|

ماهی برون فتاده ز آب

فاش گفته بود که فارسی معشوقش است و در شب آخر، قلم و کاغذی برمی‌دارد تا آخرین ستایش و شکوه‌اش را به کاغذ بسپارد. چنین می‌نویسد: «تا در وصل معشوق بودم از وصلش بی‌خبر؛ چون در غربت از معشوق جدا افتادم، چنان‌که ماهی از آب بیرون افتد، از مخاطب برخوردار از گنج او و آشنا به راز و رمز او دور افتادم، چنان‌که درمان هجر جز به وصل او میسر نبود.

ماهی برون فتاده ز آب

علی خزاعی‌فر

فاش گفته بود که فارسی معشوقش است و در شب آخر، قلم و کاغذی برمی‌دارد تا آخرین ستایش و شکوه‌اش را به کاغذ بسپارد. چنین می‌نویسد: «تا در وصل معشوق بودم از وصلش بی‌خبر؛ چون در غربت از معشوق جدا افتادم، چنان‌که ماهی از آب بیرون افتد، از مخاطب برخوردار از گنج او و آشنا به راز و رمز او دور افتادم، چنان‌که درمان هجر جز به وصل او میسر نبود. گفته‌اند اگر میهمانی می‌روی، معشوق را با خود مبر و اگر می‌بری، پیش بیگانگان بدو مشغول مباش. من، از غیرت عشق، چگونه بی‌معشوق میهمانی روم و لحظه‌ای بدو مشغول نباشم؟

در خانه، به‌رغم آزار، رخم سرخ بود و در غربت، به‌رغم راحت، رویم زرد. بنفشه نبودم که به فصل بهار بی‌ریشه در هر خاک برویم. گرچه مرا خار پنداشتند ولی من درخت تنومند ریشه در خاک بودم و از بوی خاک مست.

در این سال‌ها زمزمه انبوه عاشقانه‌‎ها که به پای این معشوق ازلی ریخته شده آرامم می‌کرد و در عین حال به یادم می‌آورد که چه از کف داده‌ام. بزرگ‌ترین عذاب تبعیدی تحمل روز و شب زبانی است که سرد و بیگانه و بی‌روح است، هر کلمه‌اش را که می‌آموزی گویی به معشوقت خیانت می‌کنی، گرچه هیچ‌گاه شیرینی هیچ کلمه‌ای را نمی‌چشی و هیچ کلمه‌ای را نمی‌آموزی و به لایه‌های پنهانش نفود نمی‌کنی و در سطح شناور می‌مانی و از گفتن جمله‌های ساده درمی‌مانی و با زبانی که اگر ادب مانع نمی‌شد مایه خنده می‌شدی می‌پرسی: ببخشید، دبلیوسی کجاست؟ سیب‌زمینی کیلویی چند است؟ جا دارد که معشوق به سرزنش بگوید که تو مرا به عشق چنین زبانی  رها کردی؟».

لحظه‌ای دست از قلم می‌کشد و به ژرفای خلأ می‌نگرد. سال‌هاست که حضور معشوق را پاره‌پاره می‌بیند، چنان‌که گویی از پشت پرده‌ای. صدایش را در ترانه‌ای قدیمی یا پای تلفنی یا در صحبت با دوستی در کافه‌ای می‌شنود. زمانی زبان سرخش قادر بود جهانی را بخنداند یا بلرزاند. اکنون مخالفانش نیستند که او را از پای درمی‌آورند، بلکه هجران معشوقش است که او را می‌کشد.

و باز چنین می‌نویسد: «آه که چگونه عشق بیش از حد گاه باعث مرگ می‌شود. دلم بس تنگ است برای زبانی که در خانه مایه قوت است و در غربت مایه عذاب. تو شیرینی. تو جباری. تو تمامیت‌خواهی. تو عین غیرتی. عشقت با چنان حسادتی وجودم را تملک و تصرف کرده که جایی برای عشق به زبانی دیگر نگذاشته. آه‌ ای فارسی، تو جوهر کلام منی، تو صدای منی، غم منی، خنده منی، روح منی، هویت منی، تاریخ منی. بی تو من کشتی بی‌لنگرم، سرگردان در بادهای بیگانه. در پی آزادی گریختم، اما چه سود که پایم در بند تو بود. با عشق تو هرکجا که رفتم غریب بودم. دلقکی لال را می‌ماندم. تو نفرین منی، تو بخت بلند منی. ولی من خسته‌ام دیگر. خار مغیلان چنان در قلبم خلیده که از آن خون بیرون می‌جهد. می‌خواهم دیگر خاموش شوم».

سپس قطره اشکی را از گوشه چشمش پاک می‌کند، و شِکوه عاشقانه‌اش از معشوق را هم به زبان معشوق چنین به پایان می‌برد؛ آخر کدام زبان دیگر است که بتواند همچون فارسی شُکوه حزن این لحظه را بیان کند: «بدرود عشق من که عشقت مرا کشت. تو صدای وطن بودی و چون نیک نظر کردم دیدم که به حقیقت تو وطن بودی. تو مادر و معشوقم بودی. تو آتشی بودی که مرا سوزاندی. بادی بودی که نامم را پراکندی. قلب من دیگر طاقت جدایی ندارد. بوی خاک آنی مشامم را رها نمی‌کند. اینک می‌روم، نه از سر بی‌مهری، بلکه تا تو را در آرامش ابدی بازیابم».