|

کانون، کانون است

باید هشت‌ساله بوده باشم یا 9ساله که ما را به صف کردند؛ ما بچه‌های هشت، 9‌ساله، در مدرسه‌ای در جنوبی‌ترین نقطه شهر که پشت یک دیوارش به مزارع پنبه بود و دیوار دیگرش به مزارع خیار و گوجه و دیگر پایین‌تر از آن هیچ خانه‌ای نبود جز ایستگاه راه‌آهن که دور، خیلی دور، در مقیاس یک خانه کبریتی یا خانه‌ای قد یک غربیل، به چشم می‌آمد و نمی‌آمد و برای ما آخر دنیا بود این مدرسه. و حالا ما بچه‌های هشت، 9‌ساله، با موهای از ته تراشیده، با شلوارهای وصله‌دار، تراز بچه‌های جنوبی‌ترین محله یک شهر کوچک کویری، جلوی در مدرسه به صف شده بودیم تا سوار تنها مینی‌بوس مسافربری آبی‌رنگ شهر شویم و به «کتابخانه» برویم. کتابخانه! نه، هیچ هیچ تصوری از آن نداشتیم.

باید هشت‌ساله بوده باشم یا 9ساله که ما را به صف کردند؛ ما بچه‌های هشت، 9‌ساله، در مدرسه‌ای در جنوبی‌ترین نقطه شهر که پشت یک دیوارش به مزارع پنبه بود و دیوار دیگرش به مزارع خیار و گوجه و دیگر پایین‌تر از آن هیچ خانه‌ای نبود جز ایستگاه راه‌آهن که دور، خیلی دور، در مقیاس یک خانه کبریتی یا خانه‌ای قد یک غربیل، به چشم می‌آمد و نمی‌آمد و برای ما آخر دنیا بود این مدرسه. و حالا ما بچه‌های هشت، 9‌ساله، با موهای از ته تراشیده، با شلوارهای وصله‌دار، تراز بچه‌های جنوبی‌ترین محله یک شهر کوچک کویری، جلوی در مدرسه به صف شده بودیم تا سوار تنها مینی‌بوس مسافربری آبی‌رنگ شهر شویم و به «کتابخانه» برویم. کتابخانه! نه، هیچ هیچ تصوری از آن نداشتیم.

یادم هست ساختمانش آجری بود؛ آجرهایی با بندکشی‌های مشکی و درهایش آبی بود. هنوز یادم هست این اولین مواجهه. و یادم هست که دو، سه پله می‌خورد و می‌رفت پایین و هنوز یادم هست آن ذوق آشکار ما بچه‌های هشت، 9ساله که همدیگر را هل می‌دادیم تا پا در جای عجیبی بگذاریم که اسمش کتابخانه بود.

آنجا بود که در هشت‌سالگی‌ام فهمیدم کتابخانه یعنی جای خیلی‌خیلی تمیز و شیک‌و‌پیک که پر از رنگ‌های درخشان مهربان است و پر از بوهای خوش که با بوی مست‌کننده کاغذ کتاب نو قاطی شده باشد و وقتی بچه‌های هشت، 9ساله مدرسه توکلی با شلوارهای وصله‌دار، در حیرت و خلسه‌ای عمیق مسحور فضا شده‌اند، معلم‌شان بگوید: «خب بچه‌ها، هر کدوم می‌تونین یک کتاب، هر کتابی که دوست داشتین انتخاب کنین و ببرین خونه‌تون بخونین» و خانم مهربانی که اسمش خانم رئوفی است یا دانایی یا هر اسم دیگری و یک‌دم خنده از لب‌هایش محو نمی‌شود، بگوید: «دو تا کتاب می‌تونن انتخاب کنن، چون بچه‌های خوبی هستن...» و ما لپ‌هایمان گل بیندازد از شرم یا خوشحالی یا ذوق یا هرچی و بمانیم که حالا از میان این هزار‌هزار کتاب، کدام دو‌‌تا را انتخاب کنیم؟

و تازه آنجا فهمیدم کتابخانه همان جایی است که تو می‌توانی در اولین انتخاب آزادِ آزادِ آزاد زندگی اجتماعی‌ات، بدون هیچ تحمیلی، کتاب گربه چکمه‌پوش و مهمان‌های ناخوانده را انتخاب کنی و از آنجا تا خانه، تا غروب، تا شب، زیر نور چراغ کم‌سوی خانه، یا یواشکی زیر نور رنگ‌پریده مهتاب حیاط، آنچنان محو تصویرها و کلمه‌های این کتاب شوی که هنوز که هنوز است در 63 سالگی رهایت نکرده باشد. کتابخانه یعنی این. یعنی غوطه‌ور‌شدن در خیال و رنگ و کلمه. یعنی آموختن اینکه چطور بتوانی آن ننه پیرزنی باشی که در یک شب بارانی همه موجودات دنیا را از سر مهر در خانه قد غربیلت جا بدهی. یعنی آموختن اینکه چطور با «دیگری»، نه‌تنها کنار بیایی بلکه زندگی کنی؛ که مهربان باشی؛ که برایش حق زیستن، آنچنان که هست، نه آنچنان که تو می‌خواهی، قائل باشی، گیرم که گربه باشد یا الاغ، گنجشک باشد یا گاو، سگ باشد یا پرنده... . یعنی بدون آنکه از نام و فکرش بپرسی، نانش دهی، کتابش دهی و در کتابخانه‌ات جایش دهی... .

یعنی عدالت منتشر در کتاب‌خوانی. یعنی اینکه همه بچه‌ها، در دورترین و محروم‌ترین روستاها، حس لمس کتاب خوب را تجربه کرده باشند. یعنی بچه‌های فقیرترین و حقیرترین محله‌ها، از لذت غیرقابل جایگزین کتاب برخوردار باشند.

کتابخانه یعنی این. کتابخانه حتی یعنی اینکه بچه‌ها برای بزرگ‌ترهایشان کتاب بخوانند. کتابخانه یعنی خاستگاه نخستین مروجان کوچک کتاب، نخستین سوادآموزان کوچکی که با خواندن کتاب‌هایی که به امانت می‌گرفتند، نه‌تنها بزرگ‌ترهایشان را در لذت خواندن کتاب سهیم می‌کردند که معلمان کوچک پدر و مادر و پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌هایشان هم بودند.

کتابخانه یعنی این، یعنی آنجا که کودکی‌ات را با همه کودکی‌هایت، با همه حقوق کودکی‌ات، به رسمیت بشناسد. به احترام تو فقط به این دلیل که کودکی، برپا بایستد، کلاه از سر بردارد و میدانی فراهم کند از ارس تا هیرمند، از سرخس تا اروند برای پرواز خیال و خلاقیت تو، برای آفرینش‌های هنری و ادبی تو، برای شکوفایی انسان که تو باشی. 

  این کتابخانه است که از سینمایش کیارستمی طلوع می‌کند و امیر نادری و ناصر تقوایی و از شعرش احمدرضا احمدی و محمود کیانوش؛ و از نقاشی‌اش زرین کلک، فرشید مثقالی و علی‌اکبر صادقی... و این همه نویسنده، شاعر، هنرمند و انسان که از همین کتابخانه‌ها برآمده‌اند از کتابخانه‌های کانون.

نه، این دیگر کتابخانه نیست، فقط کتابخانه نیست. درخت تنومندی است که در ژرف‌ترین زمین‌ها ریشه دارد، فراتر از ساختمان‌ها، نهادها و وزارتخانه‌ها.

این درخت، این کتابخانه، این راه روشن را دیگر هیچ‌کس نمی‌تواند ویران کند؛ چه آن مستأجرانی که در این سال‌ها قدم در کانون نهادند و با این خیال خاکستری که کانون را به گونه خود و سلیقه‌شان و افکارشان و تخیلاتشان بسازند، چه آنها که خواستند با تهی‌کردن بنیان اصلی کانون از معنا که همیشه کتاب بوده و خواهد بود، کانون را به یک کارخانه ورشکسته اسباب‌بازی بدل کنند، چه آنها که خواستند زیرساخت‌ها و بنیان‌های کانون را به حراج بگذارند یا آنها که خواستند پرده سینمای کانون را پایین بکشند و آنها که خواستند طنین موسیقی‌اش را خاموش کنند و آنها که می‌خواستند آفرینش‌های هنری و ادبی‌اش را با کلیشه‌هایی از معنا تهی، محو کنند، هیچ‌کدام، هیچ‌کدام راه به جایی نبردند... .

اینها همه یعنی اینکه کانون بزرگ‌تر و ریشه‌دارتر از همه مستأجرانی است که چند صباحی می‌آیند و می‌روند. یعنی کانون هنوز آن کانون قدیمی، آن کانون کودکی‌های ما، آن کانون کیارستمی، نادری، احمدی و علیزاده است که همچون یک جریان آبرفتی آرام، مدام، بی‌خستگی و بی‌وقفه در عمق فرهنگ ما روان است، در تک‌تک خانه‌های ما جاپا دارد و همچنان فروتن، بی‌ادعا و بی‌سروصدا کتاب را پاس می‌دارد و انسان را.

اگر از من بپرسید، می‌گویم همه راز ماندگاری کانون در همان اولین کتابی نهفته است که در سال 45 منتشر کرد؛ مهمان‌های ناخوانده!

این راز می‌گوید کانون، همیشه کانون است آقای مدیر، آقای وزیر، آقای رئیس‌جمهور!