|

گفت‌وگوی محمدرضا یزدانپرست با مصطفی رحماندوست در تاک‌شوی «رک» (شبکه شرق)

بازی و نوشتن در مدارس ما کُشته شده!

اکثر بچه‌های ایران با اشعار و داستان‌های او خاطره دارند، حتی اگر ندانند که شاعر فلان شعر معروف در کتاب‌های درسی‌شان، مصطفی رحماندوست است. او هنوز و همچنان، پرکار است و اساسا انگار، سرودن برای بزرگسالان، خط قرمز اوست، چون با تأکید خاصی می‌گوید من فقط برای بچه‌ها شعر می‌گویم و داستان می‌نویسم. گفت‌وگو با او، خودبه‌خود، صمیمی پیش می‌رود، گویی لطافت و صمیمیت و بی‌آلایشی کودکانه، سایه سنگین و البته دلپذیرش را می‌اندازد روی مصاحبه. با او که اشعارش توانسته با چندین نسل از کودکان این سرزمین ارتباط برقرار کند و آثارش، به چندین زبان دنیا ترجمه شود، گفت‌وگویی صمیمانه داشته‌ایم.

بازی و نوشتن در مدارس ما  کُشته شده!

اکثر بچه‌های ایران با اشعار و داستان‌های او خاطره دارند، حتی اگر ندانند که شاعر فلان شعر معروف در کتاب‌های درسی‌شان، مصطفی رحماندوست است. او هنوز و همچنان، پرکار است و اساسا انگار، سرودن برای بزرگسالان، خط قرمز اوست، چون با تأکید خاصی می‌گوید من فقط برای بچه‌ها شعر می‌گویم و داستان می‌نویسم. گفت‌وگو با او، خودبه‌خود، صمیمی پیش می‌رود، گویی لطافت و صمیمیت و بی‌آلایشی کودکانه، سایه سنگین و البته دلپذیرش را می‌اندازد روی مصاحبه. با او که اشعارش توانسته با چندین نسل از کودکان این سرزمین ارتباط برقرار کند و آثارش، به چندین زبان دنیا ترجمه شود، گفت‌وگویی صمیمانه داشته‌ایم.

 

 سرکار خانم‌ها، جناب آقایان سلام، خوش آمدید به «رک» در شبکه شرق. میهمان امروزم یکی از شناخته‌شده‌ترین شعرای حوزه‌ کودک در چندین دهه‌ این مملکت است و برای بچه‌های این مملکت کار کرده و سروده. شاعر شعر معروف صد دانه یاقوت، آقای مصطفی رحمان‌دوست! سلام، خوش آمدید.

 

سلام. ممنونم. چرا همه به من میگویند شاعر؟ قصه هم نوشتم. شاید تعداد کتاب قصه‌هایم بیشتر است.

 

 در ادامه‌ به نویسندگی‌تان هم می‌پردازم. چون چیزی که همه درجا می‌تواند یادشان بیاید، «صد‌دانه یاقوت» و شعر است. و کار برای کودک به قول مولوی «چون سر و کار تو با کودک فتاد / پس زبان کودکی باید گذاشت».

 

این شعر مولوی هم پدر ما را درآورده است.

 

 چرا؟

 

من خودم عاشق مولوی‌ام. وقتی یک مقدار کم می‌آورم و ذهن و قلمم خشک می‌شود، سراغ حافظ، قرآن و مولوی می‌روم. می‌خوانم تا موتورم گرم شود. اما هر جا ما رفتیم نشستیم، امام جمعه رفته گفته چون سر و کار تو با کودک فتاد، استاندار آمده همین را گفته و ... خیلی خوب گفته، ولی او منظورش این نبود که... . باید ببینیم زبان کودک یعنی چه؟ به نظر من اصلا بحث مولوی «کودک» نبوده است. او با انسانِ کودک روبه‌رو بوده و می‌خواسته در آن باره حرف بزند. آن زبان کودکی هم که او گفته، باز به نظر من زبان صاف، خالص و سالمِ تزئین‌نشده است؛ نه تزئین به معنای ویژگی‌های ادبی.

 

 آلایش ندارد.

 

مثل خودش دیگر. خیلی جاها قواعد را به هم ریخته و دارد با دل حرف می‌زند. منظور این است.

 

 مصطفی رحمان‌دوست زبان کودکی را چطور می‌بیند؟ به خاطر اینکه به‌هرحال سن و سال دست خود آدم نیست و خورشید بالا می‌آید و غروب می‌کند و روز و تاریخ و زمان پیش می‌رود؛ ولی شما این زبان را زنده در خودتان نگه داشتید و همچنان تولیداتتان توانسته با نسل‌های تازه هم ارتباط برقرار کند؛ چنانچه کودکی من با شعر مصطفی رحمان‌دوست و کتاب‌های درسی و کانون پرورش فکری و اینها گذشت. چطوری این زبان را در خودتان زنده نگه داشتید؟ یا زبان کودکی اصلا چیست؟

 

آن زبان کودکی مولانا که خیلی پیچیده است، با احترام کنار می‌گذاریم، زبان کودکی به نظر من به‌روزشدن با بچه‌هاست. حالا مثلا سر کلاس‌ها من می‌گویم ویژگی‌های زبان کودکی، رعایت واژگان پایه است؛ اینکه با لغت‌هایی حرف بزنیم که مطمئن هستیم تمام بچه‌های یک گروه سنی در سراسر ایران آن لغت‌ها را می‌فهمند.

 

شاید مثلا بچه‌ کویری لغت‌هایی را داشته باشد که بچه شمالی نداشته باشد اما این دو تا هیچ‌کدامش به درد ما نمی‌خورد. ما باید با لغت‌هایی حرف بزنیم که همه‌ بچه‌ها می‌فهمند. این خیلی حرف تکنیکی‌ای است. اما این نیست. من دنبال بچه‌ها می‌روم و گوش می‌کنم.

 

وقتی بچه‌ها بازی می‌کنند، خودم را می‌زنم به اینکه دارم در و دیوار را نگاه می‌کنم. سعی می‌کنم لغت‌هایشان، اصطلاحاتشان، شوخی‌هایشان و متلک‌هایشان را ضبط کنم. می‌دوم دنبال بچه‌ها که از آنها عقب نمانم. این زبان کودکی است. باز شاید در موقعی که می‌خواهم بنویسم، فکر کنم که این لغت‌ها، واژه‌ها و اصطلاحات مالِ این زمان است. مثلا من هیچ‌وقت در نوشته‌هایم ننوشتم «سه شد»؛ درحالی‌که بچه‌ها یک زمانی به هم می‌گفتند که «بابا! سه کردی! سه شد!». چرا؟ براساس آن تجربه‌هایی که داشتم، فکر می‌کردم این اصطلاحی است که در زبان بچه‌ها راه افتاده و از بین می‌رود. ماندگاری ندارد و من باید دنبال کلمه، عبارت، جمله و مهم‌تر از همه نگاهی باشم که ماندگاری دارد.

 

 

 با همین ماندگاری می‌خواهم ادامه بدهم؛ گواهِ محکمِ کارهای شما ماندگاری آنهاست درحالی‌که در دنیای امروز با شرایطی مواجه هستیم که یک نفر یک‌شبه و یک‌روزه استار و معروف می‌شود و شاید عامه‌ جامعه نداند که ماندگار هم می‌شود.

 

این قاعده‌ روزگار است که هر کسی یک‌شبه بدرخشد، دو‌شبه می‌میرد. فیلمی می‌دیدم که اسمش یادم نیست؛ همه دنبال هنرپیشه‌ خیلی مشهور ایتالیایی بودند که با او مصاحبه کنند و بعد نکته‌ اصلی فیلم این بود که بعد از گذر زمانی... آهان؛ مثلا می‌خواستند بپرسند که با کی دوست است و حتی رنگ لباس زیرش چطوری است و این‌جوری... اینها را همه را ژست می‌گرفت.

 

بعد از گذر زمان، یکی دیگر می‌آید ستاره می‌شود. بعد فیلم نشان می‌داد که این کم‌کم از نگاه مردم می‌افتد و یک جوانک دیگری سر کار می‌آید، اول فکر می‌کند که آن آقایی که رقیبش شده را بزند. خب نمی‌توانست. بعد از مدتی، همان چهارراهی که جمع شده بودند، با این مصاحبه کنند و رنگ لباس زیرش را می‌خواستند، خبرنگارها به سمت یک خروجی‌اش هجوم می‌آورند که آن آقای جدید می‌آید.

 

این هرچه داد می‌زند که من فلانی‌ام و آی بیایید من را ببینید، نمی‌خواهید بدانید رنگ لباس زیرم.... و خب هیچ‌کس گوش نمی‌دهد. به نظر من خیلی فیلم قشنگی بود. در همان مسیر حرف بزنم؛ مثلا آنتونی کوئین هیچ‌وقت پیر نشد، هیچ موقع از حیز انتفاع نیفتاد و هیچ موقع از ستاره‌بودن هم نیفتاد. عمری کار کرد. تمام کسانی که یک‌شبه مشهور می‌شوند، به وسیله‌ حکومت‌ها، احزاب سیاسی، پول و رسانه‌ها مشهور می‌شوند و زود هم می‌افتند و یکی دیگر جایشان را می‌گیرد.

 

تاریخ مصرفشان می‌گذرد اما مولوی تاریخ مصرفش نگذشته، حافظ، سعدی و بیهقی نگذشته. نمی‌خواهم خدای‌ناکرده خودم را با اینها مقایسه کنم، می‌خواهم بگویم آنها به آبشخوری دست پیدا کردند و به سرچشمه‌ای رسیدند که درد انسان و زبان انسان را دارد می‌گوید. همین باعث می‌شود که ماندگار باشند. من سعی می‌کنم زبان آنها را بفهمم حتی اگر زبانشان کهنه شده باشد، آنها خودشان را به روز نمی‌کنند.

 

 درد انسان را گفتید. بیت پایانی غزل معروفی از حسین منزوی که مطلعش این است که «شاعر! تو را زین خیل بی‌دردان کسی نشناخت / تو مشکلی و هرگزت آسان کسی نشناخت» ... که بیت آخرش می‌گوید «هر کس رسید، از عشق ورزیدن به انسان گفت / اما تو را، ای عاشق انسان! کسی نشناخت».

 

خدا رحمتش کند.

 

 و برای ماندگاری باید یک عمر کار کرد؟

 

برای ماندگاری نباید به ماندگاری فکر کرد. اصلا کسی که شروع می‌کند کار کند که ماندگار بشود، باخته.

 

 به چه معنا؟ مهم است.

 

به این معنا که خدا به انسان توانی داده، شکر این توان، حرکت‌کردن در مسیری است که خدا به تو توانش را داده است؛ در مسیر رضایت او. خودش جواب می‌دهد. اما اگر من بخواهم برای ماندگاری کار کنم، باید ملاحظه این را بکنم، ملاحظه آن را بکنم و... . این چیزی نیست که مثلا حافظ دنبالش بوده، نه. اصلا نباید برای ماندگاری کار کرد.

 

من الان باید به این لحظه فکر کنم که این کاری که دارم می‌کنم، خوب است و مورد رضایت خداست، دیگر هیچ. چیزی به ذهنم رسید که بگویم. زمانی داشتیم با دوستی نهج‌البلاغه را ورق می‌زدیم و می‌خواستیم جمله‌هایی را که به درد بچه‌ها می‌خورد، بیرون بیاوریم. خلاصه این‌ور و آن‌ور هم فکر می‌کردم و به مدارک و مآخذ دیگری که کلمات مولا بود، نگاه می‌کردم. یادم نیست؛ اینی که می‌گویم در نهج‌البلاغه نیست، یک دفعه یکی چیزی به من داد که جمله‌ای از حضرت علی بود که می‌گفت: تو فکر می‌کنی همین موجود کوچولو موچولویی هستی که خودت حس می‌کنی؟ نه! در درون تو یک دنیا نهفته شده، دردهای تو از خودت است، درونت هم در درون خودت است.

 

 عجب جمله‌ای.

 

من برای مدتی گیج شدم. خیلی جمله‌ گُنده‌ای است. بعد گفتم خدایا می‌شد این حرف را برای بچه‌ها زد؟ چون مشکل از این به بعد است.

 

 بزرگ‌ترها شاید متوجه عمق ماجرا نشوند.

 

اصلا مهم نیست؛ مهم این است که بچه‌ای بفهمد ممکن است تو گرفتاری‌ای داشته باشی که علاج آن گرفتاری در درون خودت باشد. اصلا تو این‌طور آفریده شده‌ای که در درون خودت نیروهایی هست که این نیروها به تو کمک می‌کند تا تو قوی باشی. آقا! 12 سال طول کشید تا من این قصه را نوشتم.

 

بازهم نمی‌دانم چرا اما تصمیم گرفتم شخصیتم «رنگ» باشد؛ رنگی که در درونش رنگ‌های دیگر هست؛ مثلا رنگ بنفش را که با ترکیب چند رنگ می‌شود ساخت. از بنفش شروع کردم... خلاصه کتابی هم که بیرون آمد، اتفاقا کلیتش من را جلب نکرد. اما بعد پیامد‌هایی که آمد، آرامم کرد. یک کتاب دیگر هم در عرض یک هفته نوشتم. یعنی می‌خواستم برای مجله‌ای که خودم مدیرش بودم، قصه بنویسم. خیلی از کارهایی که من کردم با فشار مجله‌هایی بوده که مدیرش بودم.

 

بچه کارهایشان را نمی‌آوردند و من مجبور بودم خودم یک کاری بکنم. بعد چیزی برداشتم نوشتم به نام «این‌تری‌زی، آن‌تری‌زی». سال‌ها بعد این چاپ شد، آن هم چاپ شد و یکی دیگر هم چاپ شد. فاصله نگارش این سه داستان 12 سال بود. یک روز با کمال تعجب دیدم که یک ناشر تُرک با من تماس گرفته و می‌گوید که می‌خواهیم (البته قبلش از طریق آژانس‌های ادبی ارتباط برقرار شده بود) این سه تا را ترجمه کنیم. ترجمه کردند و چاپ شد و به آنجا رفته بودم، دیدم در آنجا یک نفر صحبت می‌کند و می‌گوید: اینها سه‌گانه‌ گریز از تنهایی است. هان؟ من اصلا چنین حرفی نزدم. ولی تنهایی درد بچه‌هاست. ایران و ترکیه و آمریکا و ... .

 

 ... یعنی بچه‌های همه جای دنیا عین هم هستند.

 

بله. بعد گریز از تنهایی هم دو تا راه بیشتر ندارد؛ یکی اینکه با دوستانت بریزی روی هم. پیدا کنی، فرق نگذاری این چه رنگی را پوشیده و آن چه رنگی را، یا اینکه این لهجه‌اش این‌طوری و آن لهجه‌اش آن‌طوری ... این چیزهایی که ما بزرگ‌ترها سعی می‌کنیم به بچه‌هایمان تحمیل کنیم... نه! یکی اینکه بگذری از این تفاوت‌هایی که بزرگ‌ترها بهت تحمیل می‌کنند. اگر بچه‌ها را ول کنی، خودشان می‌گذرند.

 

اصلا به لباس و زبان و اینها و... این را که من می‌گویم از بچه‌ها تقلب می‌کنم، دیدم که یک آدم سوئدی با یک بچه‌ ایرانی نشستند دو ساعت با هم حرف زدند. آن آدم هم بزرگ بوده، کارگردان بوده، به‌عنوان داور به ایران آمده بود. بعد رفتم پرسیدم که خب! چه می‌گفتید؟ شروع کرد به گفتن. رفته بودم از بچه پرسیدم خب چه خبر؟ چی می‌گفتید؟ دیدم دقیقا همان حرف‌ها را می‌زند. خب پس زبان را در نظر نگیر، رنگ را در نظر نگیر، نژاد را در نظر نگیر و همه را کنار بگذار. این یک راه گریز از تنهایی است که من در این کتاب «این‌تری‌زی، آن‌تری‌زی» گفتم.

 

یک راه دیگرش هم این است که اگر دیگر چاره‌ای نداری، بروی درون خودت و موجودات درون خودت را پیدا کنی (همان‌طور که سعدی گفته). در آنجا تازه من فهمیدم چیزی که من یا هر کس دیگری می‌نویسد، در فضا، زمان و مکان دیگری تعریف‌های دیگری پیدا می‌کند. حالا اگر این حرف انسانی باشد و بچه‌پسند، خب همه جای دنیا این را می‌خواهند و همه جا خریدار دارد که بله، ما هم می‌خواهیم بچه‌هایمان این‌طوری باشند.

 

یکی از دانشجویان من (آن موقعی که درس می‌دادم، حالا دیگر درس نمی‌دهم) که خیلی دوستش داشتم، پسر خیلی فعالی بود و خرج زندگی هم درمی‌آورد، یک روز مستأصل پیش من آمد و گفت «من باید برای پایان‌نامه‌ام یک سناریو بنویسم یا یک فیلم درست کنم. یک داستان بگو که بروم سناریویش کنم». گفتم تو باید فیلم بسازی، نباید سناریو بنویسی. سناریو را تو باید برای کلاس من می‌نوشتی که نوشتی.

 

گفت چیزی پیدا نمی‌کنم و آقای فلانی را هم که می‌دانی چقدر گیر می‌دهد. من فقط به قصد کمک به این پسر که خیلی خوب بود، رفتم داستانی نوشتم که اولا لوکیشن آن محدود باشد، پرسوناژ‌هایی که کار می‌کنند، محدود باشد و دیالوگ نداشته باشد. اصلا داشتم برای این می‌نوشتم. اما روزگاری کارمندی داشتم که رئیس پیش از من به او اجازه نمی‌داد برود بچه‌اش را از مهد کودک بیاورد. می‌گفت اینجا نباید بچه بیاید. او خیلی زجر می‌کشید. روز اولی که من به آنجا رفتم، به من گفت اجازه می‌دهید بروم 10 دقیقه بچه‌ام را بیاورم و ببرم خانه؟ من هم که عاشق بچه‌هام، گفتم چرا اینجا نمی‌آوری؟

 

 فکر می‌کرد خط قرمز است.

 

گفت آخه اینجا اذیت می‌کند. گفتم حالا دو روز بیاور و اگر دیدم اذیت کرد، خب می‌گوییم نیاور.

 

 فکر کن بچه مصطفی رحماندوست را اذیت کند!

 

خلاصه؛ تمام شد. اما من این را در ذهنم بازپروری کردم که این زن‌ تنهاست، یک بچه دارد، رئیسش فقط به او فرصت (فرصت بسیار کمی) می‌دهد که برود بچه‌اش را پرت کند خانه و در اتاق را قفل کند و تنها بگذاردش و سر کارش بیاید. من قصه‌ آن بچه‌ تنها را نوشتم. حالا دیگر آنها هم وقتی دیدند اسم من روی سناریو است، بهش تخفیف دادند و نمره‌اش را دادند رفت. ولی ما بعضی وقت‌ها فکر می‌کنیم که بچه‌ها فقط یک توپ دارم قل‌قلیه و بازی و بپر بالا و اینها دارند، نه؛ بچه‌ها دردهایی هم دارند. لااقل منِ بزرگ‌تر باید دردهایشان را بفهمم. تنهایی یکی از دردهای بزرگ بچه‌هاست.

 

 مصطفی رحماندوست کودکی تنهایی داشته؟

 

نه. اوووه؛ ما خیلی کودکی خوبی داشتیم. اصلا دلم می‌سوزد برای بچه‌هایی که... اصلا پدر و مادر ما نمی‌فهمیدند که...

 

 خانواده شما را به سمت ادبیات سوق دادند؟

 

نه.

 

 می‌دانم که حمایت خانواده را نداشتید.

 

بله؛ پدر من خدا رحمتش کند، تنها کاری که می‌کرد، بعضی از شب‌ها پای کرسی می‌نشست و شروع می‌کرد مصیبت‌های حضرت امام حسین را با شعر خواندن و خودش گریه می‌کرد. بعد هیکل بزرگی هم داشت و وقتی گریه می‌کرد و هیکلش تکان می‌خورد، منِ بچه می‌گفتم این چیست در این کتاب که بابای قوی‌هیکل ما را این‌طوری تکان می‌دهد. تنها چیزی که داشتیم.

 

اما نمی‌دانم چه بود؛ مثلا یک دیوان حافظی در خانه‌ خاله‌ من بود که از این گراوُرشده‌های خطی‌نوشته بود. نمی‌داد که من این را به خانه‌مان ببرم. می‌گفت برای وقتی است که می‌خواهیم مهراندازان داشته باشیم (مهراندازان مراسمی بود که یک شعری می‌خواندند و یکی یک مهره‌ای را از کوزه آبی درمی‌آورد و می‌گفت این شعر درباره آن است و آن وقت آن صاحب مهره می‌فهمید که مثلا فالش چیست).

 

 سنت کجاست؟

 

همدان بود. می‌گفتند وقتی می‌خواهیم مهراندازان داشته باشیم یا شب یلدا، حافظ می‌خواهیم. کتاب را به من نمی‌داد. من می‌رفتم از مدرسه چهار تا از این شعرها را می‌نوشتم، چهار تا غزل می‌نوشتم و به خانه می‌آمدم. این‌طوری بود. من کتاب کرایه می‌کردم. کتاب نداشتیم که. کتاب کرایه هم این‌طوری نبود که بگویم هر کتابی دلم می‌خواست را کرایه می‌کردم. می‌رفتم کتاب‌فروشی، یک کتابی روی پیش‌خوانش پرت می‌کرد و می‌گفت این آمده، دیوان ابن یمین. من این‌جوری خواندم. تاریخ بیهقی را هم خواندم.

 

رمان‌های حسینقلی مستعان را هم این‌جوری خواندم. می‌خواهم بگویم محدود بودیم، اما تنها نبودیم و خوب بازی می‌کردیم. بارها و بارها در بازی همدیگر را زدیم و سر و کله‌مان هم شکست. این الان نشانه‌ گلوله‌ برفی است که در آن سنگ گذاشته بودند و پرت کردند به سمت سر من که شکست. همان که زده بود، آمده با من همدردی می‌کند که حالا چه کار کنیم که خون نیاید؟ برسانیمت خانه. آره؛ بهترین روزگار... ما خیلی خوب بازی کردیم.

 

 پس حمایت خانواده را نداشتید. این را به این خاطر دارم تأکید می‌کنم. من با اجازه‌ شما 30 و چند سال است که دانش‌آموز ادبیات هستم و جهان شاعری را تجربه کرده‌ام. تقریبا هیچ‌کسی شاعری را شغل نمی‌داند (هنوز هم) و انگار مثل بقیه‌ رشته‌های هنری کارِ دل است. و حالا شغلت چیست و از کجا پول درمی‌آوری؟ خدا را صد هزار مرتبه شکر که خبر دارم مصطفی رحماندوست از عرصه‌ ادبیات و شعر زندگی می‌کند. فکر نمی‌کنم بشود زیاد برشمرد شعرایی را که دفتر دارند، منشی دارند و ... .

 

... می‌خواهم ببینم چشمم می‌زنی؟

 

 نه آقا، نوش جانتان. مسئله معاش، اقتصاد، گذران زندگی و شعر در شرایطی که شما حمایت خانواده را هم نداشتید که بگویید خانواده گفت برو سراغ شعر و پس حالا حمایتم هم بکنید دیگر. نه؛ روی پای خودتان و درآمد، کتاب‌ها و ترجمه کتاب‌هایتان به زبان‌های مختلف، خودتان کار ترجمه می‌کنید. این گردش زندگی با شعر و اقتصاد و معاش از کانون شروع می‌شود؟ می‌خواهم بگویم... رینولد نیکلسون می‌گفت اگر اشتباه نکنم، شما یک ایرانی را پیدا نمی‌کنید که در زندگی‌اش شعر نگفته باشد. از کوچه پس‌کوچه‌ این سرزمین شاعر می‌جوشد و می‌قُلد. این مسیر چطوری تعریف می‌شود؟ نوجوانی بخواهد پا به عرصه‌ شعر بگذارد. یا خودش یا خانواده‌اش می‌گویند که آخر شعر که نان و آب نشد.

 

واقعا شعر نان و آب نمی‌شود، به‌خصوص در این روزگار؛ مگر اینکه آن‌قدر بدوی که به جایی برسی که نان و آب دنبال شعر شما بیاید. واقعا شعر نان و آب نمی‌شود. یکی از ویژگی‌های من این است که هر که از تازه‌کارها سراغم می‌آید، تحویلش می‌گیرم اما بعضی وقت‌ها شده در دفترم را باز کردم و گفتم بفرمایید. بیرونش کردم. آقا! با هزار امید آمده که من شعر گفتم، باشد، شعر کودک گفتم. باشد.

 

می‌گویم دخترم! پسرم! این شعر کودک نیست. نوجوان است آقا. گفتم عزیز دلم! این شعر نوجوان نیست. تو اصلا قافیه را بلد نیستی. می‌گوید من می‌خواهم سبک جدیدی به وجود بیاورم. گفتم بلند شو برو سبک جدید به وجود بیاور. وقتی به وجود آوردی، من را خبر کن. ببینید! بله، خانواده‌ من اصلا دنبال اینکه من کاری که در آن بنویسم، نبود. من اولین داستانم را با نام مستعار نوشتم به خاطر اینکه در همدان هفته‌نامه‌ای منتشر می‌شد که به نظرم «ندای اکباتان» بود.

 

آنجا با نام مستعار چاپ شد چون فکر می‌کردم پدرم اگر بفهمد من یک خط عاشقانه در 18سالگی نوشتم و یک داستان بلند دارم و چند شماره نوشتم، واویلا چه می‌خواهد بگوید. بعد که دانشجو شدم، باز با نام مستعار می‌نوشتم، چون فکر می‌کردم ساواک نباید بفهمد که من این شعرها را گفته‌ام. بعدا فهمیدیم که نه، هم آن لو رفته بود و هم این.

 

اما من خیلی می‌خواندم. دو سه بار گفتم؛ من نه خیلی هنرمندم، نه رانت دارم، نه باسوادم، نه ناشرم و نه با ناشرها شریکم اما خیلی زحمت می‌کشم؛ یعنی کمبودهای خودم را با زیاد خواندن، زیاد دیدن و زیاد فکر کردن جبران می‌کنم. الان به شما گفتم من دنبال بچه‌ها می‌دوم تا از آنها یاد بگیرم. آن آدم‌هایی که وارد کار می‌شوند باید حمایت شوند... تا یک چیزی بشوند به‌خصوص در شهرستان‌ها که می‌روی، می‌گویند که دولت از ما حمایت نمی‌کند! مگر کسی که دولت از او حمایت کند، می‌تواند نویسنده یا شاعر بشود؟

 

نه؛ این‌جوری نیست. هر جمعیتی، هر نیرو یا هر قدرتی که بخواهد یک نفر را بالا بیاورد، آن مشکل دارد. حتما یک جا زمین می‌خورد. اولا باید تکیه کنی به آن نیروهایی که خدا به تو داده و بعد در این مسیر هم سپاسگزاری این است که ژست برای بندگان خدا نگیری. اگر چیزی داری بهشان بدهی، مطمئن باش چیزی داشته باشند، به تو می‌دهند. یک بار یک بنده خدایی شاگرد من شده بود و داشت قصه‌هایش را برای من می‌خواند. بعد یک روز گفت که یک قصه‌ دیگر می‌خواهم بنویسم. گفتم خب،‌ یک خطی‌اش را بگو ببینم (حرفی که معمولا ما می‌گوییم). گفت اجازه بدهید نگویم، می‌ترسم لو برود. گفتم من نشستم و تو. یعنی تو فکر می‌کنی من قصه تو را بدزدم!؟

 

بلند شو برو گمشو! بعد عذرخواهی کرد و اینها. گفتم ببین! تو هیچی نمی‌شوی، خیالت راحت. تو باید ایده‌ات را بدهی بدزدند. یک پله بالاتر حرکت کنی، برو بالا. خیلی از دوستان وقتی می‌خواهند یک کاری کنند، حرفش را نمی‌زنند. من اعلام می‌کنم که آقا! من می‌خواهم یک کتابی دراین‌باره بنویسم. می‌توانی بدزد، برو بنویس ببینم. چون من یک قدم جلوتر از این، ایده‌ کتاب بعدی‌ام را هم اینجا دارم. 

 

می‌خواهم یک چیزی بگویم که جاهای دیگر نگفتم. آن‌قدر هم دنبال ژست‌ها... ژست هم نگویم (حالا شاید ژست هم نباشد)... آن‌قدر به منابع خارجی و فلان خارجی این‌طوری می‌گوید و فلان متفکر اروپایی مثلا درباره ادبیات کودکان این حرف را زده، فکر نکنید. یک بار یک بنده‌ خدایی که فوق‌لیسانس ادبیات کودکان را گرفته بود، آمد هی دراین‌باره با من حرف زد که آره، فلان متفکر این را گفته... گفتم ببین آقاجون! من دارم برای بچه‌ ابرقو می‌نویسم و تویسرکان و سیستان‌ و بلوچستان. ممکن است بچه‌ تهرانی هم کار من را نخواند.

 

این تئوری‌هایی که تو داری می‌گویی، برای کسانی است که 200 سال ادبیات کودکانشان از ما جلوتر بوده. من الان تیراژ کتاب‌هایم هزار‌تاست. این دیگر این حرف‌ها را ندارد. گفتم تیراژ کتاب‌هایم هزارتاست، یادم افتاد یک زمانی تیراژ کتاب‌هایم 50 هزار و 60 هزار بود. حالا به این روز افتادیم!

 

 موقعی که حمایت دولت و این حرف‌ها ... یک کسی را برجسته کنند و بزرگ کنند، با سر هم می‌آید پایین، چون بادکنکی بیت صائب، یکی از غزل‌هایش به ذهنم آمد که می‌گوید: «به یک دو جلوه زمین گیر گشت کاغذ باد / به هیچ جا نرسد هرکه می‌پرانندش».

 

به‌به. اینکه من می‌گویم 50 هزار تا بود، مال من نبود. هر کس که می‌نوشت این‌طوری بود. ببینید! بعد از انقلاب یک تشنگی برای خواندن بود.

 

 یعنی چه؟ الان سیراب شده‌اند؟

 

نه. الان پولش را ندارند. واقعا دارم می‌گویم پولش را ندارند. یک چیز برایتان بگویم؛ الان دیگر جوک است، الان دیگر وقتی یک نویسنده می‌خواهد کتابش چاپ شود حتما باید نقاشش را ببیند، حتما باید با نقاشش تعامل داشته باشد، با هم گفت‌وگو کنند تا حالا کار را بپسندد یا نپسندد. این‌جوری است. من مدیر مجله‌های رشد بودم. شعرهایم را جمع کردم که مجموعه شعر چاپ کنم. رفتم از داخل مجله‌های رشد نقاشی‌هایی را که نقاش‌های ما برای مطالب مختلف کشیده بودند، انتخاب کردم، بیرون آوردم و کنار شعرهایم چسباندم و شد کتاب. چرا؟ می‌خواستم پول تصویرگر ندهم، کتاب ارزان تمام شود و مردم بتوانند بخرند. تیراژ می‌شد 70 هزار چاپ اول، 50 هزار چاپ دوم...

 

 و چندین بار تجدید چاپ.

 

نمی‌گویم این کار را باید بکنیم. می‌خواهم بگویم فکر اینکه کتاب ارزان بشود و به دست مردم برسد، فکر قشنگی است. این مردم را دوست‌داشتن است. آن زمان کتاب و کاغذ ارزان بود. الان قیمت کاغذ به نسبت دو سال پیش اصلا به وجه بسیار خنده‌داری بالا رفته است.

 

 آقای رحماندوست! اساسا زمین‌خوردن چاپ را دخیل نمی‌دانید؟ به خاطر فضاهای اینترنت و ...؛ یعنی می‌گویید الان اگر کتاب فیزیکی‌اش ارزان‌تر باشد، هنوز آن تشنگی وجود دارد؟

 

من خیلی این‌ور و آن‌ور رفته‌ام. کشورهای زیادی را دیده‌ام. کنفرانس‌هایی دراین‌باره در سطح بین‌المللی تشکیل شده که آیا این سیستم‌های دیجیتال، کتاب را زمین می‌زند؟ واقعا به این نتیجه رسیده‌اند که زمین نمی‌زند. همین الان شما ماشین من را روشن کنید،‌ دارم در آن یک کتاب صوتی گوش می‌کنم ولی اینکه نمی‌شود کتاب‌خواندن. یک زمانی بحث بود که روزنامه‌ها دیجیتال شود در خارج از ایران، دکه‌های روزنامه‌فروشی به جای اینکه فیزیک روزنامه را بدهند، مثلا از این ریدرها هر کس داشته باشد، بزند و فیش بگیرد و آبونمان داشته باشد و... خیلی فکر قشنگی بود.

 

بعد پنج سال طول کشید تا مطالعه کنند چه می‌شود. پنج سال بعد ما همان کنفرانس را دوباره رفتیم، گفتند نمی‌شود. بله، روزنامه می‌تواند دیجیتال باشد، مردم پولش را هم می‌دهند. ولی روزنامه فیزیکی هم لازم است. الان کتابخانه‌های 24ساعته بزرگ در دنیا هست. کتابخانه‌هایی در دنیا هست که اصلا کتابدار ندارد. طرف می‌رود یک کتاب برمی‌دارد می‌برد می‌خواند و باز می‌آورد سر جایش می‌گذارد. کتاب یک چیز دیگر است.

 

 اینجا را اگر بخواهم جمع‌بندی کنم؛ پس هیچ آسانسوری برای پیشرفت نیست الّا دیدن، خواندن و اندیشیدن مداوم.

 

بگذارید دو چیز بگویم؛ یکی اینکه آن کتاب فیزیکی ممکن است تغییر شکل بدهد (چون می‌خواهم اینجا حرفی بزنم که چندی پیش می‌خواندم)، مثلا کتاب خردسالان بشود کتاب ‌بازی، یعنی درواقع کتاب و اسباب‌بازی با هم قاطی شود. اما خواندن سر جایش است. این از این.

 

اما آسانسور؛ باز من این حرف را همه جا می‌زنم... می‌گویم ببینید! پله‌پله، ذره‌ذره. تازه پله‌پله رفتن شما با پله‌پله رفتن من فرق دارد. شما ممکن است انرژی بالارفتن محکم‌تر و قوی‌تری داشته باشید که مثلا صد تا پله را در نیم ساعت بروید، من یک ساعت و نیم طول بکشد تا برسم.

 

ولی باید این صد تا صد تا را پله‌پله رفت. با آسانسور و هواپیما آدم به جلب دل مخاطب‌هایش نمی‌رسد. باید با مخاطب‌هایش مأنوس باشد. وقتی با مخاطب‌هایش مأنوس باشد، وقتی به مخاطب‌هایش فکر کند، مخاطب‌ها هم که خواه‌ناخواه به آن سیگنال‌هایی می‌دهند که آن سیگنال‌ها در آثارش می‌آید. این بده‌بستان متقابل می‌شود مقبولیت اثر. بعد من دارم می‌گویم بخوانید، مگر می‌شود یک نفر شاعر کودک باشد و حافظ و فردوسی و سعدی و حتی نظامی را نخوانده باشد.

 

 محال است.

 

مگر می‌شود کسی نویسنده ادبیات کودکان باشد و بیهقی نخوانده باشد. از بیهقی بگیرید تا سمک عیار تا حسین کرد شبستری. دارم اینها را مثال می‌زنم که شاید به ذهن هیچ‌کس نیاید. نمی‌گویم رمان‌های خارجی و آثار ترجمه‌شده را نخوانیم. باید آنها را هم بخوانیم ولی می‌خواهم بگویم وقتی من می‌خواهم فارسی بنویسم، باید اول ریشه‌ زبان فارسی در درون خودم پخته و درست و آماده باشد که ثمر و میوه بدهد.

 

 با سه نکته از حرف‌های اخیرتان کار دارم که به نظرم مهم است. به آن ماجرای ساواک و سابقه‌ زندان سیاسی قبل از انقلاب و اینها می‌پردازم. اما 1) بازی، به‌ویژه برای این گروه سنی و 2) نوشتن. به نظر من این دو تا در مدارس ما مُرده و آنها را کشته‌اند. گاهی هم ویدئویی از رقص بچه‌ها مثل همین اخیر (دانش‌آموزهای بابل) می‌آید که سریع با آن برخورد می‌کنند. ... با چه برخورد می‌کنید؟ 

 

شادی و بازی بچه‌ها.

 

 زنگ‌های تفریح اصلا بچه‌ها باید بزنند و برقصند.

 

بی‌تردید.

 

 پس با بازی و نوشتن. می‌خواهید با «بازی» و اهمیت آن شروع کنید. چون بچه باید بازی کند، هر چقدر هم بخواهیم به بچه آموزش بدهیم، باید با بازی آموزش بدهیم.

 

اصلا نباید ... باید را ول کنید. بازی ضروری است.

 

 باید را پس می‌گیرم.

 

«بازی» زندگی کودک است. جدی است. بازی برای بچه‌ها خیلی جدی است. اگر بچه‌ای برای خودش بند و بساطی چیده و یک دنیایی درست کرده و شما از کنارش رد شوید و بی‌توجه پا بزنید به مدادی که به جای خیابان گذاشته، جیغ و داد و گریه را می‌اندازد ... یعنی چه؟ یعنی آن خیابان جدی است. «بازی» زندگی جدی بچه‌هاست. بازی را نمی‌شود نادیده گرفت. بله؛ آموزش‌وپرورش ما متأسفانه بازی را جدی نمی‌گیرد.

 

 اصلا ضد آن است. چون بازی مأنوس با شادی است.

 

آهان. بازی رقابت دارد، شادی دارد، هیچانه دارد؛ یعنی بی‌معنی‌گری دارد. «آن مان نباران تو تو اسکاچی»... هیچ معنی‌ای ندارد اما بازی است. این بازی را هیچ کاری‌اش نمی‌شود کرد. نمی‌گویم با بازی جلو برویم، نمی‌توانیم کاری بکنیم، اگر می‌خواهیم با بچه‌ها حرف بزنیم باید زبان بازی را بلد باشیم.

 

 و نوشتن؛ همه‌اش شده تست و کنکور و فلان. برخی بچه‌ها دو خط نمی‌توانند بنویسند.

 

بلای درس به خاطر کنکور نمی‌دانم که چه زمانی می‌خواهد از سر ما بلند شود. چندی پیش به مدرسه‌ای رفته بودم که مدرسه نه غیرانتفاعی بود، نه غیردولتی بود و نه دولتی بود... اسمش را گذاشته‌اند مدرسه‌های خانگی. دعوتم کردند و من به‌خصوص خواستم به آنجا بروم و ببینم اینها چه کار می‌کنند که آموزش‌و‌پرورش نمی‌کند. دیدم که هنوز هم بازی ندارند...

 

بازی ندارند! هنوز هم تلاش می‌کنند مانند مدرسه‌هایی باشند که خیلی ژیگولی است و پول مفصلی می‌گیرند که بچه‌هایشان مثلا ساعت 9 بتوانند به مدرسه بروند و در آنجا حتما برای صبحانه‌شان همه‌چیز آماده باشد و... پرسیدم این بچه‌ها کجا بازی می‌کنند؟ گفتند می‌بینید که... ‌اینجا یک آپارتمان بزرگ است و جا برای بازی نیست. گفتم جمع کنید، بچه باید بازی کند. اگر بازی نکند اصلا زنده نیست.

 

آن‌وقت داشتند تلاش می‌کردند بچه‌هایشان از نظر رتبه‌ فلان و بهمان بالا بروند و زودتر تست را بزنند. نه؛ نوشتن نبود. یک جوک برایتان بگویم. موزه‌ای در همدان درست شده «موزه آموزش‌وپرورش». کارنامه‌ سه سال اول دبیرستان من را در آنجا زده‌اند به عنوان اینکه خب ببینید این آقای مشهور چه گندی زده بود. نمره‌ انشا و ادبیات من در آنجا خیلی دیدنی است. انشا مثلا گرفته بودم 13.5، فارسی 12.5. من از آن اول (بچه‌ها سوء‌استفاده نکنند ها) اصلا درس را در حد نمره‌ قبولی می‌خواندم. جالب اینجا بود؛ نامه عاشقانه می‌نوشتم دو زار می‌گرفتم.

 

مقبول می‌افتاد و کارآمد بود. انشا می‌نوشتم برای دوستانم یک قرون (یک ریال) می‌گرفتم. بعد بچه‌ها انشایشان را می‌دادند 20 می‌گرفتند. اما انشای خودم می‌شد 13.5. چون برای آنها اگر قرار بود فایده گاو را بنویسم، می‌نوشتم گاو مثلا موجود خیلی خوبی است، خدا این را آفریده، پشمش، پوستش و گوشتش این فایده‌ها را دارد و خیلی خوب است. به خودم که می‌رسیدم، می‌نوشتم نمی‌دانم گاو از من برتر است یا من برتر از گاوم. گاو این همه فایده دارد و من این فایده‌ها را ندارم. بعد معلم خوشش نمی‌آمد و به من می‌داد 12.5. اما «نوشتن» جدی بود.

 

 این خیلی خاطره‌ مهمی است.

 

نوشتن جدی بود. این را یک بار یک جای دیگری گفتم؛ من شعرهایم را در دفتر 40 برگی نوشتم و روی آن هم نوشتم «دیوان اشعار مصطفی رحماندوست». هر جا می‌رفتم، این دفتر زیر بغلم بود. معلمی داشتیم که خیلی ژیگول بود، یک مقدار درس می‌داد و بعد می‌گفت خب به کارهایتان برسید.

 

اهل بلیت بخت‌آزمایی آن روزگار بود و هی با این بلیت‌ها ور می‌رفت و شماره‌هایش را یادداشت می‌کرد. یادم نیست... مثلا سری درست می‌کرد و... خلاصه که با آنها‌ ور می‌رفت. یکی از بچه‌‌ها بلند شد و گفت: آقا! رحماندوست بیاید شعرهایش را بخواند؟ این آقا، معلم دیکته‌ ما بود (در دبیرستان)، دوره اول. بلیت‌هایش را کنار گذاشت و گفت رحماندوست! ببینم! مگه تو شاعری؟ گفتم بله آقا، شاعرم. گفت بیا ببینم. دیوان اشعار را بردم. همان‌طور که داشتم به طرف تخته‌سیاه می‌رفتم، دیوان اشعار من را گرفت. ورق زد و... در آن روزگار هم من خیلی فکر می‌کردم شعر نو چیست و داشتم شعر نو می‌گفتم و...

 

همین‌طورکه اینها را ورق زد، یک دفعه از پنجره پرت کرد بیرون، «این مزخرفات چیه؟». یک چیزی نوشتی و پاک کردی، شده شعر! برو بنشین. به ما هم می‌گفتند اگه می‌خواهید با معلم‌ها حرف بزنید به کفششان نگاه کنید و به چهره‌شان نگاه نکنید. بی‌احترامی است. من به معلمم گفتم چرا دفترم را پرت کردید بیرون؟ گفت: روبه‌روی من می‌ایستی؟ برو جلوی دفتر. برو جلوی دفتر یک چوب بخور. هر کس که جلوی دفتر می‌رفت، دیگر ناظم نمی‌پرسید که جریان چیست. به ترتیب همین‌طور که می‌آمد می‌زد. یکی سابقه‌اش بیشتر بود 10 تا می‌زد و یکی که‌ سابقه‌اش کمتر 5 تا می‌زد.

 

دستت را می‌گرفتی و می‌زد و می‌گفت برو سر کلاست. کسی هم که سر کلاس می‌آمد، دستانش را جوری به هم می‌مالید که مثلا ما خیلی کتک خوردیم. بعد می‌رفتند می‌نشستند. من همین‌طور مغرور ایستاده بودم و دلم می‌خواست دعوا کنم. معلم دیگری داشتیم که اسمش آقای مددی بود. رد شد و نگاه کرد و گفت رحماندوست! تو اینجا چه کار می‌کنی؟ او کسی بود که به من کتاب می‌داد تا بخوانم. با بقیه فرق داشت. گفت اینجا چه کار می‌کنی؟ من هم عصبانی گفتم: آقا! شعر گفتم. فهمید که یک ماجرایی بوده و سراغ ناظم رفت و گفت این را به من ببخشید.

 

ناظم هم گفت برو دیگر از این غلط‌ها نکن‌. نمی‌دانست چه غلطی کرده‌ام دیگر. او من را برد سر کلاس خودش. در راه من برایش گفتم که ماجرا این است، فهمید دفتر من روی برف‌ها افتاده. نگفت برو دفترت را بیاور، وقتی رفتیم کلاس، به مبصر کلاس گفت که برو دفتر رحماندوست را بیاور. آن روز من به دعوت ایشان چرت و پرت‌های خودم را سر کلاسش خواندم. بعد؛ ایشان دبیر علوم اجتماعی ما بود. آن آقا، معلم دیکته‌مان بود. 10، 15 دقیقه آخر را می‌گفت به کارهایتان برسید؛ این 10، 15 دقیقه آخر را می‌گفت یک چیزی بنویسیم، یک چیزی بخوانیم، من این قصه را خواندم، این‌طوری است.

 

 من عاشق این 15 دقیقه‌های آخری بودم که ادبیات نبود ولی می‌گفتند که خب هرکس چیزی نوشته، بخواند.

 

امروز نوه‌ من آمده بود و گفت (خیلی هم کتاب می‌خواند) من چه کار کنم که بتوانم مثل شما بنویسم؟ می‌نویسم، خوب از آب درنمی‌آید.

 

 چند سالشان است؟

 

۱۰ساله است. رفتم آوردم، گفتم من هفت سال هر روز می‌نوشتم. پنج‌تایش افتاده گیر ساواک و دیگر پس ندادند. دو تایش را پدرم فرستاده در روستایی که خانه‌مان را جست‌وجو می‌کنند، دست آنها نیفتد. این دو تا را دارم. نشستم بعضی‌هایش را برایش خواندم و با هم خندیدیم. گفت پس حالا یه دفتری به من می‌دهی که من هر روز بنویسم؟ رفتم دفتر خوشگلی را که داشتم به او دادم، گفتم هر روز بنویس. گفت اگر یک روز هیچی نداشتم بنویسم چه؟ گفتم بنویس امروز چیزی برای نوشتن ندارم. همین.

 

خب! من مطمئنم ... این خیلی هم کتاب خوانده، اما تا ننویسد چیزی درنمی‌آید و آموزش‌وپرورش ما برای نوشتن هیچ اهمیتی قائل نیست. مجله‌ای در ایران به نام «انشاء» منتشر شد که آن هم خصوصی بود. دبیر علاقه‌مندی که می‌دانست بچه‌ها باید بنویسند،«نوشتن جدی نیست» را درآورد. نمی‌دانم چند شماره درآورد و تعطیل شد. الان دبیرهایش هم نمی‌توانند چیزی بنویسند. نوشتن یعنی چه؟ یعنی آنچه درون تو هست به روی کاغذ بیاوری که بتوانی بالاخره بعد هم انتقال بدهی.

 

 لباسِ واژه به اندیشه پوشاندن.

 

این اتفاق نمی‌افتد. خیلی بد است. حیف است. مقدار زیادی از آن هم تقصیر پدر و مادرهاست که هی می‌خواهند بچه‌هایشان را برای کنکور آماده کنند. بابا! به خدا در این کنکور چیزی نیست. الان در روزگاری هستیم که همه به دانشگاه می‌روند. دیگر مسئله ندارد. بگذارید بچه‌هایتان عشق کنند، زندگی کنند، بازی کنند، از دوستی لذت ببرند، ورزش کنند، کتاب بخوانند و بنویسند.

 

 و ببینند.

 

خب آره، ببینند.

 

 من اثر دیدن را (مستند، فیلم، سریال و سخنرانی) در زندگی‌ام کمتر از خواندن ندیدم. بسیار اثربخش است.

 

آخر دیدنی که شما می‌گویید با دیدنی که بچه‌ها می‌بینند فرق دارد. الان ما بچه‌هایمان را باید در دیدن فیلم‌ها، سینماها و بازی‌ها محدود کنیم به خاطر اینکه جاذبه‌ها خیلی زیاد است. الان باید بگویید آقاجان! نیم ساعت بازی کن، نیم ساعت فیلم ببین و بعد بیا با هم کتاب بخونیم؛ اگر می‌خواهیم بچه‌های‌مان یک چیزی بشوند و اگر نمی‌خواهیم ولشان کنیم بروند دنبال کار و زندگی خودشان و ما هم بنشینیم جدولمان را حل کنیم یا در تلفن خودمان بازی‌مان را بکنیم.

 

 قبل از انقلاب آقای شریعتی را در زندان دیدید. با آقای بهشتی هم اول انقلاب برای نجات کانون خیلی تلاش کردید که کانون از بین نرود. اما اصلا برای چه شما را گرفتند؟

 

هیچی. الکی. آن‌قدر هم زندان نبودم، خیلی جزئی و مختصر بود.

 

 چه کار کرده بودید؟ البته به زعم آنها ...

 

ما کتابخانه‌ای درست کرده بودیم و اسمش را «کتابخانه دانشجویی» گذاشته بودیم. آن موقع می‌شد از این کارها کرد. بعد این کتابخانه دانشجویی که ما درست کرده بودیم به خیال خودمان یک عده را جلو انداخته بودیم، کتاب بدهند و کتاب بگیرند. ما یک پیوندی با دانشکده‌های دیگر داشتیم. کتابخانه‌های اسلامی راه می‌انداختند و ما هم کتاب دکتر شریعتی و آقای مطهری را می‌بردیم و آنجا می‌گذاشتیم ولی خودمان پشت صحنه بودیم. یک روز هم آمدند ما را گرفتند. بعد فهمیدیم که همان‌هایی که آنجا کار می‌کردند، بعضی‌هایشان خبرچین‌ بودند. من هیچ کاری نکرده بودم. جرم من فقط این بود که کمک کرده بودم کتابخانه درست شود. چیز مهمی نبود.

 

 یعنی واقعا عنوان اتهامی‌تان تأسیس کتابخانه بود؟ یعنی تفهیم اتهام نشدید؟

 

چرا. می‌نوشتند شما به جرم اقدام علیه امنیت مملکت و...

 

 تشویش اذهان عمومی ...

 

نه. آن موقع اینها نبود. ولی خب به دادگاه و محکومیت و اینها نرسید.

 

 خب! آقای مطهری می‌گویند برو فیلم محلل را ببین و بیا برایم تعریف کن؟

 

فکر کنم یکی از نقدهای فیلم خیلی خوبی که نوشته شده و منصفانه است، نقدی است که ایشان بر «محلل» نوشت. دلشان می‌خواست این فیلم را ببینم و نقدش کنم، چون فیلم آن موقع خیلی گل کرده بود و خیلی هم ضد دین بود. مسخره می‌کرد. به دو سه تا از شاگردهایشان گفته بودند که من می‌خواهم این را ببینم. پیشنهادهایی که ما جوان‌ها می‌کردیم، مثلا می‌گفتیم آقا! ریشت را کوتاه کن، یک کلاه شاپو سرت بذار، کت و شلوار بپوش. چون به‌غیر از سینما که نمی‌شود جای دیگر ببینید.

 

ویدئو و این حرف‌ها که نبود. ایشان گفتند که نه، نمی‌خواهم حتی یک نفر هم بفهمد که من لباسم را عوض کرده‌ام و... آخرش قرار شد چند نفر بروند فیلم را ببینند و جدا جدا برایشان تعریف کنند. ما هم یکی‌شان بودیم. رفتیم فیلم را دیدیدم و آمدیم برایشان تعریف کردیم. من تا بعد از انقلاب نمی‌دانستم که ایشان برای این فیلم نقد نوشته. بعد در دانشکده سینما تئاتر که یک زمانی درس می‌دادم، دیدم که یکی از نقدهایی که مورد توجه است، نقد ایشان است و تازه رفتم آن را خواندم.

 

 از ملاقات‌تان با آقای شریعتی در زندان بگویید؟

 

من با شریعتی در حسینیه ارشاد خیلی نزدیک بودم. از آقای مطهری که گفتید، اول یک چیزی بگویم که به درد مردم امروز می‌خورد، بعد بروم سراغ شریعتی. آقای مطهری دانشکده الهیات درس می‌داد و من در دانشکده ادبیات بودم. گاهی من از دانشکده ادبیات می‌رفتم سر کلاس ایشان ،چون فلسفه درس می‌دادند. یک بار خودشیرینی کردم؛ نوار حرف‌هایشان را گرفتم، پیاده کردم و ویرایش کردم دادم بهشان.

 

خوش‌شان آمد. یک نوار دیگر دادند که من ببرم پیاده کنم. پشت‌ گوش انداختم. 10، 15 روز که طول کشید گفتند آن نوار چه شد؟ گفتم آقا من دانشجو هستم و کار می‌کنم و باید خرجم را دربیاورم و فلان و بهمان و کلی صحبت کردم. ایشان گوش کردند و گفتند خب باشد؛ هر وقت وقت کردی آن را پیاده کن، اما از فردا صبح که بیدار شدی یک کاغذ سفید بگذار جلوی رویت و می‌نویسی بیدار شدن از خواب ساعت فلان. (چون داشتیم می‌گفتیم که چگونه مردم موفق شوند، این را می‌گویم). ساعت فلان از خواب بیدار شدم. ساعت فلان، فلان کار را انجام دادم.

 

ساعت فلان، فلان کار... یک هفته جمع کن و برای من بیاور تا ببینم چگونه وقتت را می‌گذرانی. فردا صبح کاغذ برداشتم و نوشتم بیدارشدن از خواب ساعت 6. صبحانه ساعت 9. رستوران کوی دانشگاه؛ اولین کلاس، ساعت 11 دانشگاه؛ همان‌جا من فهمیدم که چه بلایی بر سر خودم آوردم. از فاصله 6 صبح تا 11،  پنج ساعت می‌شود که یعنی من فقط یک صبحانه خوردم؟ وقت همین‌طور می‌پرد. من بلافاصله شب نشستم و نوار را پیاده کردم، پاک‌نویس کردم و درست کردم و دو روز بعد به ایشان دادم. ایشان نگفت آن کاغذت را ننوشتی، یعنی درسش را داده بود و می‌دانست. گفت آقای احمد آرام زبان فرانسه را در صف اتوبوس یاد گرفته است.

 

 احمد آرام خواننده؟

 

نه، احمد آرام مترجم بسیار پرقدرتی بود. از چند زبان ترجمه می‌کرد؛ خدا رحمت‌شان کند. آن زمان برای ما بسیار مشهور بود.

 

 فرانسه را در صف اتوبوس یاد گرفته بود؟

 

بله. ما رفتیم گشتیم و احمد آرام را پیدا کردیم. البته معلمان طوری بودند که یک حرفی می‌زدند، پدر آدم را درمی‌آوردند. درست است که ما هم آمادگی برای گیرندگی داشتیم، اما خود معلم هم چون عامل بود تأثیر می‌کرد. حالا چرا الان حرف‌ من تأثیر نمی‌کند، شاید چون خودم پشت گوش می‌اندازم.

 

خلاصه رفتم آقای احمد آرام را پیدا کردم. گفتم آقای مطهری می‌گفتند که شما زبان فرانسه را در صف اتوبوس یاد گرفتید. ایشان نگفت نه؛ گفت آره دیگر، وقتی راه می‌روی که دیگر نمی‌توانی کتاب را در دستت بگیری، تکان می‌خورد. در اتوبوس هم که تکان می‌خورد. تنها جایی که ثابت است در صف اتوبوس است. من هم یک خودآموز فرانسه دارم، در صف اتوبوس آنها را سعی می‌کنم بخوانم. ما یک تئاتری در دوره دانشجویی قرار بود بازی کنیم، آخرش هم اتفاقاتی افتاد که نتوانستم در آن تئاتر کار کنم. تئاتر کارگری بود، ما هم که همه گیس‌های بلند و شلوارهای جین و لباس پسر و دختر هم که فرقی نمی‌کرد، یکی می‌خواست زن کارگر شود و دیگری کارگر؛ مثلا چند تا. اولین نمایش‌نامه را دادند خواندیم و در صحنه‌ای شروع کردیم به جواب دادن؛

 

یک دفعه آن آقایی که کارگردان بود گفت اینکه خیلی مزخرف است. کدام کارگری این‌طور حرف می‌زند؟ سوسول‌بازی‌ها چیست؟ بروید موهای‌تان را بزنید، لباس‌هایتان را عوض کنید، بروید شوش در قهوه‌خانه‌هایی که کارگرها می‌نشینند بنشینید و دیالوگ را یاد بگیرید. ما 5، 6 نفری با هم این کار را کردیم و رفتیم شوش، تمام از دور و اطراف ما رفتند این طرف و آن طرف؛ هیچ‌کس نیامد با ما صحبت کند.

 

ما آمدیم گفتیم این‌طور شد؛ گفت آخر قیافه شما نحس است؛ زود می‌فهمند که شما از آنها نیستید. این درس زندگی است، فقط تئاتر نیست، نمی‌شود آدم یک گروه روشنفکر خاص سوسول فلان باشد، بعد مردم حرفش را بگیرند و قبول کنند و به دل‌شان بنشیند. عرض می‌کردم که وقتی من رفتم آن کاغذ را دادم، بعد از آن دیگر نمی‌توانستم حساب وقتم را نکنم. الان هم که به این سن و سال رسیدم، باز بعضی‌وقت‌ها می‌گویم می‌خوابم که انرژی بگیرم که بیدار شوم کتاب بخوانم یا مثلا این بازی را می‌کنم، نیم ساعت هم بیشتر بازی نمی‌کنم برای اینکه بفهمم تو چطور بازی می‌کنی یا خودم تمدد اعصاب بگیرم تا بتوانم کار کنم؛

 

وقت مهم بود. این وقت مهم را چه کسی به من داد؟ کسی که وقت برای خودش مهم بود. من را راهنمایی کرد با کسی صحبت کنم که وقت برایش مهم بود. الان هرچه من صحبت کنم نمی‌شود؛ باید خود آدم به این نقطه برسد. من واقعا هم پنج، شش سال است که دانشگاه درس نمی‌دهم. خیلی جدی دیدم پولی که می‌دهند به درد نمی‌خورد. آدم باید یک عشقی داشته باشد و کسی سر کلاسش باشد که بدانی به خاطر تو می‌آید. نبود.

 

 و این درد کمی نیست ‌ها.

 

نمره ۲۰ می‌گرفتند ها. هر چیزی شما می‌گفتید یادداشت می‌کردند و نمره ۲۰ می‌گرفتند. اما آنکه باید دربیاید درنمی‌آمد. یک جک‌واره برای‌تان بگویم. سال چهارم دبیرستان یعنی دوره دوم دبیرستان سال اول ما ادبیات می‌خواندیم. یک درسی داشتیم به نام بدیع و عروض و قافیه، اسمش هم ترسناک بود. بعدها اسمش را گذاشتند آرایه‌های ادبی، اسم قشنگی رویش گذاشتند.

 

 الان می‌شود پایه دهم.

 

بله. بعد درس می‌خواست تشبیه، تلمیح و ایهام را یاد بدهد، تعریف می‌کرد ایهام این است، تلمیح این است و تشبیه این است. مثال‌ها همه مزخرف بود. «آهوی کوهی در دشت چگونه دوذا؟ او ندارد یار- بی‌یار چگونه بوذا؟»؛ «غرابا مزن بیشتر زین نعیقا» از این مثال‌ها خیلی بدم می‌آمد. به خیال خودم که همیشه به نمره قبولی قانع بودم، گفتم متن‌های درسی را می‌خوانم، شعرها را می‌خوانم و مثال‌ها را نمی‌خوانم.

 

متن را می‌نویسم، مثال را ننویسم نصف نمره را که می‌گیرم. وقتی رفتیم سر جلسه امتحان ثلث اول نشستیم مثلا گفت «موشهر» را بنویسید، من آنچه بلد بودم را و درست بود نوشتم. بعد فکر کردم می‌شود یک مثال‌هایی هم خودم برایش درست کنم، شعر گفتم. بعد دیدم اگر بنویسم شعر خودم است که خیلی بد است، ننویسم هم خیلی بد است. نوشتم مثلا مولانا محمد احمد اسفراینی. دبیری داشتم اگر هست خدایا به سلامت دارش و اگر نیست خدا رحمت‌شان کند؛ آقای  غروی ‌نامی بود. از آنها بود که به نوشتن اهمیت می‌داد. آمد و نمره همه را خواند و برای من را نخواند. من گفتم آقا نمره ما؟ گفت رحماندوست؟ گفتم بله. گفت بیا. تو ۲۰ هستی اما بیا؛ این شعر را چه کسی گفته؟

 

 یک اسفراینی از کجا آوردی؟

 

آدم باسوادی بود. من هم از رو نرفتم و گفتم استاد یک کتاب و دیوان دارد به این کلفتی.

 

 مثلا قرن چهار یا شش هم بوده.

 

بله. ببینید معلم چقدر مهم است. نگفت غلط کردی و بیار و این حرف‌ها. گفت به پدر و مادرت بگو روز سه‌شنبه آینده دیر به خانه می‌روی، من با تو کار دارم. سه‌شنبه آینده من را سوار فولکس قراضه کرد و برد به آرامگاه بوعلی همدان یک انجمن شعری بود که پیرمردها جمع می‌شدند و شعر می‌خواندند. من را برد آنجا و گفت این شاعر است، پررو هم هست. پنج، شش جلسه هم بیشتر آنجا نرفتم؛ چون من می‌خواستم شعر نو بگویم، آنها خیلی شعر سنتی و کلاسیک می‌گفتند. ببینید این معلم بود. به تمام ابعاد وجودی شاگرد خودش احترام می‌گذاشت.

 

ظاهرش خیلی جوک است که من بروم شعر بگویم اما آن مهم است که وقتی می‌فهمد، بعضی وقت‌ها من یک شعرهایی سرکلاس می‌خواندم که الان می‌خوانم می‌بینم مزخرف بود. این معلم ما عرقش را پاک می‌کرد. می‌خواست راهنمایی کند. یک طور دیگر می‌گفت. حالا می‌فهمم چقدر تحمل کردند. الان دیگر نداریم یا من خبر ندارم؟

 

 نمی‌توانم بگویم نداریم به خاطر اینکه من معلم‌های با عشق کم ندیده‌ام، خصوصا سر یک برنامه‌ای بودم که البته بعدا از آن برنامه جدا شدیم. معلم‌های خلاق در تدریس می‌آمدند و پذیرفته می‌شدند. برای همین چون احترام معلم هم واجب است نمی‌توانم بگویم مطلقا نداریم؛ کم نیستند. اما چرا دیدارتان با علی شریعتی در زندان را نگفتید؟

 

با آقای علی شریعتی ما در حسینیه ارشاد آشنا شده بودیم و شاگردی می‌کردیم و کیف می‌کردیم که با هزار بدبختی خودمان را از کوی دانشگاه به حسینیه ارشاد برسانیم و پای درس ایشان باشیم. دیگر اوضاع به هم خورد و خبر نداشتیم و در همان مدتی که آنجا بودم، بعد از اینکه انفرادی‌ام تمام شد من را بردند داخل بند، دو، سه نفر با هم وارد بند شدیم. الان هم آن دو، سه نفر را می‌دانم چه کسانی هستند اما نمی‌خواهم اسم بیاورم.

 

گفتند شما که تازه آمدید ما سیگارهای‌مان را جمع می‌کنیم می‌دهیم برای دکتر؛ دکتر خیلی سیگار می‌کشید. سر سخنرانی‌اش هم یک پاکت سیگار تمام می‌کرد. ما فهمیدیم، ولی خیلی هم خوشحال شدیم و سیگارها را به یک نفر می‌دادیم می‌گذاشت یک جایی و بعد خبر می‌دادند ما آنجا سیگار گذاشتیم و طی کشیدن در بند کار دکتر شریعتی بود و خیلی امکانات و افتخار آن زمان بود چون ما اصلا تکان نمی‌خوردیم. طی کشیدن یک کار بدنی و مهم بود که امتیاز ویژه‌ای بود که می‌دادند. اینکه طی می‌کشید یک امکانی بود که بقیه هم خوشحال بودند که کسی این امکان را به دست آورده است.

 

 با آیت‌الله بهشتی اوایل انقلاب خیلی تلاش کردید که کانون نمیرد و بسته نشود.

 

نه، تلاشی نکردیم. من کانون را هم نمی‌شناختم؛ خیلی دورادور کتاب‌هایش را دیده بودم و از نظر ما یک جایگاه خیلی ژیگولی بورژوازی بود؛ اصطلاح آن زمان را به کار می‌برم. اما شنیدم که در همان روزگاری که من کتابخانه مجلس کارمند بخش کتاب‌های خطی بودم و کتاب‌شناسی می‌کردم، آقای دکتر بهشتی هم می‌دانستند و گاهی هم چیزی بود می‌گفتند که انجام دهم، شورای انقلاب گویا تصویب کرده بود که تمام مؤسسات زیر نظر فرح از بین برود.

 

من رفته بودم آقای بهشتی را ببینم که ایشان به من گفته بودند دو، سه بچه پیدا کن بروید از نسخه‌های خطی کتابخانه مجلس محافظت کنید، چون حتما به آنجا حمله می‌کنند. این پیش‌بینی خیلی عالی بود، چون خود مجلس را در زمان انقلاب غارت کردند و هیچ‌چیز از آن نماند. اما کتابخانه مجلس با درایت ایشان کاملا سالم ماند. گفتیم ما چه کار کنیم؟‌ ما که هیچ‌چیزی بلد نیستیم. دو اسلحه M1 به ما دادند و گفتند اگر حمله کردند، فقط شما هوایی شلیک کنید که اینها بترسند و بروند. من هم دو سه نفر از بچه‌‌محل‌هایم را با خودم بردم.

 

روزها می‌رفتیم کار می‌کردیم و من آن زمان تازه به یک برنامه کودک تلویزیون رفته بودم، شب‌ها هم گاهی آنجا می‌آمدیم که حمله‌ هم کردند و این پیش‌بینی خیلی درست بود. حالا من رفتم بگویم آقا بگذارید من بروم تلویزیون و آنجا بچه‌ها هستند. بعد هم کمیته‌ها را تشکیل دادند و فرستادند آنجا. گفتند چنین چیزی شنیدم، گفتم بله. گفتند ولی ما تنها کشوری که در منطقه هستیم که 186 کتابخانه برای بچه‌ها دارد. آن زمان هم من به صورت جدی برای بچه‌ها کار نمی‌کردم، اما معلوم بود که من مریض کودکانم که آن زمان به این فکر افتاده بودم.

 

گفتم می‌شود حفظش کرد. آن زمان هم تمام شاهنشاهی‌ها چپی شده بودند. در کانون اعتصابات بود و بعدا توده‌ای‌ها اعتصاب می‌کردند. ایشان گفت بله می‌شود مدیریتش را کنترل کرد و خلاصه صحبت می‌کنیم. آقای مطهری با دیگر اعضای شورای انقلاب صحبت کردند و کانون مستثنا شد و یک هیئت‌مدیره برایش درست کردند. مثلا دکتر خرازی عضو آن هیئت‌مدیره شد. آقای دکتر عبدالکریم سروش و آقای دکتر شریعتمداری هم بودند. آقای حسینی که مدرسه علوی را اداره می‌کرد، آقای دکتر صدیق، مرحوم گلزاده غفوری بود، من هم بودم.

 

 بعدها فعالیت‌‌تان در کانون خیلی جدی‌تر و پربارتر شد.

 

بله من تا سال 60 در تلویزیون برنامه کودک را با دوستان اداره می‌کردیم. بعد به این فکر افتادم که حالا ما باید برویم و کلی زحمت بکشیم، فیلم پیدا کنیم و شب و روز بمانیم آنجا تا روزی نیم‌ساعت برنامه پخش شود؛ من می‌خواهم بنویسم. آمدم در کانون و گفتم یکی از جاهای کانون را اداره می‌کنم. قرار شد مرکز نشریاتش را برعهده بگیرم و پیشنهاد شد ما یک نشریه برای بچه‌ها راه بیندازیم. کانون برای بچه‌ها نشریه نداشت و خیلی استقبال شد. هم‌زمان آموزش‌وپرورش هم تصمیم گرفت مجله‌های پیک قدیمی را دوباره زنده کند.

 

خدا رحمت کند محمود حکیمی، دو یا سه شماره بعد از انقلاب را درآورده بود اما به قول خودش به زمین زده بودندش. دلایلش را مفصل می‌گفت. گفتند خب بیایید آن را اداره کنیم. آنجا کسی را نمی‌شناختم، گفتم پس آن نشریه را با کانون مشترک شویم. کانون را آنجا دربیاوریم. چون کانون یک نهاد مستقل بود؛ الان کانون گند زده و زیر نظر آموزش‌وپرورش آمده است. آن زمان هیئت‌مدیره داشت و مستقل بود.

 

قرار شد مجله‌ای به‌صورت اشتراکی بین کانون و آموزش‌وپرورش دربیاوریم. من رفتم بررسی کردم و دیدم اینها چندین مجله برای بچه‌ها داشتند، یکی نبوده است. عزمم را جزم کردم که با کمک کانون این را دربیاورم و شروع کردم به اسم پیدا کردن برای مجله که آن هم ماجراهایی دارد ولی اسمش شد رشد و شماره‌های اول و دوم را هم با همکاری کانون پرورش فکری نوشتم و عملا کانون را رها کردم. به خاطر اینکه می‌خواستم مجله‌های رشد را دربیاورم. ۱۰سال من مدیر مجله بودم. در کانون هم تا مدتی به عنوان هیئت‌مدیره حضور داشتم و بعد هم مشاوره می‌دادم و کم‌کم کارم در آنجا کم شد.

 

 الان دیگر کاملا کانون را منفعلانه می‌دانید؟ به نسبت اثرگذاری کانون و تولیداتش؟

 

من هیچ‌زمانی در کانون کارمند دائم نبودم. کانون نباید زیر نظر یک وزارتخانه می‌رفت. آن اساسنامه‌ای که داشت مستقل بود. مثلا وزیر آموزش‌وپرورش، وزیر علوم، رئیس صداوسیما جزء هیئت امنا بودند و خیلی بالا گرفته شد و عملا زیر نظر ریاست‌جمهوری بود. حالا حدود ۸۸ یا ۸۴ بود که آمدند طرحی چیدند که کانون را تحت پوشش آموزش‌وپرورش بردند. خود آموزش‌وپرورش از کارهای خودش درمانده است. بعد هم آموزش‌وپرورش باید آموزش بدهد. پرورش که اصلا پیدا نمی‌شود.

 

 من می‌گویم پرورش بسیار مقدم و ارجح است بر آموزش.

 

بله، ولی آموزش‌وپرورش ما پرورش ندارد و همه آموزش است.

 

 کاش آموزشش هم به درد می‌خورد.

 

آن حالا یک بحث دیگر است.

 

 عبوس، غمناک، خشن. منظورم بی‌لطف و ‌شیرین‌نبودن برای بچه‌هاست.

 

اگر به بچه‌ها و آینده مملکت فکر کنند، کانون پرورش فکری محیط بسیار مناسبی برای پرورش است. در این دوره‌هایی هم که گرفته، آن دوره‌ای که مدیرش آدم به دردبخوری بوده، مثلا آقای زرین بود که خودش معلم بوده و می‌فهمیده است. آقای چینی‌فروشان نیز همین‌طور. کانون در دوره اینها رشد کرده است. بعد که آدم‌های سیاسی را سر کار گذاشتند، افول کرده و الان به قول فرنگی‌ها سوسو است. اما خیلی دلم می‌خواهد این اتفاق بیفتد که کانون از زیر پوشش آموزش‌وپرورش بیرون بیاید که تا وزیر عوض می‌شود، می‌گویند الان مدیرعامل این هم عوض می‌شود، و آدم‌های کاری به‌دردبخور سر کار بگذارند که خارج از حیطه آموزش، یک نقطه‌ای باشد برای پرورش.

 

 من هم آرزو می‌کنم برگردد به زمانی که کیارستمی‌ها و بیضایی‌ها آنجا کار می‌کردند. قبل از اینکه از شما بخواهم برای مخاطبان «شرق» آخرین سروده منتشرنشده‌تان را بخوانید، با یک بخشی از حرف‌هایتان کار دارم، اگر کوتاه جواب دهید ممنون هستم. به نظرم شیرینی و لطف عشق در دقایق پیش‌رو جاری شود. گفتید برای دیگران نامه عاشقانه می‌نوشتید؟ کسی را به کسی رساندید؟ چه نوشتید؟

آن هم خودش داستانی داشت. عاشقانه به معنای امروز نبود؛ بگذارید برایتان بگویم. یک دختر و پسری از کوچه رد می‌شدند، هرکدام می‌رفتند مدرسه خودشان؛ سه، چهار روز که رد می‌شدند، شروع کردند برای هم نامه ‌نوشتند. یک کتاب‌هایی بود آن روزگار، کتاب نامه‌های عاشقانه بود.

 

مثلا از روی نامه ۴۵ می‌نوشتند تا می‌کردند و پست هم که نمی‌توانستند بکنند، می‌گذاشتند در درز دیوار فلان. با هزار بدبختی می‌گفت این نامه در درز دیوار فلان است و او هم می‌خواند و جوابش را همان‌جا می‌گذاشت. یک عده فضول پیدا می‌شدند و این نامه‌ها را پیدا می‌کردند و می‌آوردند در مدرسه و مسخره می‌کردند. اما این کتاب نامه‌های عاشقانه جک شده بود؛ چون می‌گفتم نامه را ننویس، فقط بنویس صفحه ۴۷ کتاب یک نامه است.

 

 شما می‌گفتید دست به تولید بزند؟

 

بله، دوره نوجوانی هم بود و هرکسی فکر می‌کرد آخ دیگر لیلی شده و مجنون شده و می‌آمدند سراغ من و چند جمله می‌نوشتم.

 

 «شب‌ها با یاد نگاهت به ماه خیره می‌شوم».

 

الان یادم نیست دیگر؛ لو نمی‌دهم.

 

 با این نامه‌های عاشقانه کسی را به کسی رساندید؟

نه، اصلا آن زمان کسی به کسی نمی‌رسید.

 

 چرا دیگر آن زمان زمان رسیدن بود. الان که فقط...

 

۱۵، ۱۶سالگی سن رسیدن نبود. تازه پیدا می‌کردند و پدر و مادرها می‌فهمیدند کتک می‌زدند، دعوای‌شان می‌کردند و نمی‌گذاشتند مدرسه بروند. آن هم یک بازی بود.

 

 بسیار خب. آخرین سروده مصطفی رحماندوست اگر برای کودکان باشد که چه بهتر، منتشر‌نشده، برای مخاطبان «شرق»!

 

اولا من هرگز برای بزرگ‌ترها شعر نمی‌گویم و همه‌اش برای کودکان کار می‌کنم. بعضی وقت‌ها کارهای خیلی مهمی هم از نظر اطرافیانم پیشنهاد می‌شده که من مسئولیتی بگیرم اما خنده‌ام می‌گرفت و می‌گفتم من می‌خواهم برای بچه‌ها کار کنم. آنجا که ربطی به بچه‌ها ندارد و نمی‌رفتم. خدا را شکر که تا این پله‌های آخر عمر وفادار به کار برای بچه‌ها بودیم. اما الان آخرین شعرم را حفظ نیستم که بخواهم بخوانم. اصلا من بد حافظه هستم.

 

 در تلفن‌همراه‌تان ندارید؟ آن را که حفظ هستید، بخوانید. می‌خواهم از منتشرنشده‌ها باشد.

 

از عیب‌های بزرگ من است که شعرهایم را حفظ نیستم؛ آن چیزی را هم که بلد بودم و حفظ هستم اخیرا کار کردم. دو، سه ترانه دارم اما متأسفانه حفظ نیستم.

 

 چطور می‌شود ما الان آن را بشنویم؟ یکی از این دو، سه تا را. بدون شعر نمی‌توانیم. خیلی حیف است. درهرحال من نمی‌توانم بگذرم از اینکه آقای رحماندوست برای ما شعر نخواند. چون صد دانه یاقوت خیلی شنیده شده و معروف است اما شما کارهای دیگری دارید که به این اندازه معروف نیست. صحبت از عشق و عاشقی هم هست و بچه‌ها از پشت‌صحنه کمک کردند از طریق اینترنت و تلفن همراه، بشنویم از شما. شعرِ «گل‌پسرم رو قربون...».

 

من برای‌تان می‌گویم. آن شعری که دوستان از پشت‌صحنه کمک کردند به من رسید، بی‌خود در صفحات مجازی نیامده است. من یک کتابی دارم به نام ترانه‌های نوازش که کانون چاپ کرده است. مثلا اینجا گفتم گل‌پسرم را قربون، صفحه بعد یکی برای دختر گفتم. بعضی‌هایش دختر و پسر را در پرانتز گذاشتم که هم برای پسر خوانده می‌شود و هم دختر. خودم رعایت کردم که هم دخترها مورد توجه قرار بگیرند و هم پسرها.

 

 به شما گفته بودند جنسیت‌زده شعر می‌گویید؟

 

بله، بنده‌خدایی که نمی‌دانم هرکجایی که هست سالم باشد؛ نوشته بود رحماندوست شعری گفته که در آن شعر هم گفته دخترها را استثمار کنید. خب، فمینیسم هم که کار خودش را می‌کند و نشستند و علیه من گفتند تا اینکه یک بنده‌خدایی گفت من او را می‌شناسم. او سه دختر دارد و در خانه‌اش رفت و آمد دارم. اصلا اهل این حرف‌ها نیست. هی به من گفتند جواب بده. گفتم شما نمی‌دانید در این ۴۰، ۵۰ سال چقدر علیه من گفتند؛

 

یک جا جواب ندادم. از حرف‌های سیاسی، مذهبی و اجتماعی محکم علیه من گفتند و من گفتم «گر نگهدار من آن است که من می‌دانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد» این حرف‌ها اگر درست است بگذارید تأثیرش را در جامعه بگذارد. اگر درست نیست خودش درستش می‌کند. و واقعا درست شده است. حالا این شعری که ایشان برای من پیدا کردند اصلا به این دلیل آمده که هفت، هشت سال پیش می‌گفتند این شعر را درباره پسرها گفته، من سعی کردم یک نگاه سنتی که بچه‌ها را پرت می‌کردند بالا می‌گفتند قربونش برم چه نازه را زنده نگه دارم. یادم است زمانی که دانشجو بودم یک جایی دیدم بچه را می‌اندازد بالا و می‌گوید زن‌ استوار، زن استوار، دخترش را پرت می‌کرد بالا. فهمیدم استوار آنجا خیلی مهم است. می‌خواهند حتما دخترشان زن استوار شود. حالا با آن نگاه من یک شعری گفتم که اصلا مادربزرگ مادر برای بچه‌ها بخواند و البته صفحه بعد از آن هم ۲۳، ۲۴ سال پیش آن شعر را گفتم؛ سال‌ها من عضو شورای شعر و موسیقی رادیو و تلویزیون بودم؛

 

خیلی تلاش کردم برای بچه‌های ایرانی با موسیقی ایرانی ترانه بسازم. آهنگ‌سازها زیر بار نمی‌رفتند و می‌گفتند موسیقی ایرانی غمگین است و نمی‌شود. من هم یک ذره موسیقی بلد بودم می‌گفتم نه فلان گوشه‌اش غمگین نیست. به هرکسی هم می‌گفتم نمی‌پذیرفت. چون می‌خواهم یادی کنم از استاد ملیحه سعیدی؛ ایشان در کنفرانسی که گفتم چرا برای بچه‌ها برمبنای موسیقی ایرانی‌اش نمی‌سازید و داد و بیداد کردم، وقتی رفتم سر ناهار نشستم، غذایش را آورد، یک پیرزن بزرگوار! گفت من حاضر هستم با تو کار کنم. ایرانی پیدا کنیم. یک نوه‌ای دارم، ایشان استاد قانون است. پس ما با ایشان کار کردیم و یک آلبوم برمبنای موسیقی ایرانی درآوردیم. حمید جبلی هم خواند و خیلی هم گرفت. لطفی که ایشان کرد باعث شده الان یک گروهی نشسته‌اند و تمام دستگاه‌ها و گوشه‌های موسیقی ایرانی را گوش می‌کنند تا ببینند کجایش به بازسازی برای بچه‌ها می‌خورد.

 

 این شعر در آن آلبوم بود.

 

 با صدای خودتان بشنویم.

 

«گل پسرم رو قربون/ تاج سرم رو قربون/ می‌خواد بره به مدرسه/ بخونه حساب و هندسه/ بزرگ بشه زن بگیره/ عروس برای من بگیره/ خودش کنارم می‌شینه/ زنش برام میز می‌چینه/ آب میاره/ نون میاره/ پلو و فسنجون میاره». جرم این بود که پسر را می‌نشانید، خانم بلند می‌شود و پلو و فسنجون می‌آورد. اما یک‌باره دلم خواست یک شعر شاد و شیرینی حالا که قرار شد از 20 سال پیش شعر بخوانیم برای بچه‌ها بخوانم.

 

یکی از بازی‌هایی که خیلی دوست دارم با اینکه قدیمی شده اما خواهش می‌کنم این بازی را در خانه انجام دهید، خاله‌بازی است. یکی مامان شود، یکی بابا شود، این برود بازار، آن برود سر کار، زندگی را در خاله‌بازی و اخلاق مراعات زن و شوهری را در این بازی‌ها می‌شود به بچه‌ها یاد داد. من یک شعر داشتم مینا تو بشو مادر، مهدی تو بشو بابا، خیلی قدیمی بود. اما یک شعری که شاید به قدمت آن است بخوانم، شاید خیلی‌ها شنیده باشند: «‌تق‌تق‌تق بر در زد/ بابا از بیرون آمد/ رفتم در را وا کردم/ شادی را پیدا کردم/ وقتی بابا را دیدم/ فوری او را بوسیدم/ بابا آمد نان آورد/ با لبخندش جان آورد/ خسته اما خندان است/ دریایی بی‌پایان است/ بابا آمد به‌به‌به/ مامان خندید قه‌قه‌قه/ با او روشن شد خانه/ او شمع و ما پروانه». این را هم خواندم که بگویم همان فکر است اما با یک نگاه دیگر.

 

 ممنون، صدای قطرات باران هم موسیقی زیرمتن شد.

 

ممنون از شما که برای من شعر پیدا کردید.