردم این بود که فکر کردم من اینها را به این دنیا آوردهام و میخواهم آیندهشان را خودشان انتخاب کنند. میتوانند به ایران بیایند یا نیایند. پسرم از دانشگاه اجازه گرفته بود که آنلاین درس بدهد و سه ماه تابستان امسال به ایران آمدند. دخترم اینجا کار میکند. پسر کوچکم لسآنجلس است. به همهشان هم میگویم، این نیست که من از آنجا لذت نمیبرم اما اگر قرار باشد من بیایم در این ساختمان پنجاه طبقه و هر روز صبح با آسانسور پایین بروم و یک قهوه بخورم و اگر کسی هم به تورمان خورد با او حرف بزنیم و دوباره به طبقه بیستویکم در یک سوئیت بروم، نمیخواهم. به همسرم که سه بار قلبش را جراحی کرده و الان هم حال خوبی ندارد میگویم این نیست که نخواهم کنار تو باشم، من خارج از ایران باشم دَه سال زودتر میمیرم، چون امیدی در آنجا نمیبینم. به خاطر تو که بیمار هستی میآیم، اما قبول کن آنجا برای من لذتبخش نیست، با تمام امکاناتی که وجود دارد. اما الان روزگاری شده که تو در تهران هم میتوانی هر فیلمی بخواهی در نتفلیکس تماشا کنی. برای من حضور در مملکت مهم است، نفسکشیدن در اینجا برایم مهم است.
به نظر میرسد نوعی انحصار اقتصادی در سینما به وجود آمده که اجازه نمیدهد بخش خصوصی یا سینمای مستقل که میتواند بهنوعی حامی جریان روشنفکری در ایران باشد، فعالیت کند. به نظر میرسد مبنای این اجازه کار ندادن به شما هم بیش از اینکه سیاسی باشد -که هست- اقتصادی هم میتواند باشد. نظرتان چیست؟
الان کباب کوبیده هم اقتصادی است، چون درگیر تورم هستیم. بودجه «شازده احتجاب» که فیلمی تاریخی بوده، 670 هزار تومان بود. در مقطعی آنقدر خوب کار کردیم و فیلمهای بیضایی، عباس کیارستمی و داریوش و... را ساختیم که سازمان برنامه 75 میلیون تومان به شرکت ما داد که فیلم بسازیم که آن زمان میشد 75 فیلم. کسانی که صاحب شرکت گسترش بودند، چون 75 میلیون تومان حدود یک میلیون و خردهای دلار میشد، میخواستند آن پول را بردارند و با آن فیلم «کاروانها» را ساختند. من بابت آن از شرکت سینمایی اخراج شدم. بعد هم تنبیهاتی شدیم. ولی الان با 4 یا 5 میلیارد دستمزد و همه این ماجراها را که از نظر اقتصادی نگاه کنید، باید درش را تخته کنیم. فیلم «در امتداد شب» که من تهیهکنندهاش بود، اکران اول در تهران با بلیت دو و سه تومانی (تک تومانی)، 15 میلیون تومان فروخت. الان از قیمت بلیتها خبر دارید! بیخود نیست که یکدفعه در ظرف یک هفته فیلمی که کمی خوب باشد، بالای 50 میلیارد فروش میرود. از نظر ما آن فروش 15 میلیون «در امتداد شب»، تاپِ سینما بود. حساب کنید چند نفر باید فیلم را تماشا کرده باشند. الان مسئله، همین اقتصاد سینما است که شما اشاره میکنید، اینکه میتوانی پول دربیاوری یا نه و همین، کار را مشکل کرده. سرمایهگذار را هم خیلی کم کرده. من فکر نمیکردم یک کسی برای بچه دبستانی، سالی 15 میلیون تومان شهریه بدهد. ما برای دبستان پولی نمیدادیم. الان کل اقتصاد مملکت فلج است. چون بهجای اینکه به ملت خودمان برسیم، به دوروبرمان میرسیم. از یکی از کارگرهایمان پرسیدم وضعیت چطور است، گفت آقا ما در گذشته هفتهای دو شب سیبزمینی میخوردیم، الان هفتهای چهار شب با بچهها سیبزمینی میخوریم. اگر بتوانیم یک کیلو گوشت هم بخریم، من نمیتوانم حق بچهها را بخورم، من دارم کار میکنم ولی وسعم بیشتر از یک کیلو نمیرسد و دلم میخواهد یک شب که گوشت هست، بچهها بخورند.
این وضعیت دردناکی که توصیف میکنید، چه نسبتی با فیلمهای روی پرده سینما دارد؟ آیا این فیلمها -هرچند پرفروش- میتوانند پاسخگوی این فضا و دردناکی موقعیت باشند؟ سینما در این شرایط چه نقشی میتواند بازی کند؟ آیا این سینما تصویری از وضعیت اقتصادی و اجتماعی ما که با مشکلات عدیده روبهرو است، نشان میدهد؟
تا جایی که من میدانم، نشان نمیدهد. الان سریالها تعیین تکلیف میکنند. ما یک آدمی داریم که هم تهیهکننده و هم پخشکننده است و هم صاحب سینماست و هم در همه کمیسیونهای دولت حضور دارد. فیلم من در سینمایی در خیابان جمهوری نمایش داده میشد، دو فیلم در این سینما نشان میدادند. آن سینما چهار سالن داشت و هر روز شش سانس داشتند که میشود 24 سانس. فیلم من را با فیلم «هزارپا» که همان آقا تهیهکنندهاش بود، نشان میدادند. 23 سانس «هزارپا» و یک سانس فیلم من نمایش داشت، آنهم نه ساعت 7 شب، بلکه 11 صبح که آنموقع چه کسانی سینما میروند.
فیلم «حکایت دریا» را میگویید؟
بله، «حکایت دریا» بود. باور کنید با اینکه مدام دارم گله میکنم، دیگر حوصله گلگی هم ندارم. قدیم استودیوها هم سینما و هم پخش داشتند و هم فیلم میساختند. دولت گفت باید یکی را رها کنید. شما دیگر نمیتوانید پخشکننده باشید برای اینکه این مونوپل میشود. آنجا برای استودیوهای بزرگ، دولت این قانون را گذراند که شما اجازه ندارید این کار را بکنید، و سینماهایشان را فروختند. اما در مورد اینکه آیا دیگر دلیلی برای وجود سینما هست بگویم، سینما یک هنر است، مثل اینکه شما آنقدر رنگها را گران کنید که کسی نتواند رنگ کند و همه سیاهقلم کار کنند. اگر مردم میخواهند به این سینما بروند، بگذاریم بروند، ولی اقلا در شهری مثل تهران پنج تا سینما بگذارند که فیلمهای بهتر نمایش بدهند. چرا باید ونیز به تو بگوید فیلم خوبی دارید، کن بگوید آفرین شهاب حسینی! اینها آدمهای خوبی هستند که کار میکنند، حرفشان هم به کرسی مینشانند و فیلم هم میسازند. ولی شما برای مشکلاتی که ما داریم رویتان را آنطرف میکنید که فیلم به فستیوال برلین و جشنوارههای آنطرف برود و بعد جایزه میگیرد. در مورد همین فیلم «کیک محبوب من»، دو نفر با هم فیلمی ساختهاند که همه بهبه میگویند و جایزه میدهند. من البته هنوز فیلم را ندیدهام. اما چرا شما ناراحت هستید؟ شما باید در ایران این کارها را برای این فیلم انجام میدادید. شما باید جایزه میدادید که آنجا بدانند ما هم بلدیم ارزش فیلمهایمان را نشان دهیم. بچههای جوان ما همه فهمیدهاند اگر میخواهی فیلمی سروصدا کند و حرفی بزند، اینجا نمیتواند. چرا کارگردان ما باید قاچاقی از مملکت خارج شود که بتواند فیلمش را خارج از کشور نشان دهد و اینجا ممنوعالکار شود. خانم معتمدآریا چه گناهی کرده که باید ممنوعالکار شود، بعد برود در یک نمایشنامه ایرانی در پاریس با بچههای جوانتر کار کند. چرا باید چنین وضعیتی داشته باشیم. این خانم هر کاری کرده شخصی بوده. خودتان کاری میکنید که استعدادها اگر میتوانند کار کنند، جای دیگری بروند. رسولاف فیلمساز خوبی است، اما ناچار شد اعلام کند به خاطر فیلمی که ساخته قاچاقی از مملکت رفته است. به خدا آدم باید گریه کند که کارگردان خوب مملکت ما از ترس باید قاچاقی از مملکتش برود که فیلمش نشان داده شود.
آقای فرمانآرا دو رمان «چشمهایش» و «داستان جاوید» را از بزرگ علوی و اسماعیل فصیح برای سناریو و ساخت فیلم انتخاب کردهاید. شما هنرمندی نیستید که بازگشت به عقب کنید و اگر کتاب یا موضوعی را انتخاب میکنید، آن را واسطهای قرار میدهید تا حرف تازهای بزنید و به وضعیت موجود اشاره کنید. چه پتانسیلی در این دو رمان دیدید که فکر کردید میتوان در سینما احیایشان کرد؟
با یک فیلم نمیتوانید اثرات خیلی وسیعی داشته باشید. من ابتدا به داستان نگاه میکنم ببینم مردم از این داستان خوششان میآید. هرچه هم تا به حال انتخاب کردهام بر همین اساس بوده که برای مردم جذاب باشد. کتاب «داستان جاوید»، داستان یک پسر چهارده ساله است که پدرش تاجر یزدی بوده و با مادر و خواهر کوچکش به تهران آمده و به یزد برنگشته. این پسر دنبال اینها میآید، پدر و مادرش در زیرزمین حبس شدهاند و هفت سال میماند تا ورق برگردد. شازده به این پسر احتیاج دارد که برایش غذا بیاورد، چون پشت آبانبار قایم شده، دولت قاجار تمام شده و حالا آدمهای سلطنت جدید دنبالش هستند. این داستان، یکی از پرفروشترین داستانهای فصیح است، چون خود قصه خیلی انسانی است. یک آدمی را اخته میکنید، مادرش را جلویش میکشید و روزی که اینها میخواهند با ماشین دودی فاصلهای را بروند و بعد با اتوبوس به مملکتشان بروند، دستگیر میشوند و قلم هر دو پای شخصیت اصلی را خرد میکنند و این آدم چلاق میشود. این پسر دنبال خانوادهاش آمده، این بلاها سرش میآید و خانوادهاش هم از دستش میرود. مردم از این داستانهای انسانی خوششان میآید. آقای فصیح به من گفت میدانی من جاوید را در پاریس دیدهام؟ گفتم جاوید! گفت بله، 91 سالش بود که در پاریس پیدایش کردم، پولهای شازده را برداشته و دیگر به ایران برنمیگردد و از اینجا میرود. آن زمان به فکرم رسید برای اینکه این کاراکتر را وارد کنیم، آقای علی نصیریان را جای او بگذارم که تمام این اتفاقات را بهعنوان قصهگوی داستان تعریف کند. لازم هم نبود به پاریس برویم و میتوانستیم از دکور جزئی استفاده کنیم که برج ایفل دیده شود، چون قرار بود در یک اتاق با او صحبت کنیم. یکی از ویژگیهای مهم آقای فصیح این بود که مثلا حدود دو سال راجع به یک موضوع داستانی تحقیق میکرد، بعد در 15-20 روز آن را مینوشت. این نوع داستاننویسی در اروپا و آمریکا هم محبوب است و فیلم هم میشوند. فصیح با اینکه لیسانس شیمی داشت، کارمند شرکت نفت ایران بود و در دانشگاه درس میداد، اما داستاننویسی محبوب بود. مادرم خدابیامرز هر وقت به منزل ما میآمد شبها میگفت یک کتاب به من بده که بتوانم بخوابم. من یکی از داستانهای فصیح را به او میدادم. صبح زود که بیدار میشدم میدیدم چراغ اتاق مادرم هنوز روشن است. میگفت خیلی هیجانانگیز است باید تا آخرش بخوانم. ویژگی فصیح این بود که داستانهایی میگفت که هرکس کتاب را میخواند میخواست تا آخرش برود. تکلیف خودش را مشخص کرده بود. خیلی هم گوشهگیر بود. برای من خیلی غمانگیز بود که روز تشییعجنازه آقای فصیح، 28 نفر آمده بودند. کسی که برخی از کتابهایش چهل نوبت چاپ شده بود. اما گوشهگیر بود و مصاحبه نمیکرد. هر وقت همدیگر را میدیدیم، یا من و ایشان و همسرش در خانه او در اکباتان بودیم، یا او به خانه من میآمد بهشرط اینکه مهمان دیگری نباشد. داستان میخواند و حرف میزدیم. اجازه ساخت چند داستان دیگرش مثل «زمستان 62» را هم به من داده بود، اما زمانی که فوت کرد به همسرش گفتم با اینکه آقای فصیح اینها را به من داده، اینها را نمیخواهم، الان ورثه باید مشخص کند، شما فعلا اجازه «داستان جاوید» را به من بدهید، که پول دادم و اجازهاش را گرفتم.
صحبت از آقای فصیح و نویسندگان شد، مواجههتان با گلشیری که نزدیک بودید و ساعدی چطور بود؟
گلشیری دوست خیلی خوبم بود. یادم است کتاب «شازده احتجاب» را که خواندم، 27 اسفند بود. فقط میدانستم هوشنگ گلشیری یک دوست شاعری به نام محمد حقوقی دارد. 28 اسفند به اصفهان رفتم. از دفترچه تلفن هتل، حقوقی نامی پیدا کردم. زنگ زدم، پسرعمویش احمد حقوقی بود. گفت، من میآیم شما را به منزلشان میبرم. محمد حقوقی را که دیدم گفت چون شب عید است، بچهها به اصفهان آمدهاند و ساعت پنج بعدازظهر همه به خانه من میآیند. پنج عصر که رفتم گروه بیست، سی نفری آنجا بودند که ابوالحسن نجفی و آلرسول، حقوقی و گلشیری هم بودند. موهای گلشیری فرفری بود مثل یک جنگل و زمانی که حمام میرفت همیشه کلاه بافتنی سرش میگذاشت. 29 اسفند که به تهران برمیگشتم، گلشیری بدون دریافت یک قران در محضر بهطور رسمی اجازه ساخت داستان «شازده احتجاب» را به من داده بود. سناریو را با هم نوشتیم. به منزل من در تهران میآمد. روی زمین مینشستیم و مینوشتیم. همسرم هم هرجا که ما بودیم، سفره غذا را همانجا پهن میکرد. اولین بار که فرزانه (طاهری)، همسر گلشیری را دیدیم به همسرم فلور گفت هوشنگ به من میگوید فرمانآرا هرجا مینشست سفره را جلویش پهن میکردند، تو چرا مدام به من میگویی بلند شو بیا اینجا، راست میگوید؟ همسرم گفت ممکن است برای مدتی که اینها داشتند کار میکردند این را رعایت کرده باشیم، اما خودمان سر میز مینشینیم غذا میخوریم. من از طریق هوشنگ با ابوالحسن نجفی، ضیاء موحد، محمد حقوقی و احمد میرعلایی دوست شدم. بچههای هوشنگ الان مثل بچههای من هستند. دخترش خبرنگار «لوموند» است و پسرش مجسمهساز است و در پاریس کارگاه دارد. در فیلمی که کاوه گلستان گرفته زمانی که مختاری را کشته بودند، هوشنگ میگوید کفن را باز کنید. کسانی را که خفه میکنند بنفش میشوند، من چنین چیزی را نمیدانستم. هوشنگ میگوید این پیام برای ما است. ما اینطوری تا آخر با هم دوست بودیم. الان هم زن و بچهاش مثل خانواده من هستند. هوشنگ نویسنده بزرگی بود. خدا را شکر که این آدمهای مهم را همیشه داشتیم و داریم.