اندر احوالات سوختگی
خودم را مینویسم، زیرا سالهاست درد سوختگی را میشناسم. همه ما مبتلا به دردها و مصیبتهایی میشویم که اجتنابناپذیر است. فیلم مصائب مسیح را میدیدم که به ذهنم خطور کرد این مقاله را به نام مصائب مصی بنویسم؛ چراکه دوستانم در دوران تحصیل من را مصی صدا میزدند. بابت این تشابه از همه دوستان خواننده عذرخواهی میکنم.
خودم را مینویسم، زیرا سالهاست درد سوختگی را میشناسم. همه ما مبتلا به دردها و مصیبتهایی میشویم که اجتنابناپذیر است. فیلم مصائب مسیح را میدیدم که به ذهنم خطور کرد این مقاله را به نام مصائب مصی بنویسم؛ چراکه دوستانم در دوران تحصیل من را مصی صدا میزدند. بابت این تشابه از همه دوستان خواننده عذرخواهی میکنم.
هر روز صبح به بیمارستانی سلام میکنم که سنش از من بیشتر است. فرسوده است و توان ندارد. از من هم اوضاعش خرابتر است؛ چراکه من میتوانم بنویسم و برای خود دردسر درست کنم، اما او نمیتواند.
به درِ شیشهای اداری میرسم و دعا میکنم باز شود و نوسانات برق خرابش نکرده باشد. آسانسور را سوار نمیشوم؛ چراکه به دلیل فرسودگی احتمال به مقصد نرسیدنش بیشتر از به مقصد رسیدن است. با خودم میگویم اشکال ندارد ورزش میکنم و از پلهها بالا میروم. روغن ریخته نذر امامزاده!
بدو ورود پروندههای مددکاری برای تخفیف روی میز کنفرانس صف کشیدهاند. همراه مریض مدعی که تمام هستی و نیستی این بنده خدا سوخته، چه پولی دارد که بابت فرانشیز بدهد. قبول میکنم از خودم خجالت میکشم. زنگ میزنم به مددکار و سراغ خیر و ردیفهای وزارت بهداشت میروم. نفر بعد اتباع بیگانه است و 600 میلیون تومان باید بپردازد؛ در کارگاه مصدوم شده و کارفرما در رفته است. هیچکس این بنده خدا را گردن نمیگیرد. پزشکان بدون مرز، سازمان ملل و ارگانهای مشابه میگویند باید برگردد به کشورش. وزارت کشور میگوید اصلا به چه حقی وارد ایران شده. خلاصه سرتان را درد نیاورم، هیچکس برای پرداخت پول پیدا نمیشود. خیر میگوید پول به اتباع بیگانه نمیدهم. وزارت محترم کشور میگوید مدارک هویتی ارائه کنید، کارت اقامتی یا برگهای دال بر حضور قانونی در کشور. آخر این بیمار سوخته 70 درصد را چه کار کنم؟
از کجا مدارک جور کنم؟ اصلا خودش را به بدبختی از کوه و دشت و دریا رسانده به اینجا برای زندگی بهتر. خودش را آورده اینجا که از صفر شروع کند. رفته به فرسنگها کیلومتر زیر صفر. چه کاری از دستم برمیآید؟ من میمانم و بیماری که اگر پذیرشش نمیکردم دبیرکل سازمان ملل و رسانههای بیگانه، خودیها و غیرخودیها به تمام جهان مخابره میکردند که رئیس قاتل بیمارستان مطهری از پذیرش بیمار سوختگی بیپناه امتناع کرده است. خب حالا که قبول کرده یک نفر پولش را بدهد. برای هزارمین بار خودم هزینه از بودجه بیتالمال میدهم و به خودم میگویم آخر این بیمارستان چگونه بدون پول اداره میشود. داستان برگشت پولها هم که خودش مصیبتی جداگانه است. روز 29 اسفند پولهایی که از جاهای دیگر باقی مانده، مانند صدقه میدهند و میگویند تا پایان سال وقت خرجکردن داری وگرنه از اختیار شما خارج میشود. خلاصه میرود تا حسابرسی و در بهترین حالت بخشی از آن در خردادماه به دست من میرسد. شرکتها جنس نسیه نمیدهند. داروهای گرانقیمت نمیدهند.
تجهیزات پول میخواهد. شما جای من باشید چه کار میکنید؟ این مصیبت نیست؟ گوشهایم 24 ساعت سوت میکشد و سرم درد میکند. تلفن زنگ میزند. بله بفرمایید؟ منشی میگوید از معاونت پارلمانی وزارت است. میگویم در خدمتم. آقای دکتر نماینده فلان شهر که خیلی هم بانفوذ است، بیماری دارد در شهرستان فلان و تخت ICU بیمارستان شما را میخواهد. میگویم به خدا پر است. میگوید این خیلی بانفوذ است ولو شده در راهرو پذیرش بدهید وگرنه وزیر را استیضاح میکنند. میگویم به وزیر بودجه بدهند تا بیمارستان جدید افتتاح کنند، چرا استیضاح؟ خلاصه وزیر محترم را از استیضاح نجات میدهم
و خودم را از استخراج.
ماشاءالله تا دلتان بخواهد از این تهدیدها دارم. خودم را میسپارم به نگاه پرملامت پرسنلی که هر روز بار اضافه به دوششان تحمیل میکنم. فردا نماینده محترمی میآید ملاقات. آقای دکتر ایشان خیلی برای ما مهم است، موقع انتخابات خیلی برای ما زحمت کشیده و دوره بعد هم خودش و فامیلش را لازم داریم. ما هم هر شکلی خواستید برای رفع مشکل سوختگی کشور در خدمتیم. میدانم که وعده الکی است ولی دلم را خوش میکنم. میگویم شاید این یکی فرق داشته باشد، ولی ندارد. تکلیف بیمارش که مشخص شد، جواب تلفنم را نمیدهد. رفتارهای انتخاباتی را میشناسم. دلخور نمیشوم. چند دقیقه وقت پیدا میکنم. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، درختان بیمارستان را میبینم. با من حرف میزنند.
اینجوری نگاه نکن زمان افتتاح ما بهترین بیمارستان خاورمیانه در حوزه سوختگی و ترمیمی بودیم. بهترین جراحان پلاستیک اینجا برای عمل میآمدند. خوانندههای معروف آن زمان اینجا برای بیماران کنسرت برگزار میکردند. خوشحال باش که تکیه بر جای بزرگان زدهای. درست است حق با آنهاست. میراثداران خوبی نبودیم. مثل 80 درصد بیمارستانهای تهران ضریب ایمنی صفر درصد و امکانات اطفای حریق نداریم. هر روز تذکر آتشنشانی داریم. میروم اتاق عمل، چشمم به وسایلی میافتد که باید پنج سال قبل از رده خارج میشدند ولی هنوز کار میکنند. خراب میشوند، ترمیم میشوند و باز کار میکنند. آخر فلان چیز هشت میلیون تومانی شده 800 میلیون. از کجا باید پول بدهم و جدیدش را بخرم؟ با این تعرفه حداقل که نمیشود کاری کرد. غر همکاران را به جان میخرم و وعده میدهم. من هم از مسئولان همین کشورم باید وعده بدهم. راه دیگری ندارم. 10 سال است رئیس این بیمارستانم، نمیتوانم برخلاف رویه معمول گردن رئیس قبلی بیندازم. من همیشه آدم معکوسی بودم. نمیتوانم این کار را بکنم. حال اگر به واسطه خرابی دستگاهها خدای ناکرده کوتاهی در درمان بیماری شود، خودم را مقصر میدانم و غصهاش را میخورم.
اما دست ما کوتاه و خرما بر نخیل. درمانگاه مرا صدا میزند که بیماران منتظرند. میروم درمانگاه. بیماران توان پرداخت لباس سوختگی، پمادهای ضد اسکار و پانسمان نوین را ندارند. درمان سنتی میکنم و وعده خوبشدن میدهم. خوب هم میشوند ولی خیلی سختتر. این بخشی از زندگی روزانه من بهعنوان رئیس بزرگترین بیمارستان سوختگی کشور است. از بیمارستان خودم را رها میکنم و به مطب میروم. آخر با پول دولت که نمیشود زندگی چرخاند. دوستم میگوید اصلا چرا کار دولتی میکنی؟ میگویم با خودم قرار گذاشتهام از تخصصم در کشور استفاده کنم. میگوید برو کشورهای حاشیه پول دلاری دربیاور. میگویم دوست ندارم. کشورم را دوست دارم. به قول شاعر، اینجاییام، چراغم در این خانه میسوزد. میگوید خودت هم میسوزی. میگویم خودکرده را تدبیر نیست. از بزرگراه شهید همت رد میشوم. چشمم به بیمارستان بابالحوائج میافتد.
مخصوص سوختگی است. 20 سال است در حال ساخت است، سالها قبل باید افتتاح میشد. کنارش دو بیمارستان خصوصی دارند کار میکنند. سالها بعد از این بیمارستان کلنگ خوردهاند و الان کار میکنند. این بیمارستان آه میکشد و میگوید من هم اگر به یک بیماری لوکس یا خصوصی تعلق داشتم، حال و روزم بهتر بود، ولی افسوس سوختگی نه پول دارد و نه پرستیژ. بیمار سوخته مظلوم است. اصلا چرا باید دانشگاهها مراکز سوختگی بزنند وقتی معیار سنجش درآمد است. چرا پانسمان گران بخریم، همان وازلین خوب است، همان گاز ساده خوب است. اصلا قبلا که میسوختند روغن میمالیدند، الان هم خودشان بمالند. خدایا یک نفر هست که بداند این بیمارستان نیاز کشور جمهوری اسلامی ایران است؟
تمام بضاعت سوختگی تهران بیمارستان شهید مطهری وابسته به دانشگاه علومپزشکی تهران است. خدا حفظ کند دانشگاه را وگرنه همین هم نبود. پرسنل بیادعا و زحمتکش و پزشکان باسواد و بااخلاق باید در این بیمارستان با حداقل امکانات کار کنند. چرا کسی موضوع را جدی نمیگیرد؟ چرا هر سال فریاد میزنم و کسی نمیشنود؟ این نسل پزشکان که تمام شود، دیگر کسی سراغ سوختگی نمیآید. چند سال است که فلوشیپ این رشته طرفدار ندارد؛ چراکه درآمد ندارد و اگر کسی از آن فارغالتحصیل میشود، میرود سراغ کار در زیبایی تا زندگیاش بچرخد. تعارف که نداریم، زندگی خرج دارد. فکر میکنم خیلی خودم را به دردسر انداختم. گناهش گردن انجمن ققنوس که وظیفه نوشتن را به من دادند و شاخ در جیبم گذاشتند. گفتند قلمت خوب است، ولی من فقط صدای آدمها بودم. انعکاس مردم هستم. امید که گوش شنوایی باشد.
* فوقتخصص جراحی پلاستیک
رئیس بیمارستان سوانح و سوختگی شهید مطهری