|

داستان دکترا

ملال می‌تواند شکل خوابگاه خرداد باشد. شبیه من، شبیه فاطمه که هر دو ساکنان اتاق ۱۱۱ در طبقه اول هستیم. ما که هر دو یکدیگر را نادیده گرفته‌ایم؛ اما با حضور هم رنجی عمیق را تجربه می‌کنیم. فاطمه پیش از من بیدار می‌شود. چشم‌هایش هنوز باز نشده، مسواک و خمیردندانش را برمی‌دارد و می‌رود سرویس بهداشتی ته راهرو. بعد لپ‌تاپش را روشن می‌کند و می‌نشیند سر نوشتن.

ملال می‌تواند شکل خوابگاه خرداد باشد. شبیه من، شبیه فاطمه که هر دو ساکنان اتاق ۱۱۱ در طبقه اول هستیم. ما که هر دو یکدیگر را نادیده گرفته‌ایم؛ اما با حضور هم رنجی عمیق را تجربه می‌کنیم. فاطمه پیش از من بیدار می‌شود. چشم‌هایش هنوز باز نشده، مسواک و خمیردندانش را برمی‌دارد و می‌رود سرویس بهداشتی ته راهرو. بعد لپ‌تاپش را روشن می‌کند و می‌نشیند سر نوشتن. انگار مدام مقاله‌های تحقیقی یا پژوهشی می‌نویسد. دیشب آخرهای شب، که من گرسنه بودم و رفتم آشپزخانه برای خودم تخم‌مرغ سرخ کردم و هما‌ن‌جا خوردم، کبرا هم که نوبتش بود، داشت ظرف‌های شام را می‌شست. در راهرو بودیم که فاطمه در اتاق را باز کرد و به کبرا گفت که بیاید نگاهی به مقاله‌اش بیندازد. کبرا همان‌طور با کاسه و بشقاب و یک عالمه قاشق و چنگال، آمد داخل اتاق ما. دیروقت بود. فکر کردم این وقت شب، کبرا چه ذهنی دارد که می‌تواند مقاله بخواند و نظر بدهد. نه فقط نظر داد، حتی نشست جاهایی از مقاله را درست کرد. کبرا همین‌طوری است. یک آچارفرانسه واقعی. مثلا دیشب موهای زهرا را چتری زد. موهای زهرا بلند است با رگه‌هایی از موهای سفید. مثل یک آرایشگر حرفه‌ای، با شانه باریک تقسیم، موهای جلوی پیشانی را سوا کرد، تاب داد و به شکل اریب با یک قیچی کوچک، موها را برش زد. بعد از قمقمه‌اش آب برداشت. دست‌هایش را خیس کرد و انگار که بخواهد به موها ژل بزند، آن را حالت داد. چتری‌ها تاب برداشت و زهرا که خودش را در آینه کوچک و شکسته میخ‌شده روی دیوار دید، گفت چه خوشگل شد. همین‌طوری می‌خواستم. نسرین قبل از زهرا، برای فردا از کبرا وقت گرفته بود که موهایش را چتری بزند. برای هر کاری می‌شود روی کبرا حساب کرد.

من او را مو عاقل صدا می‌کنم. خرس قطبی عظیم‌الجثه‌ای که در کارتون میشکا و موشکا، موجودی خردمند بود و برای دیگر اعضای دسته درباره مسائل مهم تصمیم می‌گرفت. کبرا، حتی راه‌رفتنش هم نشان می‌دهد که یک دختر ایلیاتی است. مثل زن‌های عشایر موهای مجعد و بلندی دارد و با اندام ورزیده‌اش، دلاورانه و محکم راه می‌رود. مقنعه یا روسری‌های رنگی می‌پوشد و چادر کش‌دار مشکی سر می‌کند. تمام آرایشش این است که یک رژ کمرنگ صورتی بزند. اتاق او محل مراجعه دخترهای فلت سمت چپ است. از نوشتن تا ویرایش مقاله‌های تحقیقی، برطرف‌کردن کلیه گیر و گرفتاری‌های موبایل و کامپیوتر، تا جلسات حق اختلاف و صدور رأی‌های عادلانه، برای همه و همه چیز می‌توانید روی کبرا حسن‌پور، دانشجوی دکترای توسعه کشاورزی حساب کنید.

حدود ساعت چهار عصر صدای جیغ بلندی در راهرو پیچید. فاطمه پشت پرده خوابیده بود و من داشتم تمرین یونیت ۱۴ درس زبان انگلیسی را می‌نوشتم. پنجشنبه است و بیشتر بچه‌هایی که شهرهایشان، نزدیک یاسوج است به خانه رفته‌اند. بچه‌های شیراز، دهدشت، برازجان، جهرم، گچساران. در اتاق را باز می‌کنم و می‌روم بیرون. صدای جیغ آذر است که رفته به زینب کمک کند که موش بگیرند. آذر تا موش را دیده چنان جیغی کشیده که موش بیچاره از صدای جیغ آذر بیشتر ترسیده و خواسته هر طور هست فرار کند. زینب جعبه‌های مقوایی را که پر از آذوقه خشک است تکان می‌دهد که اگر موش داخل آن رفته بیرون بیاید. می‌گوید به شکیبا گفتم توی جعبه‌هایت موش است. زینب رفته پایین و از خانم علم جاروبرقی گرفته. تمام اتاق را ریخته بیرون که موش را پیدا کند. حتی یخچال را هم از فرورفتگی دیوار بیرون آورده. زینب دانشجوی پست‌دکتراست و شیمی فیزیک می‌خواند. شلوارک‌های خیلی کوتاه می‌پوشد و کلا کم دیدم که با کسی هم‌کلام شود. در همین دانشگاه خودمان تدریس هم می‌کند. آذر رفته بالای صندلی و گفته خودش مثل چی از موش می‌ترسد، وقتی هم موش را دیده جیغ کشیده و گفته اوناهاش، اوناهاش، رفت آن زیر. زینب خیلی شیک ترسیده. دستش را به صورتش برده و گفته وای. ولی آذر چنان جیغی کشید که ما چند نفر را کشاند آنجا. فاطمه یک پتوی گل‌منگلی قرمزرنگ برداشت و خم شد زیر تخت شکیبا. آذر گفت نمی‌ترسی. فاطمه با همان لهجه گچسارانی جواب داد خب موش است دیگر. ترس دارد مگر. آذر گفت می‌توانی بگیرش. گفت آره. می‌کشمش. اسم کشتن که آمد، از اتاق آمدم بیرون. آذر هم آمد و در را بست. من و فاطمه با هم حرف نمی‌زنیم. یواش به آذر گفتم، بگو نکشدش. بیندازد بیرون. صدای فاطمه توی راهرو پیچیده. بلند می‌پرسد بچه‌ها کی چسب موش دارد؟ من گریه‌ام می‌گیرد. با شهین رفته بودیم زابل، خانه آقای آتشکار که استاد موسیقی است. مردی که حتی یک کلاس هم سواد ندارد. ولی دکترای افتخاری موسیقی از فرانسه دارد. سالن پذیرایی خانه‌اش بزرگ بود. با فرش‌های ماشینی یکدست. داشت برایمان با قیچک طوری می‌نواخت که اگر چشم‌هایمان را می‌بستیم، فکر می‌کردیم ویلن می‌نوازد. هنر عجیبی که روح را به غلیان وا می‌داشت. هر سه همسر و چند تا از بچه‌هایش کنارمان نشسته بودند. من و شهین به بالش‌های گرد بلند تکیه داده بودیم که یک‌دفعه در سمت راستم، متوجه حرکت چیزی شدم. موشی بود که بی‌رمق دست و پا می‌زد. نیم‌خیز شدم و بعد یک‌دفعه متوجه ماجرا شدم. موش کوچک در چسبی زردرنگ اسیر شده بود و به شکل مشقت‌باری داشت جان می‌داد. موش‌ها ممکن بود روزها زنده بمانند و بعد از نهایت گرسنگی و تشنگی بمیرند. هر حرکت کوچکی، آنها را بیشتر و بیشتر به صفحه کاغذی زردرنگ می‌چسباند. مرگ و شکنجه‌ای دردناک! و حالا فاطمه داشت اتاق به اتاق دنبال چسب می‌گشت.